تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

نوشته های شبانه

وقتی شب پیش دیر وقت بخوابی، بعد از کلی راه رفتن و فعالیت، صبح هم زود بلندشی و یک مسیر ۱۰۰ و خرده ای کیلومتری را بروی و بیایی طبیعتا تا شب باید خواب باشی. ولی ساعت ۲ بعدازظهر که شد می شنوی فلانی توی فلان جاده تصادف کرده. کسی نیست می روید کمکش. تصادف از آنچه فکر می کنی وحشتناک تر است. علافی بعد از تصادف از آنچه فکرش را هم نمی کنی باز بیشتر. چهار پنج ساعت کنار جاده، زیر آفتاب. تازه باید به مردم هم توضیح بدهی برای کدام روزنامه یا مجله عکس می گیری. اگر بگویی برای خودم فکر می کنن خل شده ای. از یک تصادف که اینقدر عکس نمی گیرد! بله عزیزم! برای رورنامه شرق! آقا مصاحبه هم می کنید؟ نه، جانم. من فقط عکاس هستم! مردک سبیل کلفت می خواهد عکس یادگاری هم ازش بگیرم. چهره اش تنها می توانست به خلاف کارهای با اعتماد به نفس شباهت داشته باشد. کنار جاده پیکانش را گذاشته منتظر است این وسط یک چیزی کاسب شود. حالا دعوا نشد کیف پول که هست! بله، الان می فهمم که بیخود سرش را داخل ماشین نکرده بود که وسایل داخل ماشین را جمع کند بدهد به من. مردکه کیف پول را زده. بله... می گفتم. بعد از یک روز خارج از خانه و تازه رسیدن حدودا همین الان، باید یکی مثل مادرت که الان آمد به آدم بگوید: دیروقته، از صبح تا حالا هم که بیرون بودی خسته شدی، چرا نمی خوابی؟... تا بفهمی چقدر خسته ای.

اه... الان که به تقویم گوشه کامپیوتر نگاه می کنم تازه می فهمم شده امروز، آن هم ۲۱ تیر. خدای من! عجب تخته گاز گذاشتی! مواظب باش یک وقت تصادف نکنی. من یکی که حوصله وایسادن و افسر آمدن ندارم! بابا یک خرده آرام تر. بگذار بفهمیم مناظر کنار جاده چه شکلی ست. هی تند و تند این روزها رو رد می کنی که چی؟ انگار یکی دنبالت کرده می خوای این عمر ما تموم بشه بیاییم نزدیک دستت به خدمتمون برسی! عجب رعد برقی... ببخشید. ببخشید. غلط کردم. هر جور راحتی بچرخونش. اصلا بذار دور تند. من دیگه آه! خوبه؟!

آدم بعضی وقت ها بدجوری لجش می گیره از این آدم هایی که می تونن توی دو سه جمله آب پاکی رو خیلی قشنگ بریزن توی دستت جوری که کل بدنت یخ بکنه. نمونه اش هم همین جناب حسین درخشان. یک دفعه مرده افکار و عوالم همه را رو به قبله می کنه می ره پی کارش. خوابگرد دوست داره اینجوری خداحافظی بکنه. اگر نوشته های اون رو کسی برای یک مدت پی گرفته باشه، سبک نوشتن و لحن کلامش دستش آمده. بالاخره کسی که ادعای کار فرهنگی داره باید یک جوری دغدغه ها و نظراتش رو منعکس بکنه در آثار و نوشته هایش یا نه؟ خوب خوابگرد هم دقیقا همین کار را کرد. نشان داد این که برای فرهنگ بخواهی نفس بکشی خیلی هم مفتی تمام نمی شود، نیاز به کمی هم پول دارد. این یک واقعیت است که بسیاری مبتلابهش هستند و بودند. به نظرم هیچ جای کار هم عجیب نیست، حتی اگر این دلایل برامون قانع کننده نباشد که این میزان اعتبار و مخاطب را ﴿که یک شبه به دست نیامده﴾ یک شبه از دست بدهیم. به هر حال جای خالی خوابگرد کاملا حس خواهد شد. امیدارم کمی از حالت ایدئالیستی مطلق خارج بشود.

