تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

حرف های خودمانی

پشتم درد گرفته است. دستم هم درد می کند. درد انگشتان هم مربوط به الان نیست. از صبحی که با درگیری و جنگ و جدال با آدم های احمق آغاز شود نمی شود چنین شبی را انتظار نداشت. تمام مشکلاتم را زدم زیر بغلم آوردم خانه. تمام مشکلات من به زبان عامیانه و فرهنگ رایج خیلی کوتاه است : هنگ می کنه لامصب ! بله، یک کامپیوتر HP ده کیلویی به راحتی توانسته اوضاع و احوال ما را به هم بریزد ﴿ این به هم ریختگی شامل خوابیدن یک دستگاه غول پیکر چند صد میلیونی هم میشه البته! ﴾ و خودش الان گوشه اتاق کز کرده. آخه، دیونم کردی تو ! چه مرگته اینقدر سکته ناقص می کنی؟ یک دفعه بمیر و خلاص... طول و تفسیرش بدهم می ترسم مغز شما هم به همین مشکل مبتلا شود. خلاصه که این از صبح تا حالای ما... باید تا پنج شنبه هم مسیر گرفته در شریان های منتهی به قلب را پیدا کنم و گرد و خاک ها را تمیز کنم تا خون بتونه رد بشه! شماها متخصص در امور هنگ سراغ ندارید؟!

اینقدر چرت راجع به فیلترینگ گفتم که یادم رفت بگم نمایشگاه کتاب هم امسال، بالاخره از وجود ما بی بهره نماند! کتاب هایی را که دنبالشان می گشتم یا اسمشان یادم نبود، یا انتشاراتش! فرصت هم آنقدر کم بود که به پرسیدن از اطلاعات کامپیوتری و این داستان ها نرسید. اما چند تا کتاب که همیجوری چشمم خورد خریدم. از هیچی که بهتره، نه؟ راستی این منیرو روانی پور هم نویسنده خوبی است ما خبر نداشتیم. هرچند در " زن فرودگاه فرانکفورت " بیشتر یک جور روایت گری داستان گونه زمان دار وجود دارد ﴿بیشتر داستان ها آشکارا مربوط به واقعه ای در بعد از دوم خرداد است﴾ اما خواندن داستان های چند صفحه ای اش می تواند آدم را چند ساعتی درگیر خودش کند. کاش چیز بیشتری ازش خریده بودم.

چیز جالبی که دیدم توی غرفه انتشارات جاویدان - بیشتر کتاب های علی محمد افغانی را اینها تجدید چاپ کرده اند - پیش فروش " شوهر آهو خانوم " بود. آن برای سه ماه دیگر !! فکر کردند اینجا سینماست این هم مارمولک که ملت از الان رمانی که سی - چهل سال پیش ﴿حداقل﴾ چاپ اولش بوده و نوشته شده را پیش خرید بکند. واقعا که اینها حالشون خوب نیست.

گفتم مارمولک، این را هم بگم که ما داریم کم کم جزو آن دسته از آدم هایی می شویم که قراره مارمولک ندیده از دنیا بروند ! هرچند یک چیزی به اسم مارمولک در یک سی دی بد کیفیت بد صدای پرده ای ﴿!﴾ دیدم اما اصلا به حساب نمی آد، اون. جناب محمدی عزیز! لطفا این چانه زنی را کمی بیشتر طول بدهید تا بقیه بندگان خدا هم از فیض دیدن این فیلم در شب جمعه آخر ماه محروم نشوند. ﴿آمین؟!﴾

این داستان مارمولک هم خیلی مارمولکی دارد می شود. معلوم نیست اصل ماجرا چیست؟ تبلیغه؟ که آره ملت دست بجنبونید که مارمولکتون را می خوان بکشن! بشتابید بشتابید... یا به همین فروش هفتصد میلیونی [به نقل از شرق. من فکر می کردم کمتر باشه] می خواهند رضایت بدهند که هم فیلم فرصت های پول سازی دیگر را از دست ندهد و هم توقیف نشود. مقاله قوچانی در شرق امروز ﴿دیروز﴾ را بخوانید. سطل آب را خیلی از عمق پر کرده است!

