تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

صد سال تنهایی

این صدمین نوشته من در این وبلاگ هست، البته تقریبا نه دقیقا، از روی شماره آرشیو شده این میشه صدمین. به سبک مجله فیلم می خواستم برای این پست مروری بکنم، این چند ماه تجربه را و این که چه بود و چه شد. ولی الان انگشتانم یاری نوشتنی طولانی را ندارند. یک ساعت بیشتر نیست که آخرین شعر از مجموع چهل شعر را تمام کردم، این آخریها را کامل تایپ کردم چون برنامه نمی توانست درست تشخیص بدهد، انگار مثل خودم خسته شده بود. درباره این برنامه هم می توانستم بنویسم که کار من را خیلی راحت کرد، باشد برای وقتی دیگر.
این وبلاگ را اواخر فروردین یعنی همان روزهایی که سیستم بلاگ اسکای تازه راه افتاده بود بیشتر برای تست و کنجکاوی بعد از یک سال وبلاگ خواندن راه انداختم. از پرشین بلاگ خوشم نمی آمد، اما اینجا یک حس خوب برایم داشت. "تاریک خانه" را از همان زمان که حسین درخشان آرزو کرد سال بعد تعداد وبلاگ ها به صد برسه در ذهن داشتم. در دفتر یادداشتهای دلتنگی آن زمان نوشته ام. نامی بر اساس داستان تاریک خانه هدایت، حتی چند طرح هم زدم ولی طبق سنت و قانون دیرینه، اینرسی حالت موجود مانع از رسیدن به حالت موعود شد و هیچ گاه به عمل تبدیل نشد تا آن اتفاق یعنی بلاگ اسکای که شاید اگر آن هم نیامده بود این هم به فراموشی و خاموشی تبدیل شده بود.
تجربه های این چند ماه برایم وبلاگ را جذاب تر کرد، می توان برای خود نوشت بدون گشتن بدنبال خواننده. وقت گذاشتم، اگرچه تمایل به خوانده شدن و ابراز شدن مخفی کردنی نیست ولی هیچ گاه ننوشتم که خوانده شود.
بیش از گذشته به اینجا عادت کرده ام. کنج خلوتم را کمی گسترده کرده، حالا فکرهایم در ته ذهن تمام نمی شوند.
با فکر انسان های زیادی زندگی کردم و با خوشحالی شان خوشحال شدم.
وبلاگ برای من چاه دلتنگی است، می خواهم فریاد بزنم و زندگی کنم و به گذشته برگردم و آینده را باور پذیرتر کنم.
شاید انسان های خوشبختی هستیم که در این عصر می توانیم طنین صداهایمان را بشنویم.
فکرهای زیادی مثل همیشه در ادامه این وبلاگ به ذهنم رسیدند ولی نمی دانم کی آن اتفاق به عمل تبدیلشان کند.
با آمدن وبلاگ دیگر انرژی و وقت مان می تواند بیهوده و سردرگم تلف نشود. الان ما می نویسیم، می خوانیم. موقعیت یگانه ای است باید قدرش را دانست.
پس درود باید فرستاد بر تکنولوژی.

