تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

گاه آرزو می کنم که...

ماه ها می گذرند بی آنکه بخواهند یا بخواهیم. ماه های با تو بودن هم سپری می شود هر چند من نتوانم هیچگاه به این فکر کنم که سهم من از تو آیا همین چند ماه خواهد بود، یا اینکه من که تو را و تو که مرا یافته ایم بعد از سال ها دوری، پس به جدایی فکر کردن چرا؟ دست تقدیر همیشه در کمین نشسته است، در کمین من و تو. اما اگر این تبر را زودتر با هم آماده اش کنیم دستش را قطع خواهیم کرد. ما توانش را داریم. بر خلاف عرف احمق و شرع مغشوش در آغوش هم بمانیم... اصلا چرا این حرف ها را می زنم؟ موضوع ماه اول آشنایی بود و هزار حرف نگفته که نمی دانم بتوانم همه اش را بگویم یا باز باید به انتظار دیداری و روزی دیگر بود. آری برای فکر به نبودن همیشه وقت هست، ما باید ابتدا بودن را تجربه کنیم.

از آن عصر دل انگیز روز 6 اردیبهشت، درست یک ماه پیش داستان شروع شد. شاید فقط داستان جدی شد وگرنه من اعتقاد دارم داستان ما نه یک ماه یا دوماه پیش که سال ها پیش شاید از ازل شروع شده بود. از آن عصر بارانی غم انگیز رنگ نگاهمان عوض شد و همه چیز عوض شد. تو از فکرم به سراسر وجودم خودت را کشاندی و رساندی و من از جلوی عینکت به پشت پلک های زیبایت خانه کردم. ما آمدیم و داستان دیگر شروع شده بود چه می خواستیم چه نمی خواستیم. مگر می شود دلی را که می لرزد به این راحتی ها آرام کرد. ما دیگر آرامشمان با باهم بودن معنی می شد. ما دیگر همدیگر را یافته بودیم. بعد از سال ها انتظار تو را، همان که همیشه به دنبالش بودم را، یافتم. در یک عصر دل انگیز غم انگیز...

چه زود می گذرد و چه دیر، لحظات با هم بودن و لحظات انتظار برای به هم رسیدن. حالا که به یک ماه گذشته نگاه می کنم می بینم چه راه طولانی را با هم آمده ایم صبورانه و عاشقانه. چه سنگ ها و چه سنگ ها که فکرشان مانع شدن بود در جاده انتظار برای به تو رسیدن یا در جاده با تو نفس کشیدن، اما سنگ ها نمی دانند ما به کجا می خواهیم برویم که اینگونه احمقانه به جلوی پایمان قصد مانع شدن دارند. یکی را تو شوت کردی یکی را من. یکی را تو خندیدی یکی را من. بعد با هم خندیدیم. و خندیدی درست موقعی که انتظار داشتم بخندی و گریه کردم درست موقعی که انتظار نداشتی، همه عمر باید در کشف این راز ها بود که کی کِی انتظارش چیست. یک ماه کم است، و البته زیاد. جایی که من با یک نگاه تو مست می شوم و جایی که با یک عمر زل زدن به چشمانت سیر نمی شوم. نه هیچ گاه سیر نمی شوم. ماری چرا می خواهی بروی؟ زنگ بزن کمی بیشتر با هم باشیم. کمی بیشتر. تو می گویی بعد از کمی بیشتر چی؟ بالاخره؟ نمی دونم بعدا فکرش رو می کنیم. و ای کاش آن بعدا هیچ وقت فرا نرسد که بخواهیم به جدایی فکر کنیم و وقت اضافه هایی که کفافمان را نداده و لاجرم باید با نگاه بدرقه ات کنم و من نمی توانم.

این یک ماه بهتر از یک سال گذشت، شاید هم یک عمر و کوتاه تر از یک لحظه. چه بارانی می بارید آن شب! یادت هست؟ سیل می آمد انگار و ما زیر سقف بودیم. منتظر نماندیم باران بایستد راندیم و من برف پاک کن را تند کردم. چقدر یک راه را دور زدیم و من تازه کار بودم، شاید ما تازه کار بودیم. بالاخره هر چیزی از یک جایی شروع می شود دیگر. اما حالا سعی می کنم جاده ها را کمتر بی هدف چرخ بزنم، حالا مقصد تویی و راه را می یابم من سرانجام... و عجب کلمه غم انگیزی ست این سرانجام، هرچند سرانجام، سرانجام برسد! تو می گویی شک داری؟ آره من مایلم شک داشته باشم، من باور ندارم. بی تو بودن را. کارت را سخت کردم؟ متاسفم.