چقدر سخت است درست نوشتن در حالی که می خواهی کمی هم با مخاطب نزدیک تر و به اصطلاح خودمانی تر باشی. نتیجه کار چیزی می شود در حدود پاراگراف بالا که نه نثرش، به طور کامل و درست، شکسته است نه جمله بندیش پایه و اساسی دارد. یک چیز خلق الساعه ای شده است مربوط به ۲ ساعت گذشته از نیمه شب، در حالی که آسمان هم با نور و صدای مهیبش آدم را بدجوری می ترساند... هوا به نظرم کمی منتناسب با این زمان از فصل نیست. هرچند کاملا خوشحال کننده است که گرمای هوا به سبب این باران نصفه و نیمه تخفیف پیدا می کند. صدای یک همسایه به گوشم خورد: این هوا، هوای زلزله است! این پشه ها هم که دیوانه ام کردند. خدا! چقدر صدای این صندلی موقعی که همه خوابند بد ترکیب است!

باز یادم رفت. اصلا ۲۱ تیر را برای این گفتم که ذکری مصیبتی باشد از ۱۸تیر. کلا دچار فراموشی مزمن شده ام. راستی چرا ۱۸ تیر اینقدر بی سر و صدا بود. هرچند موقعی هم که پر سر و صدا بود ما از خانه مان جم نخوردیم! ولی خوب طرفدار جنبش دیگران که هستیم! کمی نگران کننده است این میزان ناامیدی و یاس که سطح شهر را مثل یک لایه دود پوشانده است. جامعه مرده، همه سر به زیر. به فکر نان. گربه ها در کیسه های زباله هم دیگر چیزی پیدا نمی کنند. دیدی؟ چقدر لاغر شده است؟ امسال کمی حرفه ای تر عمل کردند. از مدت ها قبل عوامل احتراق را از محل گرما دور کردند. ولی کاش زودتر از آن که همه چوب ها، کبریت شوند می فهمیدند... چند روز است تو روزنامه نگرفته ای؟

بیخودی این پاراگراف را اضافه می کنم. دیگر از چه؟ عمر این نوشته های پراکنده هم چه سخت کوتاه است... راستی، گیلاس سیری چند؟ من همین جا می خورم. لطفا

برای خوابگرد

خوابگردی آرزو می کند خواب ببیند تا بتواند بار دیگر در خواب خوابگردی کند. زندگی سخت متعفن است. پنجره پشتی هنوز باز است. دست کسی درد می کند. همه خوابیده اند. من فکر می کنم چه بنویسم در این فضای واقعی. زندگی واقعی، فکر مجازی. خوابگرد دیگری آرزو می کند خوابگرد اصلی روزی در خواب از خوابگردی هایش بنویسد. شب است. همه خوابند. صبح گرمی است. کسی که تا صبح بیدار بوده تازه می خوابد. حوصله آمدن بیرون را هم کسی ندارد. اما همه مجبورند نان سنگک بخورند و چای تلخ و ساعت ۶ نشده راه بیافتند. منحنی زندگی شوخی ندارد. اگر بر سر درخت گیرش نیاندازی شاید بیافتد توی جوی. راننده تاکسی عینک مطالعه می زند و سر چهارراه چراغ که قرمز می شود اول ماشین را خاموش می کند و بعد روزنامه ای که کنار دستش گذاشته ذره ذره می خواند تا چراغ سبز شود. کاش این چراغ هیچ وقت سبز نمی شد؟ تا جاده کرج خیلی راه است اگر نجنبد دیر می رسد و اگر دیر... اخراج؟ ساعت ها هم یک ساعت جلو آمده. یک ساعت کمتر می شود بیدار ماند. روزگار تلخی است. چرا امروز اینقدر گرم است؟ پسر از مادرش می پرسد غم نان چیست مامان؟ مادر انگار نشنیده باشد: چرا امروز زود بلند شدی پسرم؟ صبحانه می خوری؟ دست مادر درد می کند. راستی تابستان هم از راه رسیده است. پسر با خودش فکر می کند... روزنامه فروشی محل روزنامه فروشی را تعطیل می کند می رود پی زندگی اش. شاید به یک دکان نانوایی سر زد یا یک کار توی بقالی برای خودش پیدا کرد. فکر می کنم پسری که روزنامه ها را سر چهارراه ها می فروشد باید چقدر غمگین باشد. بابت هر روزنامه ۲۰ تومن، فکر می کنی بیشتر؟ مگر چقدر گل می خرند از سر چهارراه ها که این خانم زیر این آفتاب خنده بر لب از این ماشین به آن ماشین می کند؟ هوا بد جوری گرم شده است. توی این هوا کی به سینما می رود؟ این سوالی است که مدیر سینما می پرسد. از کی؟... پسر همسایه آرزو می کند کوچه شان کمی پهن تر بود تا می توانست با پسر همسایه روبرویی و همسایه پشتی قایم باشک بازی کند. چرا نگوید: دختر سرایدار آن برج چقدر خوشبخت است. کسی هنوز تا صبح بیدار است؟

