تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

بوتیک

دیروز روز خوبی بود. بعد از مدت ها کش و قوس و خواستن و نشدن بوتیک را دیدم. فیلمی بود که می خواستم ببینم، هم به سبب واکنش های خوب منتقدهای سینمایی و هم به جهت مقایسه هاش با نفس عمیق، دیگر فیلم معترض اجتماعی. سرانجام دیدم ولی باید اعتراف کنم زمان بدی را انتخاب کردم برای فیلم اول حمید نعمت الله. یک بعد از ظهر شلوغ پر ترافیک و پر استرس. فیلم شروع شده با عجله وارد سالن تاریک شدم و چند دقیقه ای گیج بودم. هی چشمانم رو جمع و باز کردم درست نشد. فیلم واضح ﴿focus﴾ و شفاف نبود. تا آخر هم متوجه نشدم کجا این مه آلودی به سبب تعمد کارگردان و فیلم بردار است و کجا به سبب تنزل کیفیت فیلم بعد از چند هفته اکران. دوربین روی دست، موسیقی سکوت، نورپردازی خاص و جامپ کات های خلاقانه توجهم را جلب کرد.

داستان فیلم را حتما می دانید. جهان ﴿گلزار﴾ در یک بوتیک کار می کند، در یک خانه مجردی چند نفره با دوستانش زندگی می کند. با دختری آشنا می شود ﴿گلشیفته فراهانی﴾ در بوتیک. دختری که پول خرید یک شلوار را ندارد. ارتباط با مخلوطی از حس ترحم و کشش های ناخودآگاه جنس مخالف برای جهان آغاز می شود و در سراسر فیلم با همین دو حس در نگاه او ادامه می یابد. حس ترحمی که بدون هیچ کوشش خاصی ﴿حتی با نوعی خویشتن داری﴾ به عشق می رسد، در سکانسی که دیگر او - اتی- نیست و جهان به دنبالش سرگردان می شود. آدم های دور و بر جهان یا خوبند چون خوبند ﴿تنها نمونه اش داود﴾ یا خوب می نمایند چون قصد خوبی ندارند و یا سرگردان و در نبرد با دنیای خودشان. اتی یک دختر از دسته سوم است. آسیب می بیند چون ساده است و همه چیز را ساده می بیند. رویاهای کوچکی دارد. می خواهد به خارج برود [خارج کوه هاش هم با اینجا فرق می کنه]. به یک جور زندگی انگلی رسیده است ناخود آگاه. تنها راه سپری کردن در این شهر را همین یافته. از جهان پول می خواهد. جهان پولی ندارد. جهان برای شاپوری ﴿صاحب بوتیک﴾ کار می کند. شاپوری یک عیاش و خوش گذران است. ﴿ یکی از کاراکتر هایی است که درست تصویر می شود ﴾. در طول فیلم آدم های دیگری هم می بینیم. آدم هایی که تصور می شود یک جوان در شرایط جهان با آن ها خواسته و ناخواسته ﴿در چهره جهان سراسر این اجبار و اشمئزاز از دم خور بودن با آن ها حس می شود﴾ باید ارتباط داشته باشد. زندگی او در این سطح است، زندگی بسیاری در این جامعه. تلاش هایشان برای گذر از این آدم ها و وضعیت قی آور به هیچ کجا ختم نمی شود. انگار طنابی است سخت، به پایشان بسته شده و به درون مرداب می کشاندشان. جهان این را پذیرفته، تحمل می کند. می داند دست و پا زدن ها بی نتیجه است، روی پیشانی آن ها جز چند حرف کوتاه چیز دیگری نوشته نیست " بد بخت ". در بوتیک سراسر مهمان آدم هایی هستیم له شده یا در حال له شدن در چمبر این چرخ بزرگ. در زیر غبار سنگین این شهر. بله، اجتماع آلوده جز انسان آلوده نمی پروراند. حال چطور توقع داشته باشیم اتی تا انتهای فیلم همانجور پاک و گیج در رویاهایش بماند ؟ او یک زن است، گیرم که ۱۷ سال بیش ندارد. و از زن در این شهر تمام نقشی که انتظار می رود در وجود ژاله خلاصه شده. حالا شاپوری نه یک شاپوری دیگر، مگر همین یک شاپوری در این شهر نفس می کشند ؟ اتی در لحظاتی کالبد شکافی می شود. شرایطش کلیشه ای است. پدر و مادرش در جایی زندگی می کنند نه ابتدای آرامگاه که انتهای آرامگاه ﴿این را جهان آدرس می دهد وقتی می خواهد به سراغ پدر و مادر اتی برود﴾. جاده آرامگاه چه درست دو سویه بازه زندگی آنان را نشان می دهد. آسانسور آن ها چه رو به سوی بالا رود چه رو به سوی پایین بیاید دو طرف یک چیز است. دست و پا زدن تا جان دادن... اتی ابتدای زندگی اش انتهای زندگی همه است. آرامگاه ! پدرش قبر می کند، برادرش ور دست پدرش است. او از گور فرار می کند و در جایی با دوستانش دور از دسترس خانواده عجیب سر می کند. حالا پولی بدهکار است به همان ها. اجاره مدتی که آن جا سر کرده. از جهان با همان روش انگل واری که به عنوان آخرین راه می آزمایدش طلب می کند. جهان پولی ندارد. داود مرد نیکوی داستان پول را فراهم می کند. جهان دلش به حال او می سوزد. محیط آلوده شهرش را بهتر از اتی می شناسد. شاپوری را می شناسد. وجدانش قبول نمی کند او را تنها بگذارد. دختری که هیچ گاه اظهار عشقی به او نمی کند مگر زمانی که دیگر نیست و او سرگردان می شود.

