تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

اینجا... برتخته سنگ

می دانم... بسیار پیش از آنکه اتفاق بیافتد باید می نوشتم. از چیزهایی که اتفاق می افتند و مرا به مبارزه می طلبند بدون آنکه راه پیروزی ذره ای هموار باشد. من در جدال با زمان و انرژی محدود و تهی خویشم و نوشتن در این میانه تصویری دور می نماید که باورم شده است از من دریغ می دارد خویش را. من راه خانه گم کرده ام و شب ها زودتر از آنچه فکر کنی به خواب فرو می روم. من خسته ام از تویی که صدایم نمی کنی و منی که صدایت نمی کنم. سکوت درجریان است. سکوت حقیقت در زندگی پرهیاهو. همه چیز در پشت صفحه خاموش شده است. شما به چه چیز می اندیشید؟

اکنون به اندازه نگاشتن این سطرهای بی ارزش از زمان وقت گرفته ام و به روزهایی می اندیشم که تمام وجود کند و کش دارش در مغزم لانه کرده بود و خویش را از خود متنفر. و نمی دانم تا انتهای این هجو چند بار مجبورم خواهد کرد از صندلیم بلند شوم تعظیمش کنم و باز لحظه ای دیگر و کلمه ای... آه، از چه می نالم؟ از حرکت مرموز خورشید و حضور سنگین آفتاب؟ از ساعت ها و عقربه های دقیق؟ نه، من از هیچ می نالم... آّه

نمی دانم از کجا ادامه ای پیدا کنم. هجو همیشه کوتاه است و کش دادنش خود طنزی ست دیگر. باید فکر کنم. اما نه کسی رفته است که یاد مرده اش زنده بداریم و نه کسی آمده است که به حضورش لحظه ای فکر. پس چه بگویم به دنباله، که خاک قدری جابجا شود. این خانه تاریک و خاک گرفته را می گویم... بله از کار می نویسم.

در آنجا که جایگزین لحظه های کش دار گذشته و دیریاب فعلی شده است من تنها نیستم... در تعداد. آنها هستند. و دوستی هم هست و هیاهو. اما همه بیگانه. و بیشتر بی مقدار. به دنبال ردپای آشنا گشتن بیهوده است. همه همرنگ زندگی اند و کسی را دغدغه یافتن چیزی که بدان بیاندیشد نیست. و من سخت در کارم...

هرچند زکار خود خبردار نیم
بیهوده تماشاگر گلزار نیم
بر حاشیه کتاب چون نقطه شک
بیکار نیم اگر چه در کار نیم...
امروز در این شهر چو من یاری نیست
آورده به بازار و خریداری نیست
آنکس که خریدار، بدو رایم نیست
آنکس که بدو رای، خریدارم نیست...