سوسکهای مرده مرا به یاد میآورند چقدر فراموشکار شدهام. پنجره سیاه شده است، کور سوی نور اتاق به زور بتواند جایی را روشن کند. میز پر است، شلوغ و درهم. مجلهها و روزنامهها خاک میخورند و گاهی که دستشان میزنی سرفه میکنند. تنها جای سالم کیفیست که هر صبح دست نخورده همانطور که دیشبش بود با خود میبرم... من تغییر کردهام. زندگی به چهره اصلیش بیشتر شبیه میشود. تاریخ را بیش از گذشته به خاطر میآورم. روزها و ماهها عناصر مهم چرخش و گردش حالات و تفکرات انسانهایند. اول برج و آخر برج کم کم معنا میگیرند. وقت نمیشود را چقدر خوب درک میکنم. شبها خواب منحنیهای کثیف زندگی را میبینم و صبح از یاد میبرم. همه چیز میآید و خود میرود. ببین چه خاکی روی شیشه نشسته است. اگر وقت شود حتما...
مرد قوی بنیهای وزنه سخت جانی را به زحمتی خودخواسته به روی سر میبرد. هر کس که میبیند بعد از آنکه باورش شد به شوق میآید. هورا میکشد، هوار میکشد، میجهد و کف میزند... اما برای که؟
حکومتی فکر میکند باید کاری کرد. پس ادعا میکند زور آن مرد ریشه در زور ما دارد. مارش نظامی و سرود پیروزی پخش میکند. مردی احساس برادری میکند با مرد قوی بنیه. پیام تبریک میفرستد: دوست عزیز به خاطر داشته باش هرچه داری از صدقه سر ماست، پس فکر نکنی هر وزنهای را میتوانی بلند کنی. مرد قوی بنیه وزنه سنگین به روی سر میبرد ولی در خود توان درافتادن با وزنههایی که بر سرملت فرود آمدهاند نمیبیند. هر چه شما میگویید قربان! شب آرام و ساکتیست، همه چیز زودتر از آن چه فکر کنند فراموش میشود... آیا کسی مرا به آفتاب معرفی خواهد کرد؟
هوا همچنان داغ و تبدار است. روزهایی که به سبب کاری راهی خیابان هستم حجم سنگین گرما و نور را با تک تک دانه های عرق روی پیشانی درک میکنم. مرداد بدون آنکه یادی از فرهاد کنم گذر کرد... گرم و زنده بر شنهای تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت... زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت. صدایش از اعماق غم به اعماق وجودم مینشیند، هربار.
چه چیز دیگر میشود نوشت پیش از رفتن؟ نامرادیها و سپیدیها و سیاهیها کم نیستند. از چه چیز میشود خواند با صدایی بلندتر؟ چقدر این را شنیدهام این چند وقت. سکوت سرشار از ناگفته هاست. آیا سکوت آسانترین نیست؟ ننوشتن تنها دیگر ننوشتن است. سکوت نوشتن است از ذراتی که نمیتوان نوشتشان. سکوت چیزیست مثل فریاد اما با صدایی رو به تاریکی، رو به آسمان. رو به کسی که با ذرات وجودش ذراتش را بپذیرد، درک کند...
چرا سکوت کنیم، چرا؟
نجات دهنده در گور خفته است
زمان گذشت و ساعت چهاربار...
دیگر تمام شد
باید برای رونامه...
.........
( در سکوت خواندم .......و در سکوت می اندیشم اما هیاهوی اندیشه سکوت را می شکند .....)
vay ye joori shodam.. chegahd gahshang nevehsti rasti man dark angel ahstam.. az ashnaeet khoshbakhtam...
چقدر راحت حرف دلتو زدی . من میخوام همین حرفارو بزنم ولی نمیتونم . احساس یکنواختی که دارم داره منو میکشه
خیلی با متنت حال کردم
gom sedaie bi seda ...
به روزیم با یه داستان
دنیا کفی است مدام دگرگون شونده
که بر سطح دریای سکوت شناور است .
تاگور
خوندم . ارام و کامل . ............ نمیدانم چی بگم . گاهی بعضی اوقات باید بگم ......... نکن این کار را با خودت ..... فشار بیش از حد به چیز هایی که میدانی باید تجزیه و تحلیل بشند . اما اطلاعاتی در ذهنت نداری . هر چی سرچ میکنی گم میشن . یک جور دیگه ........ فکر کنم اگر یک جور دیگه بیندیشی بهتر بشه .... نمیدانم چجوری ....... کاش بیشتر میفهمیدمت ....... پایدار باشی عزیز ......... پونه
به نظر من بودن مهمتر از نوشتن است. هر چند که دیر نوشتن هم بهتر از ننوشتن (مثل شما)
هر چقدر می گذره زمان ننوشتن ها بیشتر میشه .... و نوشتن ها کمتر .. مهمه ؟
نه !!!مهم اونه که آخرش می نویسی .
شما نمیخوای بنویسی ؟......... من منتظر م ها !!!
اون لینک ها رو میشه از جای دیگه هم خوند ...ولی نوشته های خودت رو نمیشه ...
دیگر تمام شد ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!