توکیو بدون توقف یا کارگردانی بازیگر

توکیو بدون توقفتوکیو بدون توقف ( چه اسم بی ربط و پرتی! ) را امروز دیدم، دوباره در یکی از همان سانس های شلوغ شنبه که تا حلقوم سینما پر شد. البته فیلم هم نبض این جماعت را می داند و خوب از کلیشه ها استفاده کرده است برای جذب تماشاگر.
داستان فیلم ترکیبی است از چندین کلیشه معروف و نخ نمای تم طنز یعنی برادر شکاک و متعصب، عاشق بی معشوق، پولدار و فقیر و ... . البته یک کلیشه دیگر خود مهران مدیری است که به تکرار خود می پردازد. اصلا انگار فیلم همان مجموعه های طنز اوست که در قالب سینما درآمده و وجود چیزی به نام کارگردان را نیاز ندارد. مدیری یک تنه همه کاره است، همان تیپ خودساخته اش را با اندکی تغییر ارائه می دهد. بیشتر بازیگران هم بازیگران سابق او هستند از سعید و رئیس تا فیوضات. البته همان ها هم جزو نقاط قوت فیلم هستند و فیلم بدون مدیری بی معنا می شود.
فیلم را می توان در رده کمدی - تجاری جای داد هرچند هم کمدیش نیم بند و پرداخت نشده است و هم بخش تجاری و تبلیغی کار. فیلم قرار است یک شرکت و نام جدید به نام "سینالکو" را در غالبی طنز معرفی کند ولی نه آن را درست معرفی و تبلیغ می کند نه غالب را صحیح اجرا می کند. اینکه سینالکو در نهایت نجات دهنده کارخانه برشکسته خانواده نشاط می شود دم دستی ترین فکر تبلیغی است یعنی اصلا در فیلم نامه به صورت درست و حرفه ای در جنبه تبلیغی فیلم کار نشده است و به صورت کاملا باز و فکرنشده مانند آگهی های تلویزیونی باید از ابتدا تا انتها تنها آرم سینالکو را ببینیم.
طنر فیلم هم اگرچه با بازی خوب بازیگران تا حدی دلپذیر شده است و جذاب برای علاقه مندان غیر جدی سینمایی، اما به طور کامل مانند فیلم طنز پیشین  "نان و عشق و... موتور هزار" نمی تواند جزییات را حساب شده ، قابل قبول و از همه مهمتر اریجینال و غیر تکراری بکار برد.
البته فیلم توکیو بدون توقف را نمی توان فیلم بی ارزشی نامید، همین که با استفبال تماشاگران روبرو شده است یعنی توانسته ارتباط برقرار کند، دیدن بازیگر و کارگردان محبوب طنز تلویزیون بر پرده سینما می تواند بالقوه جذاب باشد اگرچه همان مدیری تکراری با همان تکیه کلامها و نگاه ها باشد. ایده ها هرچند کمرنگ و تکراری است اما بسیار به فیلم کمک کرده است، مانند ایده شنیدن افکار دیگران توسط پرویز- برادر متعصب و خشک مغز- مخصوصا در صحنه های دونفره پرویز و منشی، یا وجود احمدعلی -مردترین نامرد- بادیگراد قدیمی که حضورش خنده دار و کمیک از کار درآمده. بازی حسن شکوهی در نقش محسن توکیو نقته قوت دیگر است همینطور پانته آ بهرام. البته در این میان نقش عمه الیس بسیار سردرگم و پیشتر به نظر می رسد برای پرکردن فضا و شلوغ کردن رابطه ها استفاده شده است.الیزابت امینی هم نشان می دهد توانایی اجرای نقش های متفاوت را دارد.
حرف زیاد شد، در آخر به نظر من این فیلم می توانست بسیار بهتر از این باشد و ضعف فیلم نامه مشکل اصلی فیلم است. مدیری نشان داد می تواند درمیان تماشاگران گزیده تر هم موفق باشد و آن ها را بخنداند، اما اگر بخواهد در سینما به محبوبیت تلویزیون برسد باید درچنته چیز جدید داشته باشد.

مردان پوک پر از اعتماد ...

این را که می نویسم ممکن است کمی تند یا توهین آمیز باشد ولی واقعا بهش اعتقاد دارم. این نوشته را باید دیشب می نوشتم ولی صبر کردم کمی آرام بشوم بعد، هرچند گاهی اوقات احساسی نوشتن لازم هست برای تخلیه هیجانات مثبت یا منفی.
 
