تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

خانه از پایبست ویران است ...

فردا ساعت هفت صبح پسر خاله عزیز دوباره می آید دنبالم بریم همون جایی که چند وقت پیش رفتیم ( دانشگاه تهران ). من هم با پر رویی تا الان نشستم اینجا و خودم را دچار بی خوابی کرده ام !
این یکی دو روزه درگیر یک سری کارهای بیخود خارج از خونه بودم - یک سری آدم می خواهند بروند مسافرت ما باید کار و زندگیمان مختل بشه - ، نرسیدم زیاد آن لاین بشم و اصلا پای کامپیوتر بشینم. یک کارهایی هم داشتیم با این آقا مرتضی انجام می دادیم که خود به خود کنسل شد. امیدوارم به زودی تمامش کنم و راهش بیاندازیم. یک وبلاگ هست برای جمع آوری لیست وبلاگ های بلاگ اسکای. البته مشابه این چند تا دیگه هم تو همین بلاگ اسکای یا جاهای دیگه وجود داره ولی فرق این در تقسیم بندی موضوعی وبلاگ ها و سیستم نیمه مکانیزه ای هست که به لطف ام تی براش درست کردم. جای کار داره ولی فعلا در مرحله اول باید راه اندازی بشه تا امکاناتش را به مرور زیاد کنم. قرار بود روی وبلاگ 321 با مرتضی کار کنیم که این وبلاگ به اشکال برخورد کرده یکی دیگه از کیسه وبلاگ های ثبت شده اش ( ! ) قرار شده بیرون بیاره به نام امشب.
برای این کار از نرم افزار های مجانی بهتری هم می شه استفاده کرد اما ام تی این روزها بیشتر دم دست هست.
 
چند وقتی هست دچار تنبلی عمیقی شدم. از اول مهر می خواهم بروم سینما. این دو تا فیلم " گاهی به آسمان..." و "نفس عمیق" آخرش از پرده پایین می آید و ما پشت این کامپیوتر خشکمان زده است.
چهل چراغ این هفته را هم اگر بگیرید در بخشی درباره زنده یاد محمود نظرات و نوشته های کوتاهی از چندین شخصیت فرهنگی آورده است، بد نیست نگاهی بکنید. یادداشت ها و گزارش های بزرگمهر شرف الدین هم توصیه می کنم از دست ندهید، مخصوصا بخش special report .
خبر دیگه ای نیست لا اقل برای این وقت شب. امروز لحظه ای ذهنم مشغول یک موضوعی شد که فردا اگر وقت و حوصله بود می نویسمش.
درباره اینکه اگر به شما بگویند فقط 5 دقیقه فرصت دارید محلی که درش هستید را ترک کنید، با خود چه خواهید برد ؟ در صورتی که بدانید دیگر آن چیزها نخواهند بود در بازگشتتان ؟
 
یک نظر سیاسی هم بدهم بروم بخوابم. شما فکر می کنید این خانم شیرین عبادی برخلاف این چیزی که می گه ( وارد سیاست نمی شوم ) اگر به فرض بعد از خاتمی با استقبال مردم رئیس جمهور بشود به پیشبرد حرکت اصلاحی مردم کمکی می تواند بکند ؟
اگر چه من به شدت داریوش سجادی این از خود بیخود شدن ها را ناشی از بیماری خود نارسیسمی نمی بینم اما فکر نمی کنید عده ای به شدت از خود بیخود شده اند و هر مزخرفی را به اسم رهایی و آزادی می گویند ؟
به نظرم من که اگر خانم عبادی با جمع شدن جمیع شرایط ( ابر و باد و مه و ... ) به ریاست برسند، یعنی وارد سیاست شوند در بهترین حالتش چیزی خواهد شد در حد خاتمی !
خانه از پایبست ویران است ...

خبری هست هنوز ؟

پیاده راه می افتم. هم برای فراموش نشدن پیاده روی هم برای سر زدن به دکه ای که در نزدیکی قرار دارد. از آن زمان که گاه روزی چند بار به چندین دکه در فاصله های دور و نزدیک سر می زدم مدتی زیاد گذشته است. فاصله ام با آن روزها به اندازه فاصله روزگار مردمان امیدوار آن روز تا مردمان ناامید این روزها می شود. دورانی که شوق خواندن و دانستن بین سطرهای روزنامه های چاپی به یک سان میان همگان افزون شده بود. عده ای با حسرت به یاد آن روزهای نچندان دور می افتند و به دوران طلائی مطبوعات یادش را به خیر می گویند. به راستی اگر خواستن و دانستن را بهاری متصور بود، بهارش آن روزها بود. همه باور داشتند گذشته را باید فراموش کرد و به امید فردا بود. اما دیری نپایید آن پیاده روی ها و جستن ها از ترس آنکه آرشیو روزنامه محبوب با نیافتن این شماره اش ضایع شود. به پاییز دچارش کردند آنان که با گذشته شوم پیوند خورده بودند.
 
