تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

فریاد از این بیداد

خدایا به من توانی بخش تا ظلم را تاب نیاورم، قدرتی ده تا پست سفله را به زیر آورم، حتی اگر تاوانش جانم باشد.

چقدر سخت است سکوت، تحمل، صبر، این همه ظلم را. ظلمی که از کوتاه ترین سقف این شهر تا بلند پایه ترین کاخش به من، به ما می شود.
این شهر را نمی خواهم، همانطور که از این اتاق منزجرم. جایی است که نفس برایم به شماره می افتد و من روزی به پا خواهم نشست. می دانم آن روز شب خواهد شد برایت اما من به پا خواهم نشست، در زیر این سقف. روزی که دیگر مجالی برای تو نخواهد بود. برای آن حضور کشنده و کشدارت. آن روز از سقف این تاریک فضا بیرون خواهم آمد و مرگ را برایت آرزو می سازم که مرگ را برایم آرزو ساختی. می دانم که آن لحظه بی بازگشت خواهد شد، لحظه ای که سکوتم را بشکنم و راز آن سکوت سالیان را برایت آشکار کنم. من آن روز پر از نفرتم برای تو و پر از آزادی برای خود. لذت زجر را خواهی چشید، همان زجری که در کنج اتاق خفه ام کرد. خواستم فراموش کنم، اما فهمیدم تا تو باشی زجر هم خواهد بود، خواهد ماند.  تو می خواهی ظالم بمانی ؟ بمان، اما من دیگر مظلوم نخواهم ماند. تو می خواهی اسد باشی ؟ باش، اما من مجید نمی شوم. آن روز می فهمی که دنیا برای تو آفریده نشده تا در آن بخوابی و لذت بجویی و مرگ بیافرینی و خود را پایانی نبینی، آن روز است که مرگ را پایانت می کنم، حتی اگر روز پایان من هم باشد.

خانه ام آتش گرفتست
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
و زمیان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته ی سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد !
...
از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب،
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم، گریان ازین بیداد.
می کنم فریاد، ای فریاد ! ای فریاد !

فریدون چهار پسر داشت !

تمام شد، در فصل هایی اندک و دوشب تا صبح، کتاب، تا آخر آمد. واقعا لذت آور بود خواندن داستانی چون آن و درد آور بود باور قصه ها در آن. تلخ تلخ، به تلخی زندگی، به تلخی حقیقت. همه اش را باور کردم، همه اش را. اصلا هم جا نخوردم، نه از شروعش نه از پایانش. گویی با آن شروع تنها آن پایان را باید انتظار می کشید. حتی مرگ مجید،مجید امانی هم ناگهانی نبود. چون از ابتدا با انتها شروع شده بود. هستی و نیستی از دو نقطه شروع کردند از هم جدا شدند و باز به هم رسیدند. همچون رسیدن مجید به مهدوی، بعد از گورستان، لعنت آباد. مگر همو نبود که آن برادر را شمرد ؟ هشت ! این هم را بگذار بشمرد. مثل همه کسانی که این سالها شمرده اند.
لحن و روایت سرگردان بود، جایی در آینده و گذشته و حال، مثل سرگردانی مجید، مثل سرگردانی نسل ها بعد از انقلاب. کتاب زود تمام شد و فرصتمان نشد داستان اسد را به پایان رسانیم، هرچند همانطور که آغاز شد می شود انتظار پایانش را داشت. با مرگ آغاز شد پس با مرگ هم ... .
اما می دانید داستان ایرج چیست ؟ او روح ایرانی است که همان روز های اول گلوله بارانش می کنند، در خود می کشندش و بعد به سراغ ایران می روند و ایران را که بهترین بخش بود ... .
همه را می شود تعبیر کرد، از فهیمه تا عبدالناصر ناصری. همه شان هم داغ تجاوز می بینند. یا تجاوز می کنند یا تجاوز می شوند. یا گورکن اند یا گور روند.
... و این من ... در آستانه فصلی سرد.

چیز هایی که به ذهنم رسید در داخل داستان :
شخصیت حاج فریدون امانی آزارم می دهد. نمی توانم هضمش کنم، ما به ازای خارجی اش کمتر یافت می شود. نه که بگویم دگردیسی و چرخش کامل در کسی اتفاق نیفتاده ولی فریدون امانی که به همه چیز تعصب وار نگاه می کند چگونه دچار این تحولی نه در بیرون ﴿ تظاهر ﴾ که در درون ﴿ عقیده ﴾ هم می شود. مقایسه شحصیتی که شد " دیگر گلپا گوش نمی کند گاهی پیپ می کشد ، غذای ساده می خورد چون امام غذای ساده می خورد " با آن چه بود در فاصله ای کم از زمانی که " فقط گلپا می گذاشت و وینستونی که شاه می کشید  را دود می کرد " کمی توی ذوق می زند. به نظرم این شخصیت قربانی اثبات نگاه سیاسی رمان شده است، در صورتی که می توانست همان فریدون امانی بماند گیرم که یک حاج هم به اول نامش اضافه می شد. حتی تبدیل شدن به یکی از سران بازار و موتلفه را می شود به حساب جریان باد گذاشت. اما وقتی در خلوتش روی پتو می نشیند و به پشتی تکیه می دهد، دیگر نه. به نظرم این جای این داستان می لنگد، البته داستان از دید و تعریف ادبیات نه از نگاه سیاست.
او کارکرد یک نماد را پیدا می کند، همانطور که بقیه ، که نقطه اوجش طفل - جانور - عجیب الخلقه ای است که درست یک ماه قبل از انقلاب از شکم انسی - خلاصه ای از همه خانواده - بیرون می آید و در گوشه ای رها می شود، همانطور که طفل انقلاب شد، نارس بود و هیچ کس توقع آن " سر بدون پیشانی " را بعد از این همه صبر نداشت.

