تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

خبر کوتاه

خبر کوتاه بود. صدام دستگیر شد. به کوتاهی خبری که غلامحسین صالحیار برای تیتر یک روزنامه اطلاعات سالها کنار گذاشته بود، " شاه رفت ". اتفاقا آن روز هم سرد بود اما انتظار بهاری گرم و مهربان در وجود همه سایه انداخته بود. انتظاری که بعد از سالها دگرباره در وجودمان آرزویی نزدیک و دور می نماید.

دیکتاتور بزرگ رفت. به همین سادگی ؟ بله در ذهن تاریخ ۹ ماه زمانی بس اندک است برای اویی که سه دهه خون ریخت و زمان خرید و حکومت کرد، بر مردمی که نمی خواستندش. اما اینک در کمتر از سالی طومار همه آن سالیان نفرت و دود و آتش به لحظه ای درهم پیچیده شد و در تاریخ به نوشته ای و شاید خاطره ای بدل خواهد شد. سطرهایی که دانش آموزان مدرسه ای باید در روزی پاییزی به خاطرش آورند، به معلم تاریخ پاسخ دهند و بعد فراموشش کنند. به همین سادگی.

مردم به خیابان ها ریخته اند، اشک در چشمان همه حلقه زده . باورش مشکل است، کنده شدن سایه شوم دیکتاتور از سر یک ملت، بلکه یک جهان. خبرها و تصویر ها بی مانند تر از همیشه با سرعتی به قاعده این عصر خانه ها را در می نوردد، نورها و صداها از فراز آن گودال تاریک قبر مانند نوید بهاری گرم می شود برای مردمی که همه گاه دستهاشان پنهان بوده و نفسهاشان ابر...
همه شادند مگر عده ای که یا خود دیکتاتورند ، بزرگ یا کوچک، و به فردای محتوم می اندیشند و در هراس از آن، یا جماعتی که روزگار را از سر سایه دیکتاتور می گذراندند و بجز خم بودن در برابرش کار دیگر نمی دانستند. عده ای هم اندیشناک، پس این دستگاه های عریض استخبارات و عسگری و ... به چه کار آمد دیکتاتور را ؟ چرا سرنوشت را این بار رقم نزدند ؟ دیری نیست از زمانی که آنان با گلوله و گور می خواستند سر نوشت ملت ها را تغییر دهند ، پس چرا نتوانستند سرنوشت خود را رقم زنند ؟ مگر سرنوشت با همان گلوله و گور نمی پاید و ویران نمی شود ؟ ... آه آنان نمی دانند که گلوله اگر سر را ویران کند نمی تواند فکر را ویران کند، نفرت را خاموش کند، پس محکوم است به تغییر وقتی همه تغییرات و تقدیرات در قدرتش نیست.

چهره دیکتاتور رنجور و بی پناه است در عکس یک شرق. به مانند انسانهای بدوی و خواب زده. گویی هنوز هم از خواب سی ساله بیرون نیامده. به سربازان می گوید شلیک نکنید من حاکم عراقم، آماده ام با شما مذاکره کنم...
نمی دانم آیا دیکتاتور های ریز درشت از درونمان تا درون اجتماعمان این تصویر ها را دیده اند ؟ خشکی درختان را فهمیده اند ؟ ابرهای سیاه را چطور ؟

هیچ مگو

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو        پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو          ور از این بی خبری رنج ببر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت    آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم     گفت آن چیز دگر نیست و دگر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال    خیز از این خانه برو ، رخت ببر ، هیچ مگو