چقدر از خودم متنفر شدم. شاید من هنوز نفهمم حال کسی که مجبور است بین دو چیز یک چیز را، آن هم به انتخاب زندگی و روزگار و نه انتخاب خودش برگزیند چه گونه است. کسی دیگر نمی خندد چون مجبور است. کسی حتی دیگر گریه نخواهد کرد، باور می کنی؟ چقدر از خودم مایوس شدم که می توانم هم بخندم و هم بگریم و هم شب را به صبح کنم، گیرم هنوز، ولی... شاید فهمیدن کسی که مجبور است بمیرد تا زندگی کند برایم کمی زود باشد. اما باور دارم که حقیقت دارد.

خوابگرد دوست داشتنی و پر تلاش دیگر نمی نویسد. تلخ است. هم نخواندنش و هم نوشته نشدن و علتش. صادقانه می گوید زندگی و روزگار و منحنی کثیفش با نشستن و نوشتن و به آسمان نگاه کردن جور در نمی آید. آیا می شود کاری کرد؟ می گوید: چرا، حتما. لطفا اگر زورتان می رسد این جاده زندگی را کمی به سمت راست بکشانید. دارد دور خودش می چرخد... ای کاش زورم می رسید. گیرم که امروز باران آمده باشد، که چی؟

و من به دنیا آمدم...

