صبح زود بیدار شده ام با این که دیشب زود نخوابیدم. دلم می سوزد چرا باید به تنبلی و بطالت این بهترین اوقات از دست رود. بلند می شوم، آبی به صورت می زنم، حافظ را باز می کنم و کامپیوتر را روشن. حافظ را بعد از این همه سال تازه در حال کشفم. کتاب "حافظ ناشنیده پند" ایرج پزشک زاد به این تکامل با طنز و مطایبت کمکم می کند و لذت خواندن حافظ را دو چندان. و برای فهم بهترش به دنبال حافظ نامه ای هستم تا مرا از اسرار نهان تر کلامش که مسلم از نگاهم مغفول مانده خبر دهد و باز لذتم افزون کند. پیش از این حافظ می خواندم اما در جانم نفوذ نمی کرد، اما اینک به سبب بودن در عشقی عمیق شاید هم فراز، کلامش در نگاهم جان دیگری می گیرد و خود را و عشق را و معشوق را می بینم و از نازک طبعی و لطافت و درک عاشقانه حافظ متعجب و متحیر می مانم. بلند آوازه و مرتبه ای ست شاعر ما و بایدش بیشتر در یابیم. هرچند به تجربه ثابتم شد باید رفت حتی اندک در راه نگاه، تا توان درک ایجاد گردد و گرنه روخوانی بیش نیست خواندن آن همه غزل آراسته به لطیف ترین ظرایف ادبی و ژرف ترین اشارات عرفانی. "گرچه وصالش نه به کوشش دهند / آنقدر ای دل که توانی بکوش" و می کوشم تا جرعه ای فراتر بتوانم نوش کنم. چیز دیگر که غبطه ام را به حافظ دو چندان کرد خواندن این نکته در کتاب فوق الذکر بود که جنابش در سن و سال جوانی یعنی چیزی همپایه سن و سال من اینگونه توانسته است بسراید و این گونه توانسته است حس کند و ببیند جان را و جهان را! اگر از نبوغش بگذریم باید حساب کار دستم بیاید که بدان که کجایی و کجا می بایست یا می توانستی باشی زیرا که همه مخلوق اوییم و راهمان کس نبسته تا نتوانیم پریدن. خودیم که به کوته سقف پرواز قناعت داریم. دشت وسیع است و بحر عمیق، تا تو در این میانه چه خواهی و چه کنی "چه شکر هاست درین شهر که قانع شده اند / شاهبازان طریقت به مقام مگسی"
باری، بعد از رفتن و آمدن های مداومم در دنیای مکان و لامکان کنون در کناره این کلام وحی دمی آرام گرفته ام و امید به آن دارم تا پیوندم با گره زلفش پیوندی جاودانه گردد و آسوده از این که چون حافظی برایم سخن می گوید به شیرین ترین کلام ها. هرچند خود می فرماید "هرکه خواهد چو حافظ نشود سرگردان / دل بخوبان ندهد وزپی ایشان نرود"! و خود که می داند ما به این سرگردانی لذت می بریم و خوش هستیم و سماجتم می بیند این بار پدرانه تر نصیحت می کند "حافظ از چشمه حکمت بکف آور جامی / بود که از لوح دلت نقش جهالت برود" بله، الحق که حافظی ست ناشنیده پند و شیرین سخن که به هر سو خواهد و به هر سو خواهی کشدت! و تنها شکری باقی می گذارد بی هیچ شکایت که زبان پارسی زبان مادری مان است و این لطایف را توان درک اندکی داریم.
اما بعد از کلام، سلامی به عشق گوییم که روزگار سختی می گذردمان و گاه تاب تحمل تاخت. دوری از معشوق و زهر هجر که از هزار مرگ سخت تر است. هرچند حافظ پیشتر زنهارمان داده بود که "فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر / این کارخانه ایست که تغییر می کند" اما گوش عاشق موعظه نمی شنود و پند نمی گیرد. "مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست / یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد" القصه به یاد آن شب که فرقت یار آخر شود روز را شب می کنیم و... البته دعا می کنیم!
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید / فغان که بخت من از خواب در نمی آید
قد بلند تو را تا ببر نمی گیرم / درخت کام و مرادم ببر نمی آید
زشست صدق گشادم هزار تیر دعا / ولی چه سود یکی کارگر نمی آید
درین خیال بسر شد زمان عمر و هنوز / بلای زلف سیاهت بسر نمی آید
گوش می کنم. سرم را کمی کج می کنم یا می چرخانم تا چشمانم روبروی چشمانت قرار گیرند، تا تمام صورتت در صورتم منعکس شود. همان عکست را می گویم که کمی سرت را چرخانده ای یا کج کرده ای. گوش می کنم، نگاه می کنم، احساس می کنم، منتظر می مانم و بیشتر احساس می کنم. آنقدر تا در چشمانم اشک جمع شود و شروع به نوشتن کنم. 1:45am
احساس می کنم. نبودنت را. بیشتر از بودنت نبودنت را حس می کنم و در تمام بدنم این حس پخش می شود. به چشمانم می رسد، از دستانم رد می شود و تا نوک پا یکسره می رود. چهار فصل را به یکباره تجربه کرده ام انگار. حس می کنم تو را. بی تو بودن را و بغض گلویم را می فشارد. ماری جان به کجایی الان؟ 1:48am
گوش می کنم. یک چیز را بیشتر نه. به ته که می رسد خودش به سر می رود. و در این سر و ته شدن ها تویی که می آیی و می روی. تویی که نزدیک می شوی و دور می شوی. با لبخند دور می شوی؟ یادم نیست. من هیچ چیز نمی توانم به یاد بیاورم. به این بیماری چه می گویند خانم پرستار؟ به جز حس غریب با تو بودن و بی تو رفتن هیچ چیز به یاد نمی آورم. به حافظه ام فشار می آورم. به دستم فشار می آوری، با هم شوخی می کردیم. یادت هست پوست آرنجت را گرفتم گفتم اینجا به من اختصاص دارد. اینجا مال من است. مال خود خودم. یادت هست؟ برایت نوشتم تو بهترین دوست منی. آره دوست، دوست خوب من.
احساس می کنم و گوش می کنم و می نویسم. یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من/دگر چه پرسی ز حال من... تلویزیون نه تو نگاه می کنی نه من. شاید تو بیشتر از من نگاه نکنی البته. اما این تصنیف حیف است گوش نکنیمش. اگر تو را جویم حدیث دل گویم/بگو کجایی... بیا چند دقیقه سکوت کنیم این تصنیف / آهنگ / صدا / ملودی تمام شود. باشه؟ تو هنوز نخوابیدی؟ ماری جان بیداری؟ گوش می کنی؟ کی رود رخ ماهت از نظرم/به غیر نامت کی نام دگر ببرم/ اگر تو را جویم حدیث دل گویم/بگو کجایی/به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی...
ماری جان دیر وقت است می خواهی بخوابی باقیش را صبح بگویم؟ 2:11am
یادت هست گفتم ما هروقت با هم هستیم باران می بارد؟ باورت می شود الان هم که رفتم آب بخورم صدای قطره های باران می آمد از پنجره باز آن طرف. الان هم باران می بارد. به یاد تو و من. می خواهی سکوت کنیم به ملودی / سمفونی / ارکستر باران گوش کنیم؟ ماری جان بیداری؟ گوش می کنی؟ پس پنجره اتاقت را باز کن...
من بیدارم اما تو بخوابی بهتره عزیزم. مگه من نباید صبح زود برم؟ اوه، اصلا یادم نبود. خوب پس زودتر بخواب، خواب نمانی. من بیدارم. 2:21am