فیلم عجیب رئالیسم است. انگار با یک پیکان مدل ۶۰ صبح راه افتاده باشی به سمت جنوب شهر و این ها را ببینی. داستان نه در زیر پوست شهر که بر روی پوست آماس کرده اتفاق می افتد. آنقدر عیان است که دیگر نیازی به کنکاش نیست. آن ها به تریاک تل می گویند، نهار تخم مرغ نیمرو می کنند و با صدای اذان بیدار نمی شوند. آنقدر خوابشان آشفته است که خواب ادامه درگیری های روزانه شان است و روز در رویاهای شبانه سیر می کنند. آن ها خوشبخت نیستند.

اتی با همان سادگی به جهان می گوید " اگه بخوای زنت می شم ". داود امشب عروسیش است. با مهری. مطب دندانپزشک هستند آن ها. اتی دندانش باید جراحی شود. جراحی می شود، پدر و مادرش سر می رسند. دخترشان فرار کرده باید با کتک بازش گردانند تا دیگر به فکر فرار نیفتد. اما او دیگر به جایی فرار نمی کند که دست کسی به او برسد. به جایی خیلی دور. خیلی دور در همین شهر. جهان نگران می شود. به سراغ شاپوری می رود. می فهمد اتی در راه آن راه بلند از اینجا گذشته است. شاپوری را می زند. شاید هم می کشد. چه فرقی دارد ؟ با آسانسور یک طرفه به سمت پایین می رود. به سمت سرنوشت نامعلوم سقوط می کند...

بهار آمده است

 به اعتقاد من اسف‌بارترین وضعیت انسانی، زمانی‌‌ست که شکوه فردیت و استقلال انسان لگدمال شود... ﴿خوابگرد﴾

چرا آپ دیت نمی کنی ؟
این سوالی است که من هم از خودم می کنم اما به جوابی قانع کننده نرسیده ام، هنوز. یا باید وبلاگ راه نیانداخت و همچنان در سکوت فریاد زد و خاموش ماند، یا دم وجودش را غنیمت شمرد و نوشت، گیرم از سکوت. من دچار وضعی در میانه این اوضاع شده ام. نه دلم می آید رهایش کنم و خلاص،  نه حرفی در فکر که بشود جمع و جورش کرد برای روزی از روزها که دوستی با علاقه به اینجا سر می زند و می خواهد چیزی بخواند و با تنهاییم همراه شود ولو به همان اندازه خواندن و فراموش کردن، که من خود را از این محروم کرده ام. پس راه سوم که خودساخته من هم نیست و بسیار بوده اند و هستند که دچارش می شوند گاهی، چیزی است مثل آرامش فعال ! می شود اسمش را گذاشت فریاد در سکوت ! فریاد زیر آب ! یا یک چیزی که برساند این کشیدن و پس زدن ها را. البته به نتایج جالبی هم آدم را می رساند این روش تازه. مثلا رابطه تعداد روزهای سکوت فعال یا همان ننوشتن با تعداد کامنت هایی که پای آخرین مطلب ثبت می شود. از اینجا می شود حدس زد اگر روزی برای همیشه ننوشتی چه خواهد شد. هیچ... پس امیدوار تر به زندگی باید تا دیر نشده به سوی دیگری خزید و از وضع معلق خارج شد. اما آن چه دیده نمی شود داستان ها و حرف هایی است که پشت این سکوت ها مسکوت مانده اند. داستان هایی کاملا شخصی که ممکن است در میان همه این میلیاردها نفر فقط برای من اتفاق بیفتد. حتی برای همه آن دیگران اگر هم چنان شود روزی، چنین نخواهند شد. در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا می خورد و می تراشد... و اگر چیزی باشد که بتوان نوشت آیا نه همان زخم هاست ؟ همان زخم ها که تا در روح، روحی حلول نکند درکش چه سخت خواهد بود.