 تازه خانه آمده. روی تخت دراز کشیده است. خسته است و کمی بی حوصله. زنش برای یک مراسم زنانه بیرون رفته است، ممکن است شب نیاید.
عکس دونفره شان با قابی بزرگ روی دیوار زده شده است.
چشمش به میز آرایش همسرش می افتد، در کرم را نبسته.
موبایلش زنگ می زند. شماره اش آشناست. جواب می دهد.
- سلام عزیزم، کجا بودی موبایل را جواب نمی دادی ؟ برای امشب می خواستم باهات قرار بزارم. من خونم. زنم نیست احتمالا شب هم نمی آد.
مرسی، پس منتظرت هستم. صبح خودم می رسونمت. زود بیا.
چند ماه بیشتر نیست که ازدواج کرده ولی احساس خوشبختی نمی کند. زنش زن خوبی است. رابطه شان هم بد نیست.
با کار او زیاد کار ندارد، از صبح تا شب کجاست و چرا دیر می آید و کی به او زنگ می زند انگار جزو مسائل حل شده همسرش است.
ولی او می داند چطور رفتار کند تا کسی به او مشکوک نشود، به کسی هم اجازه نمی دهد درباره این چیزها فضولی کند.
اوایل احساس می کرد باید همانطور که از همسرش توقع وفاداری دارد، خودش هم تنها به او و خوشبختی شان فکر کند ولی بعدا به کلی فراموش کرد که زن گرفته، البته به زنش نیاز داشت چون خانه بدون او حتما غیر قابل تحمل می شد چون نه آشپزی می دانست نه خیلی کارهای دیگه. زنش از صبح تا غروب خانه را مرتب می کرد، همه جور با او راه می آمد. اما او دوست نداشت زندگی مجردی را به کلی فراموش کند.
مجرد که بود با دخترهای زیادی دمخور بود، دیگه تو این کار یک حرفه ای به حساب می آمد. بعد که زن گرفت ارتباطاش کم شد، باید سرعقل می آمد. ولی اگر زنش نمی فهمید چه عیبی داشت هر از گاهی به یاد آن دوران شبی را هم خوش می گذراند ؟ دیگر مثل آن زمان هم نبود که خانه و جا نداشته باشد، بدون ترس و لرز در اتاق خواب خودش، دک کردن زنش هم که کار سختی نبود.
موبایلش دوباره زنگ زد، از خواب می پرد. شماره زنش است. حوصله ندارد. تلفن را خاموش می کند. باید برای امشب خرید کند، لیلی آشپزی بلد است امشب از دست پخت او می خورد. در نظرش از دست پخت زنش خیلی بهتر می آید.
....
این داستان می تواند فصل ابتدایی داستان زندگی خیلی از مردان باشد. شاید هم فصل انتهایی قصه شان. ولی برای من همانقدر تهوع آور است که می تواند حقیقت داستان زنان خیابانی و مزدوج مشمئز کننده باشد.
مردانی که عقلشان هنوز از حد شکمشان فراتر نرفته است، عشق برایشان لحظه ای بازی است. البته این مردان خوش پوش خوش صحبت که کم هم نیستند در جامعه ای به زشتی جامعه ما، همواره غیرت و ناموس پرستی شان از اعماق وجودشان در حال قلیان است. برای رفع حاجت منزل البته که به یک زن پاک سالم اصیل نیاز هست ولی بیرون از آن جا می تواند وضع فرق کند چون آنان مردند و قیدی برشان نمی تواند بند باشد.
مردانی که تخلیه نیازهای جسمی شان لزومی ندارد فقط محدود به بستر همسر دلسوز و محجوبشان بماند چون اینان چشمانشان و فکرشان از سرشان به جایی پایین تر نزول پیدا کرده و جز در آن سطح سطحی دیگر را متصور نیستند.
اشتباه نکنید این یک اظهار نظر فمینیستی و جانبدارانه نیست، کار از حقوق زن و فمینیست و این حرف ها گذشته. اینجا شهری است با مردانی که خود را علمدار مردانگی و غیرت و عشق می پندارند ولی رتبه ای جز شان پست ترین زنان سیاه کار نمی توان برایشان قائل شد. آنان در اوج توانایی می کنند آنچه مخفی می کنند ولی زنان جز به نیاز و فقر تن به چنین مردانی نمی دهند. مردانی که دائم می خواهند دامان خود را از این سیاهی بیرون نگاه دارند و ناپاکی را مخصوص عده ای فرو افتاده بخواهند.
 
لعنت بر این مردان باد که فکرشان و روحشان در مغزشان نیست و امید و عشق دخترکان را به باد می دهند.
و نفرین بر جامعه ای که آرزوهای انسان را چنین به لجن می کشاند...

بی هدف

گرم و زنده بر شنهای تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت...
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت...

دایی بهت تبریک می گم !

