تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

کار و تکرار

و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیر ترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
ف.فرخزاد

انسان متمدن آن کسی است که در تنهایی احساس تنهایی نکند؟
چقدر دلم برایتان تنگ شده است. من اینجا تنها، در میان افکار و خنده های ماشین ها در گیرم. چقدر دلم برای نوشتن تنگ می شود. جرعه جرعه می نوشم هیچ را و باید به خوشبختی ام با صدای بلند بخندم و به زندگی به مثل ماهیان به آب عادت کنم. و این جا و شما هستید که می شکنید این سوت ممتد قطار زمین را. ما باید زمین را از خواب هزاران ساله نجات دهیم، ما باید به زمین بفهمانیم او می تواند سرجایش ثابت و محکم بایستد تا خورشید مجبور شود به گردش بچرخد، و بر گردش سجده کند. اما افسوس که همیشه دیر شده است برای همه چیز. باید کاغذها را مرتب کنم...

امروز پشت کامپیوتر خودم هستم، فردا هم همینطور. کار ۵ روز ادامه دارد و دو روز باید نفس تازه کنی برای ۵ روز بعدی. نه، نمی خواهم فکر کنید من به پوسیدن و ماندن عادت کرده بودم و الان سختم است که باید شب ها زودتر بخوابم. کار یک باید بزرگ است در واقعیت، من هم نمی خواهم نادیده اش بگیرم. اما "گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم!"  باری، این است و این نیز بگذرد. از آن جا هم وبگردی می شود کرد، اینترنت هست ولی پشت فیلتر و راپورت که چه کسی چه می کند با آن. از بد روزگار گزارش گیری و راپورت هفتگی به دوش بخشی است که من اضافه شان شده ام. پس محتاط و لابه لای کارهای خودخواسته یا خواسته شده سری به شما می زنم. وسوسه نوشتن از آنجا هم با من است. بعدا شاید بنویسم، از پشت اینترنتی که هیچ وقت قطع نمی شود و مجبور نیستی برای خواندن نوشته ای عجله داشته باشی... حالا با خیال راحت به صدای شجریان گوش می دهم و برای پنج روز بعد ذخیره اش می کنم در طنین روحم.

حسین پناهی هم مرد درست در زمانی که باید. مُرد  اد ماه، در اوج گرما و در نهایت زندگی. همانطور که نقش می زد به روزگاری که باید. گاهی چنان باورش می کردی از پشت نقشش که انگار خودش هم به چنان شکلی گیج و خواب پریده است. که بود البته، که چنین مرد. در هنگامه عظیم دفن آشغال ها. معوج و عجیب. و مردد. شعرش را تازه خواندم، تازه بعد از مرگش و عمیقتر باورش کردم. درست در لحظه ای که باید. لحظه ای که دیگر نبود. همیشه همینطور است. گوش کردنی اگر باشد، بعدا، حتما... دیگر مرگ را حتی نه توان غمی است که در چهره به رخ کشاند. مرگ فقط مرگ است.

خورشید جاودانه مى درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جاى پاى خود مى نهیم و غروب مى کنیم
هر پسین
این روشناى خاطر آشوب در افق هاى تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعى دوباره مى کشاند؟

کار نوشتن این چندین سطر به درازا کشید از صبح تا به حال و وقفه ای که برد آن حال. پستش می کنم تا به نام امروز ثبت شود. اگر چیزی دیگر بود اضافه اش می کنم.

تازه وارد

سلام. تو هنوز نخوابیدی؟ برو من هم الان می خوابم... ساعت که دوازده میشه یک حس بدی به سراغم می آد. حس روزهای مدرسه و شب فردایی که باید به معلم بد قلق درس پس میدادم. حس شب هایی که بعد از تموم شدن سریال انگار کرکره تموم آرزوها و امیدهام رو پایین می کشیدن. حرکت از نو. چقدر دوست داشتم مامان یا بابا یادشون بره و مجبورم نکنند بلند شم مسواک بزنم. لحاف گرم. هوا اون موقع ها چه قدر سرد بود. شاید هم ما به سرما هنوز عادت نکرده بودیم... آره ساعت 12 کابوس جدید این چند شب شده. صبح چه ساعتی بیام خانوم؟ ساعت اداری دیگه! 8:15 تا 5:15 بعد ازظهر. بله.بله می گم و قطع میکنم. ساعت اداری؟ تازه دارم میفهمم هرچقدر هم که آزادی آدم تو کاری که میکنه زیاد باشه و طولانی باز روزی که اون آزادی رو ازت بگیرن می رسه و تو اون روز احساس از دست رفتگی میکنی... من دارم کابوس از دست دادن رو احساس میکنم. حالا باید شب ها زود بخوابم. صبحها زودتر از ساعتی که خانوم منشی پای تلفن گفت با اضطراب از خواب پابشم. حالا باید خیلی کارها رو که وقتش هم بود ولی انجام ندادم آرزوش رو به گور ببرم. دیگه همه چیز از کنترل من خارج شد. شاید این طوری بهتر باشه. یک مدت کنترل زندگیم رو بدم دست ساعت ها و دقیقه ها که امروز هی منتظر بودم زودتر بگذرن. یک جور اجبار که هم خوبه هم مرگ آور...

امروز درست 9 ساعت تمام روی یک صندلی چرخ دار پشت یک میز بدون کامپیوتر با یک کتاب باز دوام آوردم! روز اول بود و طبق رسم فکر کنم باستانی بی برنامه گی و هردمبیلی ایرانی هیچ کار یا فعالیت تعریف شده ای برای من تازه وارد نداشتند. " میز و صندلی خالی که اونجاست مال کسی نیست شما فعلا از اون استفاده کن تا بعدا..." تمام مدت احساس خفه گی و اضافی بودن در محیط رو سخت حس میکردم. " فعلا میتونی مطالعه کنی " من هم همینکار را کردم. مطالعه. در یک محیط شلوغ. بیشتر برای فرار از بیکاری محض چشمم را از صفحه کتاب جدا نمیکردم. خیلی وقت هم برای ایجاد تنوع کتاب را ورق میزدم. سخت ترین لحظات عمرم بوده اند همیشه این لحظات. شرایط ناپایدار. آدمهای جدید. حرفهای جدید. درست مثل روز اول مدرسه. " بعد که جا بیفتی شرایطت خیلی بهتر میشه" بله. بله. زمان میخواد هر چیزی. من صبر میکنم. صبر... تا سخت پوست بشم. تا بشم مثل شما. با یک مشت حرف بی ارزش که به اندازه تمام آدم هایی که می بینید می تونه ادامه داشته باشه. من هم باید سعی کنم... بچه ها این پسره تازه وارد ساکت رو می شناسید؟