چه خبر ؟ از روزگار. چه می کنی ؟
می بینید، اگر بخواهی به نوشته ات رنگی زنی و قابل درکش کنی چه تکراری در می ‌آید. بله، شاید هنر آن باشد که از همین مصالح تکراری چیزی بیافرینی که به تکرار کاریش نباشد. بله، هنر است، حتما. در خشکی خشک بودن و سر در آن نقطه ناپیدا، غوطه ور در آب، داشتن. پس اگر هنر نزدت نبود تو به نزدش می روی ؟ به همان نقطه ناپیدا در میان آب. من هم شاید به همین مشغول باشم. روزنامه وقایع اتفاقیه روزنامه خوبی است در روزگاری که سالروز مرگ ۱۹ تا به مانندش می گذرد. آن روزها را به یاد می آورید ؟ چه امیدوار بودیم. توجیه می کردیم همه چیز و همه کس را... بله، روزنامه خوبی است، داخله و خارجه دارد و دیباچه و چه و چه... اما شرق هر چه می گذرد دوست داشتنی تر می شود، صفحه بندیش هوش از سر می پراند چنان که قیاسی در میان همه آن ها که آمدند و خاموش شدند نمی یابی. همسنگش. حتی از محتوی. عمرشان دراز باد !
هوا سرد است، گرم هم هست. بهاری است پس ! جوری که نه گرمایش اذیت می کند و نه سرمایش فراری می دهد. می شود زیر آفتاب گرم دراز کشید، خواب دید و با صدای باران از خواب پرید. این را امروز امتحان کردم. نمایشگاه کتاب قرار است به زودی برگزار شود. نفهمیدم کی دقیقا. گزارش روزنامه تازه کار کمی گیجم کرد. نوشته بود شواری شهر با ۵ ام تا ۱۵ ام موافق شده، از صبح تا ۱۰ شب. پس چهاردهم چه می شود ؟ بالاخره برگزار می شود و می فهمیم. شب ها قدم زدن در این هوا هم حسابی باید جالب باشد، آن هم به دنبال فرهنگ. زیر باران !
خبر دیگری که خواندم و اندوه بار شدم حدیث رنجیده شدن فرمان آرا، کارگردان کم کار، که هنوز اثری به جاودانی آن چه انتظارش را می توان داشت خلق نکرده مجبور به خلق نکردن شده است. آدم باورش نمی شود این وزارت ارشاد در دولت خاتمی باشد این مقدار بیمقدار... اینجا مزد ممیز از گور کن هم بیشتر است !

بالاخره که چی ؟
این بالاخره از آن واژه هاست که هیچ وقت در انتخابش نقش نداریم. همیشه پیش می آید. مسیر مسدود می کند یا راه فرعی دیگر می گشاید. من هم برای این فضا بالاخره ای ندارم و بر این مناقشه پایانی نمی دانم. حکایت همچنان باقی است...