۱ - آخرین بار امشب، ساعتی پیش، بعد از اولین بار ، امسال روی پرده ، خانه ای روی آب را دیدم ، ولی این بار کامل تر . نسخه ویدئویی شده اش حذفیات نسخه سینمایی را نداشت، هر چند حذفیات جدیدی اضافه اش کرده بودند. بعضی جاها را کوتاه تر، بعضی جاها هم، حتی صداها را سانسور کرده بودند یا به شکلی تغییر داده بودند. پایانش با قرآن  خواندن پسرک، کامواهای بافته شده پیر زن و نمای بهشت مانندی تمام شد که اصلا آن موقع نبود. حتما یک ربط امنیتی آن زمان با جنگ و سیاست درش یافته بودند، الان خیالشان راحت شده پس قابل نمایش شده است! این شعر هم در سینما شنیده بودم با صدا گیرای شاملو. از همه بیشتر موسیقیش حال فیلم است برایم. زخمه های و پنجه هایی که به درون می کشاند پژمان، گوش دادنی است. بعد از چند بار، هنوز گره ها و چرا ها از آن موقع در ذهنم مانده اند ﴿شماره ای که مجله فیلم نقدش را نوشته بود نگرفتم﴾. از بعضی چیز هایش الان خوشم نیامد، مخصوصا قطع نماها، خیلی یک دفعه و بی احتیاط است. ای کاش از چیزی مثل فید استفاده کرده بود. شب پیش هم رنگ شب را دیدم، یک اثر سینمایی کار شده از سجادی. از فضایش خوشم آمد. مخصوصا داستان پردازی و روایت. صدای خنده خشک و تلخ عرب نیا هنوز در ذهنم هست.
خیلی وقت شده سینما نرفتم، نفس عمیق را احمقانه از دست دادم. این روزها هم حال بیرون رفتن و سینما رفتن نیست. ولی سینما همیشه کند و تند، با من است. راستی توی صحنه چاقو خوردن دکتر توسط سیاه پوشان، صدای شاملو دائم درگوشم می خواند : عنکبوتای سیاه شب تو هوا تار می تنند ...

۲ - امروز تو بارون رفتم بیرون، برای خرید یک اسکنر و یک رایتر. یک بنده خدایی که شب قبلش تا سه نیمه شب اینجا بود می خواست ، برای اون رفتم گرفتم. اسکنر جنیوس . نکته جالب این اسکنر ، امکان اسکن از نگاتیو فیلم است. مشابه عملیات چاپ عکس از نگاتیو این اسکنر هم نگاتیو را به صورت عکس رنگی چاپ شده اسکن می کند. چند تا عکسی که عکاسی به علت نور کم چاپ نکرده بود با این سیستم، تبدیل به عکس قابل دیدن کردم. چیز جالبی است، البته کیفیتش فقط در حد دیدن است ولی چیز بامزه ای است. ﴿ تا چند سال دیگه فکر می کنم کلا لابراتوار ها تعطیل کنند و تبدیل شوند به چند تا اسکنر و پرینتر بزرگ ! ﴾

۳ - هفته دیگه احتمالا باید بروم اصفهان. با پسر خاله بزرگوار. یک دستگاه sem ﴿ میکروسکوپ الکترونی ﴾ هست مربوط به سازمان هواپیمایی که به علت مشکل نرم افزاری بعد چهار سال از راه اندازیش هنوز یک بخشش کار نمی کنه. البته کامپیوتر دستگاه قدیمی است، ۳۸۶ با داس و ویندوز ۳.۱ . حالا من باید بروم هر چه تجربه کار کردن و سرکله زدن با داس از ایام قدیم دارم تو این یک هفته بریزم بیرون که اونجا رفتیم دچار گیر کردن در گل نشوم. جالبی بعضی از این دستگاه ها این هست که از وقتی فروخته می شوند تا به صورت کامل راه اندازی بشوند خیلی هاشون از رده تولید و پشتیبانی و خدمات و ... کارخونه سازنده خارج می شن ! حتی تو سایتشون هم رسما اعلام برائت می کنند از ساختن چنین دستگاهی !! حالا جاهایی که قطع امید در بخش نرم افزاری پیش می آد من می روم شانسشون رو یک بار دیگه امتحان کنم : ﴾ دعا کنید این دفعه آبرو ریزی نشه، مشکلش حل بشه.

