چه بلد شده ام. روزگار را می بینید؟ مرگ در شمار واژگان مردمانی نه چندان دور همیشه سخت بوده است، هم شنیدنش و هم بیانش. اما اینک من به روانی می نگارمش، توصیفش می کنم و مثل تیله ای در دستانم لمس. این سرنوشت ماست یا سرنوشت مرگ؟ مرگ البته راه خود می رود ولی در نقاطی مجبور است با ما تلاقی کند، چه باک؟
دلم شور می زد. از همان زمان که می خواستیم سوار هواپیما شویم. حتی قبل ترش. آن موقع فکر می کردم دلشوره ام به خاطر این است که نکند به پرواز نرسم یا با آن برف که می آمد پرواز لغو شود. اما سوار شدیم و پرواز هم لغو نشد و همچنان دلم شور می زد. هومن همراهم است. یک روز سخت و چند روز فرسایشی را پشت سر گذاشته ایم. قرارمان با پیمانکار به نتیجه نرسید و مجبوریم موقتا برگردیم و اگر جور شد باز با پروازی به سوی کرمانشاه بیاییم، چند روز دیگر. هوا سرد و برفی و گرفته است. خیلی وقت بوده که کرمانشاه به خود برف ندیده. در تاکسی های پی در پی ی که این چند روز سوار و پیاده شدیم این را شنیدیم. درست از فردای روزی که من وارد کرمانشاه شدم برف آمد تا امروز که ما برگشتیم، و هنوز می بارید. یک ریز.
به تهران رسیدیم. هومن جدا می شود و من در راه خانه. تهران هم ابری ست. شاید هم نیمه ابری. تاریک است و شب و پیدا نیست. اما چیزی نمی بارد. دلشوره ام بیشتر است. پس چیزی در راه است. این را دیگر فهمیده ام. حدس می زنم یا شاید حس ششم یا هر چیز دیگر. اما خبری هست. می دانم. پس چرا حامد دنبالم نیامد یا تلفنم را جواب نداد یا... آری، خبری هست هنوز. یک مرگ شاید. این را هم حدس می زنم. مرگ چهره خود نتوانسته است پنهان کند، هیچ وقت. می فهمم. کسی مرده است. باید کسی مرده باشد. اما که؟ این است که دلشوره را بیشتر می کند. شاید خود من... پس چرا کسی خبرم نکرد؟
همه چیز را حالا می دانم. من مانده ام تنهای تنهای ایرج را می گذارم. می خواند و می نویسم. بله، گویا کسی مرده باشد. مختصر مرگی بوده است. ما دیگر حرفه ای هستیم. مرگ یک آدم 60 ساله شاید هم بیشتر که احیانا زن دایی آدم هم ممکن است باشد که اینقدر ماتم ندارد. ما مویی در این راه سپید کرده ایم، عمری. بله، کلی کارکشته و کارشناس و مرگ نگاریم برای خودمان. درست مثل مسوولین سردخانه. این همه جلو چشممان رفته اند که این مرگ ها خم به ابرو هم نمی آورد. من این روزها به زلزله بالاتر از 10 ریشتر فکر می کنم. یک نفر مثل شوخی ست. فکر نمی کنم بتوانم بیایم مراسم. فردا جلسه مهمی هست، با عزرائیل...
به خانه که می رسم دیگر هیچ دلشوره ای ندارم. با یک دوش سرحال می شوم، حتما. دیگر... کمی خسته ام، کمی هم غمناک. سوز هوا اشکم را در آورد امروز... شب عالی بخیر.
خوشحالم که بالاخره بعد از یکی دو هفته، فیلتر وبلاگت برداشته شد و من میتونم بیام اینجا.
این تاریک خانه مانند همان است که نام داستان هدایت بود؟؟
سلام عزیز .دنیا کنار من نشسته است کنار من که از پولاد وپرم.به روزم منتظر تو و نظرت
شاید باید خیلی پیشتر میامدم چیزی بنویسم . شاید. شاید دچار مختصر نرگی شده ام شاید. بسیار زیبا بود
عالی بود.چه بلد بوده ای ! من هم این روزها به شعله یک چوب کبریت فکر میکنم.
سلام . الحق که چه وبلاگ باحالی . من که حسودیم شد . از شوخی گذشته به روز هستم .
ما عادت می کنیم !