تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

بانوی من

بانوی من! شب از نیمه گذشته و صبح در راه است. به یادت و نامت بیدار مانده ام. بیدار می مانم، اگر تو بگویی تا قله قاف می روم. ولی تو نگفتی و من فقط بیدار ماندم به امید آن که بیایی. می دانم چقدر انتظار کشیدن کشنده است. اما انتظارت را می کشم، هر صبح که بیدارم می کنی یا بیدارت می کنم و هر شب که رویت را می بوسم و به خواب می رویم. پس کی می آیی آخر؟ یا من کی می آیم آخر؟ قول می دهی اگر نیامدم یا نیامدی و نشد که بیایم و بیایی همانجا بمانی که بتوانم نگاهت کنم و شب را و صبح را به یادت بگذرانم؟ می بینی اشکهایم را؟ تا اشکی باقی ست بمان...

بانوی من! هوای تو نمی دانم گرم است یا سرد، تو از گرما خوشت می آمد؟ و من از سرما. هوای تو سخت سرد و سخت گرم است. راستی کی اجازه دادی تو را بانوی خودم صدا زنم بانوی من؟ مثل همه آنها که من گفتم و تو در سکوت پذیرفتی؟ این را هم می پذیری بانوی من؟ خدا بودن چیزی را از تو کم نمی کند... قول می دهم. می شود خدای من باشی؟ مثل خدا در تمام لحظات پیش من باشی، در یک قدمیم، از رگ گردن نزدیک تر؟ گردن هم عجب جای جالبی بود، یادم می ماند همیشه. و خنده من از چیز دیگری بود. نمی دانم، شاید از هیچ چیز. قول می دهم دیگر نه بخندم نه بگریم. قول می دهم. خدایم می شوی؟ اگر سختت است بیایی بگو تا من لااقل عکست را به گردنم نزدیک کنم و تو همیشه در همان جا، جایی که بتوانم چشمهایت را نظاره کنم بمانی. اذیتت نمی کنم... من با تمام بندگان فرق می کنم. همان جا هم که باشی خدای منی. هر جا که باشی خدای منی. اذیتت نمی کنم. قول می دهم... خدایم می شوی؟

بانوی من! من چقدر از اینکه تو را بانوی خودم صدا بزنم خوشم می آید. و چقدر از اینکه بتوانم سرم را روی پایت صبح کنم. و چقدر از اینکه صورتت را نوازش کنم. و چقدر از اینکه با تو قدم بر دارم و تو به من نگاه کنی و من به تو نگاه کنم. و چقدر از اینکه.... با توام. تو چطور؟ یادت می آید گفتم اندازه دوست داشتنم چقدر است؟ اندازه ای برایش پیدا نکرده ام راستش هنوز. از آن چیزی که بهت گفتم حتی شاید خیلی بزرگتر باشد اما مقیاسی برایش نیافته ام بانوی من، آن را علی الحساب گفتم. چه کسی می داند آیا از کهکشان بزرگتر هم هست؟ از این دنیا بزرگتر هم هست؟ نمی دانم، شاید. اگر بود همان قدر دوستت دارم... می دانی کشف تازه ام چیست؟ اینکه چقدر دست هایت آرامم می کند. بهت گفته بودم قبلا، شاید. پس چرا اینقدر تازه به نظرم آمد؟ شاید چون دستهای تو همیشه برایم تازه اند. مثل چشمهایت که هر لحظه با پلک هایت تازه می شوند و من خود را شفاف تر در آنها پیدا می کنم. شاید هم گم می کنم. نمی دانم، فرصت فکر کردن به اینها را نداشته ام.

برای نوشتن برای تو، برای خودم بهترین و ناب ترین زمان ها را یافته ام. جایی در مرز شب و روز. آرام ترین و لطیف ترین موقع از حرکت وضعی زمین. بین تاریکی و روشنی. جایی که تاریکی می گذرد... جایی که ای روشن ترین روشنی ها، ای خورشیدکم به سویت قبله می گردانم. گرم و روشنم کن. سویت را از میان چهار جهت قطبی یافته ام. از میان شمال و جنوب کرات و شرق و غرب کهکشان ها. از بالای عشقم و پایین قلبم. سویت را، چشمت را، دستت را تازه یافته ام. سخت یافته ام. فرصتم ده...

خورشیدکم به چشمان زیبایت قسم می خورم، تا گرمای دستانت را در دستانم احساس کنم رهایشان نخواهم کرد. نور می پاچانی ام. دوست می دارمت بانوی من!