۴ - گاهی اوقات که یک خبر را برای اولین بار از کانال های تلویزیون خودمان می شنوم بعد که همون رو جاهای دیگه چک می کنم صد و خورده ای درجه ذهنیتم عوض می شه. نمونه اش خبر حمله و کشتار بی رحمانه - گوشه شبکه ها را نگاه کنید، هنوز می بینیدش، سامرا در خون و آتش - آمریکایی ها به مردم بی دفاع و کشتن یک ایرانی و ... است. هی مامانم گفت برو ببین بی بی سی چی می گه. می خواست درصد صحتش رو بفهمه ولی تا امروز فرصت نشد پیگیر این خبر بشوم. امروز در کمال تعجب هرچی سایت بی بی سی رو بالا پایین کردم اثری از خبر به این مهمی که حتی وسط برنامه نود، فردوسی پور مجبور شد برنامه را قطع کنه و از روی نوشته ای که بهش دادن محکومش کنه، پیدا نکردم ! داستان را بالاخره در خبر اعتراض شدید ایران به آمریکا پیدا کردم. بعد که برای مامانم گفتم وقتی یک کاروان نظامی آمریکایی در حال عبور، مورد حمله قرار گرفته، آمریکایی ها متقابل بهشون حمله کردن و ۵۰ نفر کشته و ۸ نفر دستگیر شدن، چند بار گفت نگفتم این ها یک کاری کردند، وگرنه آمریکا بیخودی برای چی حمله کنه ؟!
واقعا به دیپلماسی کشوری که منتظره با حوادث کشورهای دیگه خودش را پیش ببره باید چه گفت ؟!

۵ - صدای دلکش ضعیف از پشت سرم می آید. امشب برای تست رایتری که خریدم ﴿ تا ۲۴ ساعت حق تست هست مثلا، آن قدر تقلبی و مزخرف شده جنس های بازار کامپیوتر که همیشه از مرحله تست می ترسم، هیچ خاطره خوشی از خرید هایم ندارم ﴾ چند تا مجموعه از صداهایی که تو کامپیوترم گیر افتاده اند ﴿ آخه کامپیوترم مدتی است که کر و لال شده، هنوز هم اسپیکر براش نخریدم ﴾ رایت کردم. ویگن، چند تا دلکش و بکاپ برنامه هایی که هنوز رو سی دی ندارمشان.
این آلبومی هم که داره پخش می شه " آتش کاروان " است. آمد نوبهار، عاشقم من،می گذرم و ... . سلکشن خوبی شده این ها به اضافه امشب در سر شوری دارم، جدایی و بردی از یادم که با ویگن خونده. خیلی از این ها تو فیلم های این سال ها کار شده اند. عاشم من تو قرمز. بردی از یادم توی رخساره. آمد نوبهار ملودیش توی شب یلدا.
نازی خوشکلک... عزیز دلک... گنجشک دلت، می زنه پرک... حیف کاملش یادم نیست. صدایش را هم ندارم، نمی دانم نوار موسیقی فیلم بالاخره منتشر شد یا نه .

۶ - شیخ صادق هم که فهمیدید بالاخره پنج شنبه ریغ رحمت را سر کشید و رفت به جایی که به قول کسی زمانی همه را به زور می فرستاد. شاید هیچ کس مثل او در داستان ها و خاطرات جمعی خانواده ما از سال های انقلاب حضور نداشته باشد. هر خاطره ای که تعریف کرد پدر، یک گوشه سیاه هم برای او خالی کرد. کتاب میلانی را که می خواندم نقاط سیاه بیشتری در ذهنم به او اختصاص یافت از سال هایی که نبودم و بودند. از آن اعدام ها و محاکمه ها... سکانس آخر کتاب میلانی را بخوانید، صحنه محاکمه و اعدام هویدا. ﴿ می گویم سکانس، چون روایت میلانی آنقدر استادانه است که همچون در مقابل پرده ای عریض حضور خود را می شود احساس کرد و تصویر ها را دید، وقتی صدای هلیکوپتر می آید و هویدا نفس راحتی می کشد... ﴾ به راستی بر هولناکی سرنوشت هویدا، سرنوشت انقلاب، سرنوشت یک ملت و دناعت او می گریید.
شاید روزی بیشتر از او نوشتم، از آن لکه های سیاه . نوشته قوچانی در شرق هم خواندنی است هرچند نه منتقدانه است ولی جانبدارانه هم نیست. چرخش شخصیتش بعد از داستان های آن روزها بیشتر پایبست نوشتار است.