داشتم شام می خوردم، حدودای 10:30 یا 11 بود داییم زنگ زد. همون که دو هفته پیش آمد اینجا و کلی روزنامه داد دست من که شعرهاش را از توش در بیارم بگذارم تو دیسکت ! آخه برای چاپ مجموعه شعرهای انگلیسیش بهش گفتند باید دیسکت اون را بده یعنی تایپ شده کامپیوتریش که کار ناشر محترم آسونتر باشه.
کمی جا خوردم، چون هفته پیش هم درست همین روز - یعنی دقیقا بعد از یک هفته که آمده بود اینجا - زنگ زد و از وضعیت کار پرسید که من گفتم دارد پیش می رود و رو به اتمام است. ایشان هم لطف کردند فرمودند هروقت تمام شد بگو یک دسته دیگه برات بیارم ! فکر کردم می خواهد احوال دیسکت مربوطه را بگیرد که تا گوشی را گرفتم شروع کردم شرح جریان پیشرفت کار و اینکه به زودی تمام می شود ( حالا همش دوتاش را کامل انجام دادم از نزدیک 40 تا ) البته حرف ها را شنید و کمی سوال از اینکه تو این ها را تو کامپیوتر ذخیره می کنی من دیسکت می خواهم چه کنم. من هم دوباره خاطر مبارک را جمع کردم که کامپیوتر جاش از دیسکت هم امن تر هست، شما نگران نباشید هر وقت خواستید به ناشر ارائه بدبد من دیسکت که هیچ سی دیش می کنم می دهم. باز هم درست شیر فهم نشده بود ولی بحث را کش نداد و گفت راستی من اصلا برای چیز دیگری زنگ زدم. من کمی مشکوک شدم که دوباره کدام پروژه ای را می خواهد انجام دهد که روی من هم به عنوان یک تایپیست حساب کرده، ولی شروع به یاد از جلسه گذشته کرد.
- یادت هست آن روز آمدم خانه تان آمدم توی اتاق تو با هم گپ زدیم. تو هی حرف زدی و آنقدر حرف هات و تفسیرهایت از مسائل شیرین بود که من یک هو گفتم ای داد ساعت چنده ؟ حالیم نشد کی وقت گذشت ؟
- آره دایی، چی شده.
نگران شدم. نکنه چیز بی ربطی گفته باشم الان می خواهد خر من را بگیرد ؟ یا از کارش به خاطر سخنرانی من عقب مانده باشد. ذهنم گیج و ویج در انتظار شنیدن دلیل واقعی زنگ زدن، بقیه حرف هایش را دنبال کردم.
- آره آن روز تو خیلی خوب تحلیل می کردی، از ماجرای دعوای ایران و آژانس بین المللی انرژی هسته ای می گفتی و پیش بینی کردی این قضیه برای ایران دردسر بشه و همین طور از بمب گذاری های آرژانتین. من دیروز و امروز اخبار قطعنامه آژانس بر علیه ایران را که دیدم یاد پیش بینی تو افتادم و شگفت زده شدم که چطور عین همان حرف تو اتفاق افتاد و عملی شد !
من یکمی خیالم راحت شد، نفس راحتی کشیدم. پس آن اراجیف نیمروزی ما به وقوع پیوست و ما شدیم تحلیلگر کار کشته ای که کسی از عملی شدن پیش بینی ما شگفت زده هم می شود !
آره دایی، کاملا مشخص بود دیگه این ها وارد بازی شده اند که نتیجه اش مشخص است...
- ولی تو خیلی خوب تونستی این را پیش بینی کنی که یک اجماع جهانی و یک فشار بین المللی بر ایران وارد خواهد شد.
چیزی نبود، خواهش می کنم. دیگه ما هم ...
- نه من زنگ زدم بهت تبریک بگم به خاطر این اطلاعات وسیع و قدرت تحلیل سیاسی ات.
ممنون دایی، آره تو بد وضعیتی گیر کردن. یک التیماتوم 6 هفته ای بر علیه شان صادر شده که باید به پروتکل الحاقی بپیوندنن و نسبت به اهداف و برنامه های هسته ایشان شفاف توضیح داشته باشند. دیگه اینجا داخل کشور نیست که هر قضیه ای و هر مرگ مشکوکی با جسم سخت به راحتی مختومه بشه، تا الان هم که خیلی از این پرونده ها مسکوت مانده به خاطر رشوه ها و وعده وعیدهای پشت پرده بوده، مثل همین ماجرای آرژانتین که شایعه است چند میلیون دلار به رئیس جمهور وقت آن سال رشوه دادند که تو دادگاه مطرح نشه.
- عجب، یعنی پس این ها چی کار می تونند بکنند، تسلیم می شوند ؟
مجبورند که خواسته های آزانس را انجام بدهند وگرنه شرح ماجرا برای اتخاذ تصمیم گیری فرستاده می شه به شورای امنیت. آن وقت شورای امنیت باید واکنش نشان بده که کمترینش قطعنامه و تحریم اقتصادی هست.
- پس قضیه بیخ پیدا می کنه.
می شه چیزی مثل عراق. کشوری که از طرف سازمان ملل تحریم بشه دیگه به خاک سیاه می نشینه. انزوا و نابودی. البته یک راه دیگه هم دارند. این که به طور کامل مثل کره شمالی از پیمان منع گسترش سلاح های هسته ای خارج بشوند.
- که اون هم عواقب زیادی داره.
بله، در واقع آمریکا با زرنگی از مسیری که این ها می رفتند استفاده کرد و یک اجماع جهانی بر علیه ایران بوجود آورد. چیزی که در بحران و حمله به عراق بهش احتیاج داشت ولی بوجود نیامد حالا مفت مسلم در اختیارش هست. مثل آس برنده هر موقع لازم باشه از اون برای تفاوق در برخورد های شدیدتر مثل حمله نظامی استفاده می کند.
-  پس این ها بدجوری گیر کردند. [ می خندد ]
الان قذافی با همه حماقتش حرفش را پس گرفته و رسما برای خارج شدن لیبی از تحریم حاضر به پرداخت چند برابر غرامت به فرانسه و آمریکا شده. از عقوبت اعمال داخلی بشود گریخت ، گندکاری های خارجی بویش دیر یا زود در خواهد آمد.
- [ دایی باز می خندد ] ...