خبر بی بی سی خیلی یک دفعه و عمیقا متاثرم کرد. رئیس دوره ای شورای انتقالی عراق را کشتند. به همین راحتی دارند عراق را می کنند فلسطین و اسرائیل. واقعا اگر همسایه های عراق مثل ایران یا عربستان دست نجنبانند ﴿کمک نکنند﴾  تا دست تروریسم مذهبی از عراق کوتاه شود، مثل بیماریی دامن آنها را هم خواهد گرفت. ترورسیم یک بیماری مسری است. کمی احساسات، کمی بیشتر تعصب به اضافه حماقت، می شود تروریسم. به راحتی. عراق همسایه ماست، به هر حال. این خیلی بدیهی است. اما کج روی های کلان در ممکلت ما متاسفانه نه فقط برای خودمان که به ضرر کشورهای دیگر هم تمام می شود، در اغلب اوقات... مقتدی صدر یک صدام جوان است. خونخوار و پلید. امیدوارم قبل از اینکه به اندازه صدام جرات پیدا کند از بین برود. به نظرم حرکت های مسلحانه شیعیانی که او نمایندگیشان می کرد بزرگترین ضربه ها را به آینده و موجودیت سیاسی شیعیان خواهد زد.

سخن امروز

Dear Valued User

Access to this site has been blocked because of rules and regulations of Islamic Republic of Iran

واژه شناسی :

Dear : عزیر، گرامی، محترم. به شخصی گفته می شود که معمولا تنها صفاتی که برایش قائل نیستیم همین سه است.

User : کاربر، استفاده کننده اینترنت، بلاگر، چت باز حرفه ای و ... ، احتمالا یک انسان، آدم. که در اینجا همه را شامل می شود بجز گزینه آخر : انسان.

Valued : با ارزش، دارای ارزش افزوده، با اهمیت. اینجا در معنای متضاد آن به کار گرفته شده است ﴿بر اساس صنعت ادبی ایهام﴾ : بی ارزش. همینجوری، الکی خوش. خوش بین مفرط.

Access : دسترسی، دستیابی، تلاش برای دست یابی. تلاش های بی نتیجه. کلید Enter. انتظار طولانی.

Site : سایت، آدرس، دریچه اینترنت، اینترنت، آی تی، آی سی تی، دات کام. معادل گذاری شده آن : پایگاه. اسمی قشنگ و قلمبه. واژه ای که دارای دو تقسیم بندی کلی است : صفحه های اسکرول راست. صفحه های اسکرول چپ. یونیکود یا استاندارد عربیک. که اینجا به معنای اول بیشتر نزدیک است.

Blocked : مسدود، بلوکه شده، جلوگیری شده، نباید دیده بشه سابق، حذف، بایکوت، جلوگیری از فهمیدن، تلاش برای پنهان کردن دم خروس. واژه ای پر کاربرد و اجتناب ناپذیر. ﴿توضیح : استفاده آن به صورت capital letters و به رنگ قرمز توصیه می شود﴾

Because : چرا ؟... زیرا، علت، چون و چند. واژه ای بسیار کم مصرف و بیهوده که معمولا می شود به قرینه معنوی حذفش کرد. ﴿ نکته: در صورت تمایل پاسخ سوال ها دم در زده شده است! ﴾

Rule : قانون، قاعده، قاعده بازی، قاعده کلی، متن طولانی نوشته شده در کتابی قطور، دادگاه لاهه، قانون گرایی، چیزی بی خاصیت، خاتمی، شورای نگهبان، شعار. استفاده از این واژه در متون ادبی-حقوقی به هر میزان که لازم باشد بلا اشکال است. ﴿آگاهان: زیاد جدی نگیریدش. اون هایی هم که جدی گرفتنش پشیمون شدند﴾

Islamic Republic of Iran : جمهوری اسلامی ایران، حکومت اسلامی، خلافت اسلامی، ایران اسلامی، ولایت فقیه، مدینه فاضله، انقلاب، جنگ، قطعنامه، ... سه دروغ بزرگ تاریخی به مناسب سیزده، کشور عزیزمان ایران، زنده باد وطن، یار دبستانی من، حزب ﴿هیئت اسبق﴾ موتلفه اسلامی، جبهه مشارکت ایران اسلامی. ﴿ تذکر : مخفف این واژه ج.ا.ا است ﴾

معنای تحت الفظی :
مشترک گرامی
دسترسی به اطلاعات این سایت براساس قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران ممنوع می‌باشد.