بوی عطرت در سرم می پیچد. یادم نیست چه شد که گفتم تو هم گشنه ای؟ این غذاها که آدم را سیر نمی کند. تو گفتی بیا یک لغمه از مال من بخور. من هم با قیافه آدم های سیر گفتم من فقط دوست دارم از مال خودم بخورم. بهت که بر نخورد؟ منظورم این بود که... نمی دانم منظورم چی بود. یادت هست چرا همچین حرفی زدم؟ مگر مال من مال تو دارد؟ دارد؟ نمی دانم.

سربالایی ها را می رویم. چقدر راه مانده است؟ خسته شدی؟ نه؟ پس ادامه می دهیم. تو کی باید برگردی ماری جان؟

"گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو، تا بدانجا برمت که می خواهی
زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری
زورقی که هیچگاه واژگون نشود، هر اندازه که ناآرام باشی یا دریای زندگی ات متلاطم باشد
دریایی که در آن می رانیم"
سپیده دم
(با صدای احمد شاملو)

2:25am

گوش می کنم. سرم را کمی کج می کنم یا می چرخانم تا چشمانم روبروی چشمانت قرار گیرند، تا تمام صورتت در صورتم منعکس شود. همان عکست را می گویم که کمی سرت را چرخانده ای یا کج کرده ای. گوش می کنم، نگاه می کنم، احساس می کنم، منتظر می مانم و بیشتر احساس می کنم. آنقدر تا در چشمانم اشک جمع شود و شروع به نوشتن کنم. 1:45am

احساس می کنم. نبودنت را. بیشتر از بودنت نبودنت را حس می کنم و در تمام بدنم این حس پخش می شود. به چشمانم می رسد، از دستانم رد می شود و تا نوک پا یکسره می رود. چهار فصل را به یکباره تجربه کرده ام انگار. حس می کنم تو را. بی تو بودن را و بغض گلویم را می فشارد. ماری جان به کجایی الان؟ 1:48am

گوش می کنم. یک چیز را بیشتر نه. به ته که می رسد خودش به سر می رود. و در این سر و ته شدن ها تویی که می آیی و می روی. تویی که نزدیک می شوی و دور می شوی. با لبخند دور می شوی؟ یادم نیست. من هیچ چیز نمی توانم به یاد بیاورم. به این بیماری چه می گویند خانم پرستار؟ به جز حس غریب با تو بودن و بی تو رفتن هیچ چیز به یاد نمی آورم. به حافظه ام فشار می آورم. به دستم فشار می آوری، با هم شوخی می کردیم. یادت هست پوست آرنجت را گرفتم گفتم اینجا به من اختصاص دارد. اینجا مال من است. مال خود خودم. یادت هست؟ برایت نوشتم تو بهترین دوست منی. آره دوست، دوست خوب من.

احساس می کنم و گوش می کنم و می نویسم. یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من/دگر چه پرسی ز حال من... تلویزیون نه تو نگاه می کنی نه من. شاید تو بیشتر از من نگاه نکنی البته. اما این تصنیف حیف است گوش نکنیمش. اگر تو را جویم حدیث دل گویم/بگو کجایی... بیا چند دقیقه سکوت کنیم این تصنیف / آهنگ / صدا / ملودی تمام شود. باشه؟ تو هنوز نخوابیدی؟ ماری جان بیداری؟ گوش می کنی؟ کی رود رخ ماهت از نظرم/به غیر نامت کی نام دگر ببرم/ اگر تو را جویم حدیث دل گویم/بگو کجایی/به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی...

ماری جان دیر وقت است می خواهی بخوابی باقیش را صبح بگویم؟ 2:11am

یادت هست گفتم ما هروقت با هم هستیم باران می بارد؟ باورت می شود الان هم که رفتم آب بخورم صدای قطره های باران می آمد از پنجره باز آن طرف. الان هم باران می بارد. به یاد تو و من. می خواهی سکوت کنیم به ملودی / سمفونی / ارکستر باران گوش کنیم؟ ماری جان بیداری؟ گوش می کنی؟ پس پنجره اتاقت را باز کن...

من بیدارم اما تو بخوابی بهتره عزیزم. مگه من نباید صبح زود برم؟ اوه، اصلا یادم نبود. خوب پس زودتر بخواب، خواب نمانی. من بیدارم. 2:21am