تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

یاد یاران یاد باد

باید حتما چیزی بنویسم ؟ سال نو نوشته نو می خواهد، نه ؟ پس معافم کنید. نوشته نویی ندارم. حدیث بی وفایی هاست و تکرار تکرار. سالیان تکراری حرف های تکراری هم می خواهد، خیلی عجیب نیست. اما شما می خندید، حتما. این ها را برای سال دیگر می نویسم که زیاد دل خوش ندارد که سال استثنایی خواهد بود و به هزار وعده به استقبالش فرا می خواندتان. می خواهم که بداند زمان چه عنصر پلیدی است و ظرفی که زمان را نگاه می دارد چه ناپاک. می نویسم تا به یاد بیاورد همین سالی که چهره بر سینه خاک و یاد نکشیده هنوز، چه روزها و شب هایی را مهمانمان کرد، همه سیاه. به هرچه اش فکر می کنی رنگ مرگ چشم را می زند. سال مرگ های تکراری بود این سال، سال دردهای بی درمان. با تو ام ! می فهمی از دست دادن چیست ؟ از دست دادن چه رنگی دارد ؟ نع. نمی دانی. چون می خواهی تازه بدست بیاوری. همه عزت و اعتبار. با بهترین فصل ها شروع می کنی. با شادترین لحظه ها مهمانت می شوند و مهمانشان می شوی. اما بدان خزانی هم هست. مرگی هم خواهد رسید. به این روزها دل خوش مدار، که دل خوش نداشته ام. دیریست. نمی دانم آمادنت کی است، کی جان آن پیش از خود می گیری و خلاص، نو و تازه، فریبی دیگر می آغازی. با لباس های سفید، چون نو عروسانی که به هجله نرفته اند، هنوز. اما من که پیری این سال را دیده ام، پیری تو را هم می بینم، اکنون. پیر و خرفت. به هیچ چیز رحم نخواهی کرد. به هیچ چیز. مگر کودک چهار بهار دیده و ندیده چه کرده بود سال را با مرگ پدرش باید نو می کرد. همان که چهره مادر دیده، ندیده چهل روز نگذشته او را هم در همان چهار سالگی به کنج رویاهایش فرستاد. آغوش مادر می دانی چیست تو ؟ هی! با تو ام، پیر خرفتی که آخرین نفس ها را می کشی! با من بی سلاح قصد جنگ کرده ای ؟ آن یکی را چه می گویی که شبی سرد بود. باران می بارید. آماده می شدم که به تو بیاندیشم که چه کرده ام در این سال و چه باید بکنم. تلفن زنگ زد. به سادگی انگار خبر تولد دردانه ای را مژدگانی بخواهد، خبر مرگ دردانه ای را داد. دستانم را سرد کرد، مغزم را آتش زد... حیف که عمرت کوتاه است، مدت ماموریتت یک سال بیشتر نیست. وگرنه نشانت می دادم که بعد از تو چه می شود، چه می کنند آن ها که شماره ات، شماره این سال بر سنگ های سرد عزیزانشان هک خواهد شد. خبر آن هزاران هزار مردم را تو خود شنیده ای حتما، دیگر نمی گویم.

لحظه ها جان گرفته اند رو برویم. چه عکس های زنده ای. از صبح می خوانم و اشک می آید. می بینم و درد تازه می شود. گوش می کنم و حرفی نمی زنم. دستان مادرم چه زبر شده است. حقیقت دارد، سال دارد نو می شود. بیرون چه برفی می آید. کلاغ ها داد می کشند، برف برف. درختانی که بی خود جشن گرفته بودند ساکت شده اند. کاش لباس هایشان را در نمی آوردند. بیرون سرد است. تازه سلمانی رفته ام. که بود می گفت آرایشگاه. من که هنوز همان سلمانی را هم برایشان زیاد می دانم. جایی که وقتی ازش بیرون می آیی حاضر نیستی دیگر در آینه هم خودت را نگاه کنی چه آرایشگاهی است ؟ باید شش ماه صبر کنم تا دیگر حالم از ریخت خودم بهم نخورد! دیروز به کتابخانه رفته بودم ببینم چیزی برای تعطیلات می توانم پیدا کنم. همه را یا گرفته بودند یا اجازه نداشت بدهد. می گوید این کتاب ممنوعه است. می گویم آخر من این را نخوانده ام. می گوید من هم نخوانده ام. می گویم به درک! آن جا به درد همان تمام کردن کتاب های نیمه تمامی می خورد که از مهلت دادنشان گذشته است. می نشینم تمامش می کنم، جریمه اش را می دهم و خداحافظ... نمی گویم چه خوانده ام و چه نخوانده ام که با تعجب آمیخته به تمسخر نگویید : اه... تو هنوز این رو نخوندی ؟