ترجمه عامیانه و همه فهم :
عزیز دل برادر! شما به هزار و یک علت نمی تونی به این سایت اینترنت وصل بشی. دیگه این همه طول و تفسیر نداره که !

فیلتر فکر

مسخره است: به اینترنت وصل می شوم. سریع، بدون اشغالی. صفحهات مختلف را می آورد. می خواهم به وبلاگم سری بزنم. نمی شود. بلاگ اسکای را نمی آورد. اول فکر می کنم ایراد از خود بلاگ اسکای است. بعد می فهمم ایراد از خود بلاگ اسکای نیست. ایراد از شرکتی است که سریع و بدون اشغالی خطوط به اینترنت مرا وصل می کند. به جز بلاگ اسکای چند جای جدید دیگر را هم مسدود کرده اند.* کمی ناراحت می شوم. بعد کمی هم عصبانی می شود. به سایتشان سر می زنم. آدرس ای میل مسئول را گیر می آورم. نامه کج و کوله ای با لب و لوچه آویزان برایشان می نویسم. نامه که فرستاده می شود چند فکر دیگر می کنم.

چند ماه دیگر قرار داد من با این شرکت تمام می شود. بر اساس فیلترینگی که مخابرات پیش بینی کرده است و دیگر بعد از شاید یک سال، عادی و جا افتاده شده باشد، من هم ازشان در همان حد انتظار دارم، چند وبلاگی که سراغشان می رفتم اکثرا، از برنامه ام حذف شدند. چند سایتی هم را از برنامه ام حذف کردم که گاها سراغشان را می گرفتم. ضد فیلتر هم لازمه اش حوصله است که نداشته ام، چون خودشان بعد از مشخص شدن نقششان از دیده شدن محروم می شوند و یافتن برای جایگزینی دیگر یافتنی بی پایان می شود. با این وضعیت سازش کرده بودم. اما امروز دایره حذفیات گسترده تر شده است، تا جایی که خودم را هم به میان کشید. حالا باید چه کنم ؟ وقتی وجود کسی انکار می شود باید چگونه تقلا کند ؟ فیلترینگ رفتار پذیرفته شده مخابرات کشورمان شده است. پذیرفتن و اعمال کردن فیلترینگ هم روش ﴿شاید هم تنها روش﴾ شرکت هایی است که نمی خواهند خودشان به محاق نابودی بروند. در این میان ممکن است چند شرکتی هم باشند که مسدودیت ها کمرنگ تر است درشان. اما چه میزان می شود به آنها اطمینان کرد؟ این شرکت انتخابی است حاصل تعویض و جایگزینی با شرکت دیگری که پیش از مخابرات بساط نبین، مسدود است را پهن کرده بود. اما امروز من دیگر نمی توانم... پس ظاهرا این دو گزینه از قبل تیک خورده اند و باید با آن ها کنار آمد؟ پس چه می ماند ؟