یاد یاران یاد باد

باید حتما چیزی بنویسم ؟ سال نو نوشته نو می خواهد، نه ؟ پس معافم کنید. نوشته نویی ندارم. حدیث بی وفایی هاست و تکرار تکرار. سالیان تکراری حرف های تکراری هم می خواهد، خیلی عجیب نیست. اما شما می خندید، حتما. این ها را برای سال دیگر می نویسم که زیاد دل خوش ندارد که سال استثنایی خواهد بود و به هزار وعده به استقبالش فرا می خواندتان. می خواهم که بداند زمان چه عنصر پلیدی است و ظرفی که زمان را نگاه می دارد چه ناپاک. می نویسم تا به یاد بیاورد همین سالی که چهره بر سینه خاک و یاد نکشیده هنوز، چه روزها و شب هایی را مهمانمان کرد، همه سیاه. به هرچه اش فکر می کنی رنگ مرگ چشم را می زند. سال مرگ های تکراری بود این سال، سال دردهای بی درمان. با تو ام ! می فهمی از دست دادن چیست ؟ از دست دادن چه رنگی دارد ؟ نع. نمی دانی. چون می خواهی تازه بدست بیاوری. همه عزت و اعتبار. با بهترین فصل ها شروع می کنی. با شادترین لحظه ها مهمانت می شوند و مهمانشان می شوی. اما بدان خزانی هم هست. مرگی هم خواهد رسید. به این روزها دل خوش مدار، که دل خوش نداشته ام. دیریست. نمی دانم آمادنت کی است، کی جان آن پیش از خود می گیری و خلاص، نو و تازه، فریبی دیگر می آغازی. با لباس های سفید، چون نو عروسانی که به هجله نرفته اند، هنوز. اما من که پیری این سال را دیده ام، پیری تو را هم می بینم، اکنون. پیر و خرفت. به هیچ چیز رحم نخواهی کرد. به هیچ چیز. مگر کودک چهار بهار دیده و ندیده چه کرده بود سال را با مرگ پدرش باید نو می کرد. همان که چهره مادر دیده، ندیده چهل روز نگذشته او را هم در همان چهار سالگی به کنج رویاهایش فرستاد. آغوش مادر می دانی چیست تو ؟ هی! با تو ام، پیر خرفتی که آخرین نفس ها را می کشی! با من بی سلاح قصد جنگ کرده ای ؟ آن یکی را چه می گویی که شبی سرد بود. باران می بارید. آماده می شدم که به تو بیاندیشم که چه کرده ام در این سال و چه باید بکنم. تلفن زنگ زد. به سادگی انگار خبر تولد دردانه ای را مژدگانی بخواهد، خبر مرگ دردانه ای را داد. دستانم را سرد کرد، مغزم را آتش زد... حیف که عمرت کوتاه است، مدت ماموریتت یک سال بیشتر نیست. وگرنه نشانت می دادم که بعد از تو چه می شود، چه می کنند آن ها که شماره ات، شماره این سال بر سنگ های سرد عزیزانشان هک خواهد شد. خبر آن هزاران هزار مردم را تو خود شنیده ای حتما، دیگر نمی گویم.

لحظه ها جان گرفته اند رو برویم. چه عکس های زنده ای. از صبح می خوانم و اشک می آید. می بینم و درد تازه می شود. گوش می کنم و حرفی نمی زنم. دستان مادرم چه زبر شده است. حقیقت دارد، سال دارد نو می شود. بیرون چه برفی می آید. کلاغ ها داد می کشند، برف برف. درختانی که بی خود جشن گرفته بودند ساکت شده اند. کاش لباس هایشان را در نمی آوردند. بیرون سرد است. تازه سلمانی رفته ام. که بود می گفت آرایشگاه. من که هنوز همان سلمانی را هم برایشان زیاد می دانم. جایی که وقتی ازش بیرون می آیی حاضر نیستی دیگر در آینه هم خودت را نگاه کنی چه آرایشگاهی است ؟ باید شش ماه صبر کنم تا دیگر حالم از ریخت خودم بهم نخورد! دیروز به کتابخانه رفته بودم ببینم چیزی برای تعطیلات می توانم پیدا کنم. همه را یا گرفته بودند یا اجازه نداشت بدهد. می گوید این کتاب ممنوعه است. می گویم آخر من این را نخوانده ام. می گوید من هم نخوانده ام. می گویم به درک! آن جا به درد همان تمام کردن کتاب های نیمه تمامی می خورد که از مهلت دادنشان گذشته است. می نشینم تمامش می کنم، جریمه اش را می دهم و خداحافظ... نمی گویم چه خوانده ام و چه نخوانده ام که با تعجب آمیخته به تمسخر نگویید : اه... تو هنوز این رو نخوندی ؟

می گوید " زندگی حرفه دوم من است."  آخه از صبح تا شب خواب هستم و فقط شب هاست که فرصت زندگی کردن دارم... سال نوتان مبارک !

آرزوهای محال

من بی می ناب زیستن نتوانم    بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساغی گوید   یک جام دگر بگیر و من نتوانم

گاهی در این فکر فرو می روم، به این آرزو دل می بندم و به محالش پوزخند می زنم، که ای کاش لحظه ای بی پایان شود. ثابت شود. ساکن نشود و آنقدر بزرگ شود که تمام لحظه های دیگر را بپوشاند... آن وقت تمام چیزهای دور ریختنی، لحظه های زشتی و سیاهی، آرام در گوشه ای به بزرگی این لحظه حسرت خورند. به پایداریش. لحظه هایی که همیشه نوستالژی می شوند با همان یک بار آمدنشان... چه می شود اگر بیایند و دگر نروند، بیایند و در جان ماندگار بمانند. بیایند و ما را با خود ببرند ...