می گوید " زندگی حرفه دوم من است."  آخه از صبح تا شب خواب هستم و فقط شب هاست که فرصت زندگی کردن دارم... سال نوتان مبارک !

آرزوهای محال

من بی می ناب زیستن نتوانم    بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساغی گوید   یک جام دگر بگیر و من نتوانم

گاهی در این فکر فرو می روم، به این آرزو دل می بندم و به محالش پوزخند می زنم، که ای کاش لحظه ای بی پایان شود. ثابت شود. ساکن نشود و آنقدر بزرگ شود که تمام لحظه های دیگر را بپوشاند... آن وقت تمام چیزهای دور ریختنی، لحظه های زشتی و سیاهی، آرام در گوشه ای به بزرگی این لحظه حسرت خورند. به پایداریش. لحظه هایی که همیشه نوستالژی می شوند با همان یک بار آمدنشان... چه می شود اگر بیایند و دگر نروند، بیایند و در جان ماندگار بمانند. بیایند و ما را با خود ببرند ...

همیشه به تمام شدن آن نوای دل انگیز و غمناک حسرت خورده ام. ای کاش می توانستم به پایان رسم در پایان آن فیلم و در مقابل آن پرده نقره ای محو شوم. یا به درون کتابی بروم و هیچ گاه بیرون نیایم. همرنگ یکی از شخصیت ها، اصلا خودش شوم... تا وقتی تمام شدند زشتی و سیاهی بار دیگر هجوم نیاورند و کشان کشان ببرندم در مسیری بی انتخاب.

ای کاش آن صبح هیچ گاه فرا نرسد تا بتوانم در شبی تاریک و سرد تا صبح قدم زنم...

با عشق، بدون شکر

افکارم امنیت ندارند. به روی صفحه نیامده چون حباب می ترکد. کمی ترسیده اند باید به صندلی تکیه دهم. دلم هوای بنان کرده است. مدتی است از همه چیز دور افتاده ام. جوابم را می دهد :  برو ای از مهر و وفا عاری، برو ای عاری ز وفا داری ... با هم مشاعره می کنیم جوابش را می دهم : دریغ و درد از عمرم که در وفایت شد طی، ستم به یاران تا چند ؟ جفا به عاشق تا کی ؟ حوصله ندارد تمام می کند. در اتاق باز می شود، باز فرار می کنند و باید به صفحه خیره بمانم. محیط جدید شده است. برای این تجدید حیات دو هفته زندگی را تعطیل کرده بودم. آخر سال است ولی به آخر عمر بیشتر شبیه بود. اگر آن چند روز گوشه هال بساط کامپیوتر رو مثل این کارتون خواب های مدرن پهن نکرده بودم که آدرس اینجا رو هم گم می کردم ! اما سر و سامانی گرفته حالا روی میز می نشینم روی تخت می خوابم حتی کتاب هم می خوانم اما هنوز مشکلم با گرد و خاک لاینحل باقی مانده است. حساب کنید برای کسی که گاهی تا وضع محیط زندگی اش به مرز دیوانگی نرسد حاضر نیست ترک سنگر کامپیوتر کند و دستی به سرو گوشش بکشاند حالا هر روز صبح دیدن لایه گرد و غبار بر روی میز بغل تختش بعد از آن همه بی خوابی ها در راه به سامان رساندن اینجا چه قدر... اصلا ولش کن مگر چیزی هست در این هستی بی تغییر به دور از کثیفی. کاش روحمان هم به همین سادگی با یک دستمال تر گرد گیری می شد... بنان از تصنیف گذر کرده به آواز رسیده است. من از شر به ور می غلتم ! الغرض محبوبه هنوز به سامان نشده است و باید هنوز چند روزی دیگر به امورات آن هم برسیم که هم زمان با هجرت اتاقی دچار تغییر و تحول شد و بعد از ایامی پول از جیبمان سرید و دستی به سرو گوش او هم کشانیدیم. حالا نه ام تی بر روی کامپیوتر هست جهت ثبت روز نوشته های خصوصی ترمان و نه حالی که به راهش اندازد. در این دو هفته هم آنقدر اتفاق افتاده که حیفمان می آید در سیستم مورد علاقه مان ننگارینمش. تا چه شود ... درخت باغچه چه زود می خواهد سبز شود، احترام این چند روز باقی مانده را هم نگذاشته و تا نرمه بادی به تنش خورده تند و تند لباس های تیره از تن به در می کند. بابا هنوز زمستان نرفته که اینقدر شادی پنهان نمی کنید، هنوز خاک مزارش تشنه است ... کسی به این حرف ها گوش نمی دهد فرصت غنیمت است یاران در این چمن ؟  در این عمر ، حتما. تو اگر توانستی عکسشان کن و به گوشه ذهن آویزان. فیلم بلندی است چه سالن ترک کنی چه تا انتها با اشتیاق ببینی اش. این اپیزودش شاید بهتر از بقیه باشد اما ما بازیگران قابلی نمی شویم.