سال ۶۰ بود یا ۶۱؟ درست یادم نیست. مربوط به خیلی وقت پیش می شود. بیست و چند سال و خورده ای. هنوز صبح نشده بود. نه... شب نرسیده بود. بله، یادم آمد. هوا هم خیلی گرم بود. کولر روشن بود ولی من از گرما قرمز شده بودم. پاهایم توی شکم، خوابم برده بود. نمی دانم کی از خواب بیدارم کرد. درست یادم نیست. داشتم خواب می دیدم. یک دفعه صدایم زد. هی! تو! بلند شو. پاهایم درد گرفته بود از بس همه اش به یک حالت این چند ماه آخر آن جا خوابیده بودم و خواب دیده بودم، ولی هنوز خوابم می آمد. نه، هنوز تمام نشده. چه کارم دارید؟ شاید من ازشان پرسیدم. نمی دانم، شاید هم اول آن ها پرسیده بودند که چه قدر می خوابی و بعد من این را گفته بودم. صدایم را نشنیدند. باز یک ور شدم. لم دادم. آن قدر زیرم نرم و راحت بود که انگار توی پر قو هستم. جای تاریک و آرام. مادرم نمی گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. یک کنج دنج. تو همچین جایی به غیر از خواب دیدن کار دیگری می خواستید بکنم؟ فقط گاهی که حوصله ام سر می رفت با مادرم صحبت می کردم، او هم با دقت عجیبی به حرف هایم گوش می داد. بهش گفتم نمی خواهم از اینجا بیرون بیایم. خیلی غصه اش گرفت. هی از لباس های قشنگ و خوراکی های خوشمزه ای که برایم آماده کرده بود تعریف می کرد. چقدر لباس برایم دوخته بود. از یک جایی هم تعریف می کرد که من می توانستم تویش بخوابم  و هی تاب بخورم. آنقدر تعریف کرد که وسوسه شدم. آخر می خواستم بدانم آغوشش چه مزه ای دارد. شکلات قهوه ای خوشمزه تر است یا غذایی که آن تو می خوردم؟ اسباب بازی چیه؟ می خواستم ببینمش. خودش را. اگر نمی آمدم مطمئنم خیلی ناراحت می شد. نه! من نیامده نباید ناراحتش می کردم. این شد که آمدم. اما یک شرط گذاشتم که اگر از این جای جدید خوشم نیامد دوباره بگذاره برگردم همان جا، همان جایی که اول بودم. توی همان پر قو، تا بگیرم بخوابم. او هم گفت باشه، باشه، عزیزم! تو بیا اینجا رو ببین، من مطمئنم آنقدر بهت خوش می گذرده که دیگه هیچ وقت فکر برگشتن نکنی. صبح زود بود فکر کنم. شبش تا دیر وقت با من حرف زد. چقدر حس خوبی داشتم. کلی بوسش کردم. قلقلکش می آمد. می گفت بازی گوشی نکن. الان بگیر بخواب تا صبح که می خوایی بیایی این جا سر حال باشی. اما من دیگه خوابم نمی برد. انگار اضطراب داشتم. نه! بیشتر هیجان داشتم. آخه من قبلش اصلا آن جا را ندیده بودم. آخر می دانید قبل از اینجا من پیش پدرم بودم. باهم زیاد بازی می کردیم. خیلی خوش می گذشت اما یک دفعه تصمیم گرفت دیگه من رو تحویل مامانم بده تا یک مدت هم پیش اون باشم. قبل از بابام رو هم خیلی یادم نمی آد. شاید روی زمین افتاده بودم. یا تو هوا بازی می کردم. اما دیگه می خواستم به یک جای واقعا جدید وارد بشم. یک جای عجیب. از دوستام هر کی به اونجا رفته بود دیگه برنگشته بود. حالا هم من... نمی دانستم باید چه کنم. نمی دانستم جایی که باید واردش شوم چه جور جایی ست. آنجا هم می توانم مثل اینجا دوست پیدا کنم؟ یعنی نانی رو می تونم دوباره پیدا کنم؟ آخه نانی قول داده بود زود برگرده دوباره پیش هم باشیم ولی من تنها موندم و اون برنگشت. به دنیا رفت فکر کنم، پس حتما باید بتونم پیدایش کنم دیگه؟ به من گفت می روم دنیا، یا یک همچین جایی. کاش ازش آدرسش رو می پرسیدم... مادرم خیلی سفارش کرد که درست و سر موقع بیام بیرون. می گفت اگه دوباره بخوای بازی در بیاری یا خوابت ببره هم من رو اذیت می کنی هم ممکن است بلایی سر خودت بیاد. نه! به حرفش گوش می کنم من. آخه هنوز نیامده نمی خوام اذیتش کنم. ما دوست های خوبی بودیم. ما سه نفری. من و بابا و مامان. چشم گفتم و با هم خوابیدیم. کولر روشن بود ولی مامان خیلی گرمش شده بود. یادم نیست آن موقع می دانستم کولر چیه یا نه، ولی مامان می گفت اگه این هم نبود که من می مردم از گرما. پس خوب شد کولر بود اون موقع که مامان طوریش نشد.

سپیده زده بود؟ نه هوا داشت تاریک می شد، به نظرم. از آن تو درست نمی دیدم. از خواب که بیدار شدم یک دفعه حس کردم چقدر دلم درد می کند. احساس تهوع هم داشتم به نظرم. همه جا گرم بود و یک پارچه زبر دورم پیچیده شده بود. آه... بله، این که کنارم خوابیده مامان است. آه، مامان چقدر تو قشنگی. خوب شد بیرون آمدم. کاش بیدار بود تا بغلم کند و بهش بگویم چقدر دوستش دارم... خدای من! چقدر همه جا روشن است. مگر الان شب نیست؟ پس حتما باید صبح شده باشد. آره، صبح شده بود. من مامان را صدا زدم یا مامان من را صدا زد، یادم نیست درست، ولی یک دفعه من و اون یک وری شدیم رو بروی هم. خوابیده بلغلم کرد. چقدر بدنش گرم و خوش بو بود. پیشانیم را بوسید، خیلی کم مو بودم... من بعد یادم می آید که غمگین شدم. چرا زودتر نیامده بودم؟ مادر چقدر خوب است... و من گریه کردم آن موقع. مادر باز بوسید پیشانی را. با همان صدای آشنا که قبلا با هم صحبت می کردیم رو به من گفت: عزیزم، گریه نکن. تو دیگه به دنیا آمدی...