بلاگ اسکای سرویس دهنده وبلاگی است که بیشتر ما خاطره اولین نوشتن ها و خواندن هایمان به آن مربوط می شود. سرویس خوبی هم ارائه می دهد، بیشتر اوقات. خیلی از اوقات هم سرویسی خوبی ارائه نمی دهد. گاهی ناپدید می شود. گاهی ناگزیر می شود. اما صفحات وبلاگ ها را هنوز سریع می آورد. خیلی راحت است. احساس خوبی نسبت به او دارم. یک سال بیشتر شده است. تازگی ها آگهی هم به صفحات وبلاگ ها اضافه کرده اند، هرچند که قابل تحمل است. اما اکنون بلاگ اسکای دیگر نمی آید. معلوم نیست تاکی این وضع ادامه پیدا کند. بعد از خرابی یک ماهه اش در چند ماه پیش عهد کردم حتما ترکش کنم. اول نوشته ها را بیرون بکشم و بعد ترکش کنم. که نه این کردم و نه... حدود ۱۵۰ نوشته ای می شود، حاصل مدت ها نوشتن و بسیار ننوشتن. چیز مهمی درشان نیست. اما یک سیر و اتفاق است بالاخره آغاز شده در مسیری یک ساله. اما اگر ندیدن بلاگ اسکای ادامه پیدا کند چه ؟ باید ترکش کرد ؟ درست نمی دانم. هرچند که جای دیگری هم در نظر ندارم. جایی که سریع بیاید، از هر جایی. گیرم که آگهی بالای سرش باشد.

می خواهم به این فکر کنم در چنین شرایطی چه گزینه ای را می شود مشخص کرد. تعویض شرکت فراهم کننده خدمات اینترنت؟ تعویض سرویس دهنده وبلاگ؟ وبلاگ ننوشتن و یا به اینترنت وصل نشدن؟... به نتیجه دیگری می رسم: به هیچ چیز فکر نکردن.

+ بیست شرکت ارائه خدمات اینترنت توقیف شدند.
+ حکم اعدام هاشم آغاجری تایید شده است.

* چند جای دیگری که برخورد کردم بسته است : گویا نیوز و سایت آمار گیری nedstats

من از زمانی که قلب خود را گم کرده است می ترسم

پیش از تحریر : من می دانم حال و حس اکثرمان ﴿من جمله خودم﴾ با خواندن چیزهای بلند حداقل در این فضای نصفه نیمه مجازی جور نیست ﴿به خصوص اگر شعر باشد!﴾. اما این شعر فروغ - که به سبب نوشتن چند خطی درباره اش این روزها شعرها و گفته هایش را بالا و پایین می روم - یک جور سادگی و راحتی صادقانه ای داشت که فکر کردم چقدر احساس آن زمانش برای همه زمان ها قابل درک است. اگر حوصله ندارید یا از فروغ خوشتان نمی آید، به راحتی در مغزتان ignore اش کنید و دکمه ضربدر بالای صفحه را بزنید.



فروغ فرخزادکسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجرد است که در انزواری باغچه پوسیده است

حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانه ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ما تنهاست.

پدر می گوید :
« از من گذشته است
از من گذشته است
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم. »
و در اتاقش، از صبح تا غروب،
یا شاهنامه می خواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر می گوید :
« لعنت به هرچه ماهی و هرچه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی است. »

مادر تمام زندگی اش
سجاده ای است گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است.
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی است
و فوت می کند به تمام گل ها
و فوت می کند به تمام ماهی ها
و فوت می کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد

برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علف ها می خندد
و از جنازه ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند.
او مست می کند
و مشت می زند به در و دیوار
و سعی می کند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او ناامیدی اش را هم
مثل شناسنامه و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و ناامیدی اش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می شود.

و خواهرم که دوست گل ها بود
و حرف های ساده قلبش را
وقتی مادر او را می زد
به جمع مهربان و ساده آن ها می برد
و گاه گاه خانواده ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد...
او خانه اش آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعی اش
با ماهیان قرمز مصنوعی اش
و در پناه عشق همسر مصنوعی اش
و در زیر شاخه های سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می خواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت به دیدن ما می آید
آبستن است.

حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هایشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشی شان
سرپوش می گذارند
و حوض های کاشی
بی آن که خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ما کیف های مدرسه شان را
از بمب های کوچک
پر کرده اند.
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود.