پیاده راه می افتم، روزنامه ای جدید آمده است. بد نیست گه گداری دیدن و خواندنش. بعد از آن سرخوردگی ها که همگانی بود و هست، اینترنت و رسانه های مجازی تا حدودی زیاد خلا نبود آزادی تبادل اطلاعات در رسانه های چاپی را برای کسانی که آن را برگزیده بودند توانست پر نماید. دیگر خواندن روزنامه ای که فقط می خواهد خبرها را با تاخیری زیاد به نسبت سرعت پخش خبر در رسانه های مجازی برایمان پخش کند لطفی ندارد. البته روزنامه جایگاهش همیشه یگانه بوده و یگانه خواند ماند حتی در سرزمین هایی که نبود آزادی در اطلاع رسانی معنایی ندارد تا بازارش را از سکه اندازد، اما اگر در اینجا به توقعی که برایش متوقع است نرسد کمرنگ خواهد شد بی شک، که شده است.
روزنامه شرق روزنامه ای است که می خواهد سطحش را در این بازار بی رونق به سطح توقع نزدیک کند. لااقل به سطحی نزدیک به انتظار اهلش نزدیکش کند. دکه ای نزدیک است. شماره این ماه فیلم را هنوز نگرفته ام. دکه ای هم ندارد، خودش هم نمی داند هنوز نیامده یا تمام شده است. فقط نمی یابمش در پیش خوان کم نور، میان مجله های رنگارنگ. شرق هم تمام شده، البته این هر روز می آید، زود هم می آید ولی زود هم تمام می شود. از دکه ای در فاصله ای کمی دورتر که برای پرس و جو از "فیلم" بعد از برداشتن دو مجله "کارنامه" و "هفت"، راهش را می پیمایم زمان تمام شدن شرق را می پرسم. می گوید نه صبح ! متعجب می شوم و "فیلم" را در پیش خوانش می یابم و برمی دارم. پس باید روزنامه قابلی باشد که در این خلا توانسته مخاطبان را به این سرعت جذب کند. هرچند دنبال کنندگان حرفه ای با کارشان در لایی های همشهری پیشین، پیشتر آشنا بودند.
اما حیف که روز من به زودی تمام شدنش شروع نمی شود، ولی به گمانم به لطف دنیای مجازی می توان هر روز مثل ده ها سایت و وبلاگ و صفحه خبر، نوشته هایش را خواند.
 
پیاده برمی گردم. به یاد روزهایی که مسیر برگشت را از جلوی کتابفروشی در آنطرف خیابان انتخاب می کردم، راهم را کج می کنم و از میان ماشین های زیاد سرگردان رد می شوم. نگاهی گذرا به پشت ویترینش می اندازم چیزی نظرم را جلب نمی کند. داخل هم نمی شوم چون پول اندکی که در جیب داشتم با خرید سه مجله تمام شده است. حداقل آنقدر نیست که به انتخاب چیزی رسد. به روی در کتابفروشی پوستر اولین کاستی که ایرج گلپایگانی بعد از انقلاب منتشر کرده لحظه ای در نگاهم می آید و رد می شوم.
پیاده روی شاید بعد از یک دوش تازه کننده در این خیابان دود آلود شروع خوبی نباشد اما با چند مجله در دست و یاد آوری پیاده روی های آن روزها گام ها را می گذارم و بر می دارم. به زودی می رسم. در را باز و بسته می کنم و از خیابان جدا می شوم.
نمی دانم بار بعدی که چنین پیاده روی دست دهد چند روز شاید چند هم هفته دیگر باشد.
مجله ها را به روی تخت می اندازم و کامپیوتر را روشن می کنم... .

آخرین جرعه جام تهی ...

تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو بجای همه گلها تو بخند
در دل ساغر هستی تو بجوش
من ، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش ...
 
این را در انتهای آخرین نوشته از آشنایی یافتم.
من دیوانه این شعر با آن صدای دلنشینم.
نمی دانم فقط محمد اصفهانی این را خوانده یا کس دیگری هم با آن لحن زیبا زمزه اش کرده است وقتی ؟ ولی در صدایش بغض و دردی است که حالم را دیگرگون کرد زمان شنیدنش اول بار.
هیچ گاه هم به درستی و از ابتدا جایی پیدایش نکردم، هر بار هم که شنیدمش از روی تصادف بود. شد چون آن تکه هایی که می آیند بی صدا و گم می شوند بی هشدار.
اگر کسی درباره اش دقیق تر می داند یا جایی که این ترنم راز آلود نیایش وار را در بر دارد می شناسد، سخت درودش گویم گر من را هم خبر دهد. 

تازه : دوست خوبم آرمینی این شعر فریدون مشیری را به صورت کامل تو وبلاگش گذاشته.

چنین که دست تطاول به خود گشاده منم !