همیشه به تمام شدن آن نوای دل انگیز و غمناک حسرت خورده ام. ای کاش می توانستم به پایان رسم در پایان آن فیلم و در مقابل آن پرده نقره ای محو شوم. یا به درون کتابی بروم و هیچ گاه بیرون نیایم. همرنگ یکی از شخصیت ها، اصلا خودش شوم... تا وقتی تمام شدند زشتی و سیاهی بار دیگر هجوم نیاورند و کشان کشان ببرندم در مسیری بی انتخاب.

ای کاش آن صبح هیچ گاه فرا نرسد تا بتوانم در شبی تاریک و سرد تا صبح قدم زنم...

با عشق، بدون شکر

افکارم امنیت ندارند. به روی صفحه نیامده چون حباب می ترکد. کمی ترسیده اند باید به صندلی تکیه دهم. دلم هوای بنان کرده است. مدتی است از همه چیز دور افتاده ام. جوابم را می دهد :  برو ای از مهر و وفا عاری، برو ای عاری ز وفا داری ... با هم مشاعره می کنیم جوابش را می دهم : دریغ و درد از عمرم که در وفایت شد طی، ستم به یاران تا چند ؟ جفا به عاشق تا کی ؟ حوصله ندارد تمام می کند. در اتاق باز می شود، باز فرار می کنند و باید به صفحه خیره بمانم. محیط جدید شده است. برای این تجدید حیات دو هفته زندگی را تعطیل کرده بودم. آخر سال است ولی به آخر عمر بیشتر شبیه بود. اگر آن چند روز گوشه هال بساط کامپیوتر رو مثل این کارتون خواب های مدرن پهن نکرده بودم که آدرس اینجا رو هم گم می کردم ! اما سر و سامانی گرفته حالا روی میز می نشینم روی تخت می خوابم حتی کتاب هم می خوانم اما هنوز مشکلم با گرد و خاک لاینحل باقی مانده است. حساب کنید برای کسی که گاهی تا وضع محیط زندگی اش به مرز دیوانگی نرسد حاضر نیست ترک سنگر کامپیوتر کند و دستی به سرو گوشش بکشاند حالا هر روز صبح دیدن لایه گرد و غبار بر روی میز بغل تختش بعد از آن همه بی خوابی ها در راه به سامان رساندن اینجا چه قدر... اصلا ولش کن مگر چیزی هست در این هستی بی تغییر به دور از کثیفی. کاش روحمان هم به همین سادگی با یک دستمال تر گرد گیری می شد... بنان از تصنیف گذر کرده به آواز رسیده است. من از شر به ور می غلتم ! الغرض محبوبه هنوز به سامان نشده است و باید هنوز چند روزی دیگر به امورات آن هم برسیم که هم زمان با هجرت اتاقی دچار تغییر و تحول شد و بعد از ایامی پول از جیبمان سرید و دستی به سرو گوش او هم کشانیدیم. حالا نه ام تی بر روی کامپیوتر هست جهت ثبت روز نوشته های خصوصی ترمان و نه حالی که به راهش اندازد. در این دو هفته هم آنقدر اتفاق افتاده که حیفمان می آید در سیستم مورد علاقه مان ننگارینمش. تا چه شود ... درخت باغچه چه زود می خواهد سبز شود، احترام این چند روز باقی مانده را هم نگذاشته و تا نرمه بادی به تنش خورده تند و تند لباس های تیره از تن به در می کند. بابا هنوز زمستان نرفته که اینقدر شادی پنهان نمی کنید، هنوز خاک مزارش تشنه است ... کسی به این حرف ها گوش نمی دهد فرصت غنیمت است یاران در این چمن ؟  در این عمر ، حتما. تو اگر توانستی عکسشان کن و به گوشه ذهن آویزان. فیلم بلندی است چه سالن ترک کنی چه تا انتها با اشتیاق ببینی اش. این اپیزودش شاید بهتر از بقیه باشد اما ما بازیگران قابلی نمی شویم.

من چیز زیادی از شما نمی خواهم. فقط اگر روزی دیگه نبودم این کتاب ها رو دور نریزید هر کدومشون رو با  عشق خریدم... می گوید و می رود.