من چیز زیادی از شما نمی خواهم. فقط اگر روزی دیگه نبودم این کتاب ها رو دور نریزید هر کدومشون رو با  عشق خریدم... می گوید و می رود.

من پر از هیچم

امروز هم روز دیگری است، از روزهایی که فکر می کردیم جور دیگری خواهند بود. آفتاب پشت ابرها منتظر فرصتی است بیرون بیاید و بتابد اما ابر ضخیم و یک پارچه سایه اش شده است. بادی هم می آید، گیرم بیشتر از روزهای پیش. باد که می آید حتما هوا هم سرد می شود. سرد است، هواشناسی پیش بینی کرده بود، سردتر هم می شود. امروز حتی قرار است باران هم بیاید، مگر نمی دانی ؟ ... کاش بیاید، وعده باران زیاد گرفته ایم اما حیف که هزار وعده خوبان یکی وفا نکند ! به آخر سال نزدیک می شویم. هنوز این سال را درک نکرده ام، دیگر فرصتی نیست. خودش می داند هر آمدنی رفتن اگر نداشته باشد مردن است. نمی خواهد مثل کنه بچسبد، آرام از پنجره ای از سر شاخه ای می آید و از زیر دری بیرون می خزد. به بهار هم باید مجال داد. همین است که خسته کننده نیستند این فصل ها. راستی، تو راز فصل ها را می دانی ؟... اما من زمستانش را بیشتر دوست دارم، با هم جور تریم. شب های زیادی به پای حرف هایش تا صبح نشسته ام. به ظاهرش نگاه نکنید زود دوست می شود. دل پر دردی دارد و رنجی ابدی سینه اش را می آزارد. باید پای درد دلش نشست. خیلی تنهاست. خیسی اشکهایش را هنوز روی شانه ام حس می کنم. قدر شب هایش را بدانید. هیچ فکر کرده اید در تابستان دلتنگی ها را با که می شود گفت ؟ یا دیگر کی از گرمای این پالتوی سیاه می شود کیف برد ؟ هی قدم زد و دست را به جیب هایش فرو برد ؟ حتی فکر کردن به آن گرمای دیوانه وار، به آن خورشید لجوج تابستان برایم مرگ‌ آور است... دهان یار که درمان درد حافظ داشت/ فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود... دوستش بدارید. زمستان است...

می گوید : خالی الذهن نمی شود چیز نوشت و سخن سر داد. می گویم: عجیب است !  می گوید : چه چیز عجیب است ؟ سخنان من یا نوشته های تو ؟ می گویم : بگذریم...