مدتی است نوشتن برایم سخت شده، نه اینکه چیزی را ارزش برای نوشتن نمی یابم که موضوعات زیادند، اما حوصله کم و فکر مخدوش مانع است.
این چند روز هم خواستم اگر نمی نویسم آن کار پرفایده تر در این دنیای وبلاگ یعنی نقل قول و لینک دادن را انجام دهم، لینک ها را مرتب به روز کردم و تکه هایی به انتخابم قرار دادم از نوشته های دیگران در مطالب پیشین.
این نوشته هم می توانست در قالب یکی از همان لینک های بالای صفحه ظهور پیدا کند اما دیدم بهتر است این ننوشتن را به روالی تبدیل نکنم که نقضش برایم سخت شود.

روزگار سپری می شود و دلتنگی ها و آشفته حالی ها افزون، اخبار احاطه مان کرده اند، در این شرایط تنفس مشکلم شده است. دیدن ناملایمات از همیشه بیشتر عذابم می دهد، فکر اینکه به زودی ممکن است طوفانی سهمگین همه آن آرامش سخت به دست آمده را بر باد دهد...
اما چونان محکومی که به حبس ابد گرفتار آمده است خودم را به چیزی مشغول می کنم و سعی بر آن که فراموشم شود این محکومیت بالاجبار را. هر از چند گاهی هم که بازیچه ها و سرگرمی ها، عاریتی و بی فایده بودنشان را آشکارتر به رخم می کشند حاصلش این می شود. در یک کلام در ترسم از فردای نیامده، دیروز از دست رفته و امروز سرگردان.
نوشته دوست زمینی در خود خواسته بودن نگاه ما به پیرامون که قابل قبول ترین تفسیر و شاید بهترین تفسیرمان است از آنچه به آن دچاریم به فکرم انداخت. گاهی انگار آرامش در همین نگاه سیاه است، خنده ها و خوشبینی ها شاید وجود داشته باشند اما اگر در نگاه مان آید بسیار تهوع آور تر از سیاه دیدن های خود خواسته می شود.
از تکرار این حرف های تکراری هم چون آن فکرهای رنگی در عذابم. سخت است و تاریک پیله دورمان، می توانست روشن و نشئه آور هم باشد. نمی دانم این بخش را باید به تقصیر سرنوشت گذاشت یا چه. این که چرا من این جایم با این پیله سیاه شاید مسئولش خودم باشم، نمی دانم. در بعضی تحملی است که در بعض دیگر نیست.
شاید هم عیب از روزگار است که خوشی هایش همیشه زودگذرند و ناخوشی هایش ماندنی تر. به هر تقدیر به حرف دوست زمینی ایرادی نیست، واقعیت هم انکار پذیر نیست.
احتمالا روز خوشبینان زودتر آغاز می شود...
 
حرف آمد ناخواسته... این نوشته را برای نوشتن از امکانی که انتشارات محترم نیما - ناشر کتاب های علیرضا نوری زاده - اخیرا برای برخی از کتاب های منتشره اش فراهم کرده است شروع کردم. با مراجعه به این آدرس می توانید به رایگان آن ها را دریافت کنید. تنها عیبش قرار گیری صفحه به صفحه کتاب در فایل هایی مجزا است که دریافتش را سخت می کند. کاش به جای آن تمامی کتاب را در یک فایل پی دی اف می گذاشتند.
به هرحال برای ما که دسترسی مان در ایران به این کتاب ها ممکن نمی شود خالی از لطف نیست. من از لیست این دو کتاب دکتر نوری زاده را برگزیدم : " فلاحیان مردی برای همه فصول جنایت " و " ناگفته ها در پرونده قتلهای زنجیره ای ".
شاید بعد همه صفحه ها را در یک فایل پی دی اف قرار دهم و با اجازه خودشان در اینجا گذارم. ( لینک از طریق سهراب )
 
نوشته های عمورضا را بخوانید. زیتون را هم ...

عجایب چهار گانه !

ابراهیم نبوی، سخن امروز :
« فرض کنید انشاء الله اسلام انقلابی در جهان ریشه بدواند و جمهوری اسلامی تمام امور جهان از جمله جایزه نوبل را در اختیار بگیرد. برندگان دوره آینده به شرح زیر خواهند بود:
جایزه ادبی نوبل به حسین شریعتمداری بخاطر اثر ادبی آن نمایندگان گاو بودند.
جایزه جنگ نوبل به سردار صفوی بخاطر تلاش بی وقفه اش برای راه انداختن جنگ سوم جهانی از طریق کنفرانس های خبری هفتگی
جایزه فیزیک نوبل به استاد قرائتی بخاطر رویت هلال ماه مبارک رمضان با تلسکوپ
جایزه نوبل شیمی به استاد مصباح یزدی بخاطر کشف فرمول تبدیل مغز به زباله در کوتاه مدت و موارد مختلف آزمایش
جایزه نوبل پزشکی به برادر سعید امامی سابق بخاطر کشف استفاده جدید از داروی نظافت در امور امنیتی
جایزه نوبل اقتصادی به هاشمی رفسنجانی بخاطر تبدیل کلمه به پول بدون جاماندن اسناد و مدارک مالی
جایزه نوبل ژنتیک به انصار حزب الله تهران بخاطر مشابه سازی انسانی چند هزار نفر بعد از تولد ...
» کامل