فریدون سه پسر داشت، داستان برادر کشی

قسمت ششم از فصل یکش الان تمام شد. فصل یک، فصل من، از کتاب " فریدون سه پسر داشت " . خیلی وقت بود مزه کتاب خوانی های شبانه را نچشیده بودم. لذت زیادی دارد کتابی به این زیبایی را مثل خواندن یک وبلاگ پای کامپیوتر شروعش کنی و خیره به صفحه مانیتور تمام. و این لذتی بود که به لطف وبلاگ و سخاوتمندی مرد توانایی چون عباس معروفی سر شب تا به حال مرا سرشار کرده است. بعد از هر یک ربع، بیست دقیقه ای که در یکی از بخش های جدا شده از فصلی غرق شده ام و تمامش کرده ام با اشتیاق لحظه ای کوتاه متصل می شوم و صفحه دیگری برای بخش جدا شده از فصلی دیگر را می گشایم و به سرعت قطع می شوم و باز غرق در نوشته، غرق در تایخ، در داستان، شروع به خواندن می کنم. چقدر حس خوبی است، این حس نزدیکی و ارتباط با نویسنده، آن قدر نزدیکی که گویا او آن ور صفحه، آن طرف مانیتور نشسته و با حوصله دارد داستانش را برایت تعریف می کند و تو در چشمانش زل زده ای و کلامش را در ذهنت به تصویر تبدیل می کنی.
آنقدر که وقتی می گوید « پدر در سالن قدم می زند »‌ صدای پایش را هم می توانم بشنوم...
اینجا حتی می شود بعد از خواندن هر بخشی برای خالقش نظر هم بنویسی تا بداند چگونه نقش بسته است خطوط در ذهن خواننده اش.
البته از اینکه حاصل فکر و بخشی از زندگی و تکه ای از وجود نویسنده ای نمی تواند در داخل چاپ شود تا همه امکان خواندنش را بیابند و او مجبور می شود بدون هیچ نفع مالی فقط به عشق خوانده شدن این تکه جدا شده از او، همه را اینگونه منتشر کند نمی توان خوشحال بود، اما فکر وسعت بی مرز انتشار آن در اینترنت و لذت خواندن آن همچون نوشته های یک وبلاگ ، بدون هیچ ممیزی و سانسور، شوقی دو چندان در درون می آفریند. به راستی که اکنون هنگامه کمرنگ شدن مرزها و نزدیکی ملت هاست و این آزادی است که حکمفرماست. پای این جعبه جادو می توان به سبکبالی یک پرنده از کشور و تاریخ و مردم گذشت و بی واسطه به خانه دیگری در آمد و مهمان صاحبان کلمات شد. همانطور که امشب را تا صبح من میهمان عباس معروفیم، میهمان تاریخ یک ملت.