۷ - هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم .
این هم به سبک یادداشت های هفت گانه احمد طالبی نژاد در هفت، به جبران همه این ننوشتن ها.
از حساسیت و همراهی همه تان سپاسگذارم، روزگار سختی است، می دانید. این بار اما سختی اش بیشتر آزارم داد. من قصد تعطیلی این دریچه را ندرام، نداشته ام و تا روزی که رمق حضور بماند، نخواهم داشت.

رنج نامه

دوری ناخواسته ای بود، ننوشتن و نبودن عوارض یک وضعیت دیگر شده بودند و ناگزیر. هفته های جهنمی آمدند و هنوز مطمئن نیستم که رفته باشند، درون و بیرون را ویران کردند. تنش و تب. تبش رفت اما... شاید " این ابتدای ویرانی است ... " و روزهای درد در پی باشد، نمی دانم.
سرماخوردگی تب دار چند روزه به اضافه یک آنفولانزای شدید روحی ﴿ شاید هم یک سرطان روانی، هنوز دکترها تشخیص نداده اند ! ﴾ دمار از روزگار در آورد، روزگاری که فقط برای گرما و سکوت پتو، داروهای اجباری و صدای رادیو و نواری که صدای بیرون را مانع می شد توان تحمل وجود داشت. باید قرار بگیرید در لحظاتی که آرزوی نیستی وجود را پر می کند، پاهایتان یخ کرده و دلتان آشوب است، لحظاتی که هزارتوی فکر را به دنبال مفری برای فرار می گردید و هیچ نمی یابید. من سختی را یک تنه به زیر سکوت پتویم بردم و دیوانه وار تحملش کردم، می دانم اینجا ، در این ناکجا دوستان اندک اما پر شماری بودند که می توانستند رنج را تخفیف کنند اما حوصله و توانی حتی به اندازه بازگو کردن هم باقی نمانده بود. تنهایی را با خواندن شرح بیست ساله شدن "دونده" امیر نادری و یادداشت ها و نوشته های مجله هایی که چند ماه بود خوانده نشده بودند به همراه صدای نجات بخش رادیو که چون عده ای همراه شبانه تا صبح برایم هیاهو می آفرید و فکرم را از مرگ تعدیل می کرد، گذراندم. فقط می دانستم که می شود از یک نفر کمک گرفت، نیرویی که برتر است و گاه فراموشش می کنیم. ورد زبان به همراه قطره هایی داغ از تب، خدای من بود. می دانستم که اگر او بخواهد می شود همه آن چه من نمی توانم یا گریزانش هستم به شکل در آید و موجودی نیست که برایش فریاد سر دهد و هماورد طلبد . فکر این که " این نیز بگذرد " آرامش فکر دیگری بود. فکر روزی که در خاطرم جز یک نقطه سیاه از همه این شب ها چیزی نماند ، روزگاری که دیگر نیستیم تا همدیگر را بیازاریم و مرگ بیافرینیم . آه .. آن روز همه آرام شده اند، همه ساکت بدون استرس بدون ترس. آرامش نسبی اکنون را هم از گوشه نگاه او می دانم، ای کاش همه حال دست گرم و پر مهرش را می فشردیم. نه فقط به روزگار خاری، به روزگار ترس.

تصمیمات زیادی گرفتم و فراموش کردم، شاید هم برای شرایط سخت تری به گوشه ای پنهانش کردم. تصمیماتی که با دیدن بسته های قرص، چوبی که زیر تخت داشتم و پنجره ای که روبرویش بودم به ذهنم می آمد. سرگردان میان فرار، مرگ، نابودی... از میانشان فرار به چیزی که دو سال از آن به فرارم را شاید عملی کنم. فرار به جایی که مجبور نباشی صدایت را به قدری فرا ببری که خود فقط شنوایش باشی. فرار از حضور کشدار و کشنده.
اگر برگزیدمش بیشترش خواهم نوشت، سکون و سکوت را به وسیله اش خواهم شکست...

درودتان، تا شاید وقتی دیگر ...