﴿ دلم برای باغچه می سوزد / ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ﴾

یاد آر زشمع مرده، یاد آر

کاوه گلستان در راه ثبت حقیقت کشته شد. ۱۳۳۹ - ۱۳۸۲

عراق جنگ درگرفته است. تحویل سال با خبر حمله متفقین به همسایه غربی مان آغاز می شود. جنگ است و جدال. با واژه اش و لحظه لحظه اش خوب آشناییم. سال ها کنار غذا با آب فرو داده ایم اش. چراغ خاموش، صدا کوتاه... آتش. همین همسایه غربی مان بود. همین صدام بود. همین ما بودیم و همین ما که نیستیم دیگر. ۸ سال را تحویل کردیم بدون سفره هفت سین، بدون ماهی کوچک قرمز... ۸ سال را مردیم و زنده ماندیم. اما دیگر نمی خواهیم حتی یک جرعه بیشتر بنوشیم. زهر از وجودمان بیرون نشده است، هنوز. لباس های سیاهمان خاک آلوده است... همسایه سرکش را ولی اکنون جنگ است. جنگ است ولی بی جدال. جنگ دیوان است. جنگ آزادی است. آن ها هم چون ما هیچ میلشان نیست مرگ را چند باره تکرار کنند. سال هاست پیش و بیش از ما مزه تلخش را چشیده اند. طناب دار در گلویشان گیر کرده است. دست و پا می زنند. راحتشان کنید... بهای آزادی مگر چقدر است؟ نفت؟ ببرید. مرگ؟ بگیرید. اما به جرعه ای هوا مهمانشان کنید. به جرعه ای عشق.

جنگ است. این روزگار همه اش جنگ است. جنگ آدم ها، جنگ ماشین ها، جنگ رسانه ها. اما کاوه گلستان در این دعواها نقشی ندارد او این همه را به نظاره می نشیند و تلخیشان را عکس می کند، قاب می گیرد. تجربه جنگ ایران را دارد. جنگ انقلاب را. جنگ اجتماع را. در ایران. کشورش. هرجا که باید، بوده. عراق این همسایه غربی هم به امید آخرین بودن بر این جنگ ها از لنز دوربین او پنهان نیست. او هم پنهان نیست. در شمال عراق. میهمان کرد هاست. کردهایی که مشتاق تر از اقوام دیگر لحظه سقوط دیکتاتور بزرگ را انتظار می کشند. جنگ خوب﴿!﴾ پیش می رود. صدام به سوراخی خزیده است، حتما. مقاومت ها رنگی ندارد. همه امیدوارند سه دهه آدم کشی ساقط شود. کاوه هم امیدوار است. این در گزارش ها و تصاویری که برای شبکه بی بی سی می فرستد مشهود است. از قلب درگیری ثبت می کند. گوشه ای که روح سوراخ شده قائد بزرگ سوت کشان از روبرو رد می شود. جایی که پرچم الله اکبر با خط زشت و پر از نفرت تکریتی بزرگ﴿!﴾ زودتر از دولتش پایین آمده است... کاوه دوربین را چون اسلحه ای رو به سوی دشمن نشانه می رود و لحظه ها را شکار می کند. دروغ ها را آشکار می کند.

امروز هم روز دیگری است برای ثبت حقیقت. چند روز است که درست نخوابیده اند. هر لحظه یک جا. جیم میور همراهش است. او می گوید رو به دوربین و کاوه ضبط می کند. تهیه کننده برنامه بی بی سی هم هست. باید برای دیدن منطقه و فرستادن گزارش زنده ای به کیفری بروند. می روند. پنج نفر. یک بلد کرد، یک مترجم و آن سه نفر. گوشه ای می خواهند نگه دارند صبحانه یا نهاری بخورند و ادامه کار. جیم، رفیق شفیقش، ماشین را می راند. کاوه کنارش نشسته. گوشه ای در افقی پایین تر می ایستند. با عجله بیرون می روند. صدای مهیبی می آید. و دوباره دو صدای دیگر. کاوه آرام کناری می افتد. گوش هایشان سوت می کشد. کاوه برای همیشه به خواب می رود. در راه ثبت حقیقت به حقیقت می رسد...

پی نوشت : دومین نوشته این وبلاگ [کاوه گلستان و افجه] در آغاز، در همان روزها نوشته شد. روزی که رفتن کاوه همه را لرزاند و گریاند. کاوه اکنون در جایی ییلاقی و خوش آب و هوا در لواسان، افجه، به زیر خاک در آمده است. در نزدیکیمان.