" فریدون سه پسر داشت " اما روایتی است از برادر کشی. چهار برادری که از دروازه انقلاب می گذرند و هر یک به خاکی جدا دور از هم می رسند. مجید، سعید، اسد و ایرج. که ایرج اولین قربانی است و زودتر خاک وطن را برای همیشه در آغوش می گیرد. مجید، شاید هم اسد آخرین قربانی باشند زمانی که مجید ضامن نارنجک را در بغل اسد بکشد و انتقام بستاند.
روایت پسران فریدون بعد از قدرت گرفتن و تاختن و تاراندن، ایرج، سلم و تور در ایران و رم و توران. که با روایت معروفی از دل تاریخ و افسانه بیرون می آید و در بستر معاصر جان می گیرد. روایت همه آن امیدواران و فداکارن که در ابتدا هدف مشترک داشتند همراه با شوری شاه کش. شور شان ثمر داد، شاه به زیر آمد اما شاهی دیگر بر منبر رفت و ایران را " که بهترین بخش بود " تصاحب کرد و سهمی به اندازه جرعه ای هوا هم برای آن دیگر شورشیان پر شور دریغ کرد.
عجب نیست که مجید، مجید امانی فرزند حاج فریدون امانی صاحب کارخانه لاستیک سازی " بی. اف. گودریچ " سابق و ایران تایر اکنون، بعد از ۱۳ سال فریاد زدن و به جایی نرسیدن در اپوزیسیون خارج نشین کارش به آسایشگاه روانی رسد. مگر دو دوست مبارز دیگرش چه سرنوشتی یافتند ؟ امیر کمونیست و عبدالناصر ناصری. پس اگر قرار باشد همه را از پشت عینک فرو رفته در دو کیسه زیر چشمان مجید ببینیم، نباید انتظار خاکستری بودن نگاهش را داشته باشیم، سیاهی ها در ته ذهن، آزارش می دهند. هرچند نگاهش در بسیاری از جاها واقع بینانه است، گیرم با نفرت و کینه.
نام داستان در ابتدا شاید نامانوس و غریب باشد اما روایتی است واقعی و نه چندان عجیب از دگر دیسی و پراکندگی که ملت انقلاب زده را دچار آمد، همچون تیری که مغزی را بترکاند و هر تکه اش را جایی بپاشد. حاج فریدون هر چقدر هم قدم می زد ، می خواستید به چه نتیجه ای برسد ؟ او که نماینده شاه دوست های دو آتشه بود در خانواده چند صدایی اش، پس چرا از هیئت موتلفه سر در می آورد ؟ یا سعید که هفت ازدواج سازمانی می کند و آخر هم چون جسد گرگ زده پاره پاره می شود در بغداد. اصلا مگر اینها روزی برادر نبودند ؟
مجید، مجید امانی سرانجام آن نارنجک را حرام اسد خواهد کرد یا در گوشه همان اتاق تک نفره اش از بیکاری خواهد پوسید ؟ نمی دانم، این را در فصل های بعدی خواهم خواند، اما هر چه هست جعبه اسرار او روزی به تمامی خواهد گشود و عکس ها یک به یک به گلدانی تکیه داده خواهند شد... .

تو آزادی !

می گوید : تو آزادی !
تو آزادی در اینجا هر چه می خواهی بکنی !

فکر کنی ، به هر چه اطرافت می بینی
قدم بزنی ، در محدوه چند متری این اتاق
غذایت را انتخاب کنی ، از غذاهایی که به تو می دهیم
بخوانی ، هر کتابی را که اینجا می یابی
بنویسی ، از هرچه اینجا می بینی
حتی فریاد بزنی ، اما طوری که صدایت از اینجا فراتر نرود
...
و همینطور آزادی نفس بکشی ، البته اگر اکسیژنی یافتی  ...

خاموشی فکر

نمی دانم دقیقا مشکل از کجاست که این چند وقت ناتوان در نوشتن شده ام. ولی به این باور رسیده ام که برای نوشتن و ثبت یکی از ده ها فکر و مساله که در ذهن داریم باید مجموعه ای از شرایط یاریمان رسانند. به نظرم نبود تمرکز و پراکندگی و آشفتگی است که مانع می شود برایم.
اکنون دنیاهای واقعی و مجازیم به سوی هم میل کرده اند و یکی شده اند. کم حرفی و بی عملی.
اگر افکار و نوشته ها را آینه انعکاس جریان زندگی بدانیم پس تعجبی نیست از این هم گرایی و تاثیر. اگرچه به تجربه نوشتن در این مدت دریافته ام افکار و نوشته ها در ناکجایی مانند اینترنت می توانند محرک و انگیزه ای را در عالم ماوقع موجب شوند. تعاملی پیدا در جریان است که گاه به روشنی تعریفی برایش نداریم.
روزگار دوری نیست آن زمان که سعی می کردم هر خبر و اتفاق را به تحلیل بنشینم، در شروع کار در این ناکجا ، اما چون تلاطم زندگی، پایدار نماند و جایش را به سبک دیگری داد که زندگی من سراسر تعویض و تغییر از پناهگاهی به پناهگاهی است. گیرم نوشتن دمی پناه روح و فکرم شود ، مگر باقی بقا یافتند که این ؟
اما همیشه رمزهایی هست که عده ای کشفش می کنند و آن راز جاودانی است. در آن صورت هیچ جذابیت ناپایدار نیست، همچون در این شهر که می بینید عده ای بیش از دو سال نوشتن را تاب آورده اند و هیچ از علاقه شان هم کم نشد. بسیار از حالت ها و اوقات چنین اند. مگر من روزی دیوانه فهم تاریخ نبودم ؟ تب دانستن بود ؟ نمی دانم هر چه بود تداوم نیافت شاید هم تداومش ندادم و جذابیتش خاموش شد. همچنان که سیاست، ادبیات، طراحی و غیره. که آمدند و رفتند و گاه نشستند و گاه نه.
بر هر چیزی ممکن است این سردی عارض شود حتی بر عشق. باز به تجربه یافته ام تداوم است که می تواند این مشکل را تخفیف دهد. تداوم در تکرار. تنها زمان عارض شدن سردی بر جسم است که چاره اش نتوان کرد.

پس اینجا را بار دگر پالودم با فکرم، تا خاموش نشود، فراموش نشود...