تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

مختصر مرگی اتفاق افتاد

چه بلد شده ام. روزگار را می بینید؟ مرگ در شمار واژگان مردمانی نه چندان دور همیشه سخت بوده است، هم شنیدنش و هم بیانش. اما اینک من به روانی می نگارمش، توصیفش می کنم و مثل تیله ای در دستانم لمس. این سرنوشت ماست یا سرنوشت مرگ؟ مرگ البته راه خود می رود ولی در نقاطی مجبور است با ما تلاقی کند، چه باک؟

دلم شور می زد. از همان زمان که می خواستیم سوار هواپیما شویم. حتی قبل ترش. آن موقع فکر می کردم دلشوره ام به خاطر این است که نکند به پرواز نرسم یا با آن برف که می آمد پرواز لغو شود. اما سوار شدیم و پرواز هم لغو نشد و همچنان دلم شور می زد. هومن همراهم است. یک روز سخت و چند روز فرسایشی را پشت سر گذاشته ایم. قرارمان با پیمانکار به نتیجه نرسید و مجبوریم موقتا برگردیم و اگر جور شد باز با پروازی به سوی کرمانشاه بیاییم، چند روز دیگر. هوا سرد و برفی و گرفته است. خیلی وقت بوده که کرمانشاه به خود برف ندیده. در تاکسی های پی در پی ی که این چند روز سوار و پیاده شدیم این را شنیدیم. درست از فردای روزی که من وارد کرمانشاه شدم برف آمد تا امروز که ما برگشتیم، و هنوز می بارید. یک ریز.

به تهران رسیدیم. هومن جدا می شود و من در راه خانه. تهران هم ابری ست. شاید هم نیمه ابری. تاریک است و شب و پیدا نیست. اما چیزی نمی بارد. دلشوره ام بیشتر است. پس چیزی در راه است. این را دیگر فهمیده ام. حدس می زنم یا شاید حس ششم یا هر چیز دیگر. اما خبری هست. می دانم. پس چرا حامد دنبالم نیامد یا تلفنم را جواب نداد یا... آری، خبری هست هنوز. یک مرگ شاید. این را هم حدس می زنم. مرگ چهره خود نتوانسته است پنهان کند، هیچ وقت. می فهمم. کسی مرده است. باید کسی مرده باشد. اما که؟ این است که دلشوره را بیشتر می کند. شاید خود من... پس چرا کسی خبرم نکرد؟

همه چیز را حالا می دانم. من مانده ام تنهای تنهای ایرج را می گذارم. می خواند و می نویسم. بله، گویا کسی مرده باشد. مختصر مرگی بوده است. ما دیگر حرفه ای هستیم. مرگ یک آدم 60 ساله شاید هم بیشتر که احیانا زن دایی آدم هم ممکن است باشد که اینقدر ماتم ندارد. ما مویی در این راه سپید کرده ایم، عمری. بله، کلی کارکشته و کارشناس و مرگ نگاریم برای خودمان. درست مثل مسوولین سردخانه. این همه جلو چشممان رفته اند که این مرگ ها خم به ابرو هم نمی آورد. من این روزها به زلزله بالاتر از 10 ریشتر فکر می کنم. یک نفر مثل شوخی ست. فکر نمی کنم بتوانم بیایم مراسم. فردا جلسه مهمی هست، با عزرائیل...

به خانه که می رسم دیگر هیچ دلشوره ای ندارم. با یک دوش سرحال می شوم، حتما. دیگر... کمی خسته ام، کمی هم غمناک. سوز هوا اشکم را در آورد امروز... شب عالی بخیر.

به بهانه دیدار

تمام روز را دویده ام. کار کرده ام و راه رفته ام و نشسته ام. تمام روز مثل هر روز زور زده ام وقت کندتر بگذرد تا به گوشه ای از کارهایی که بر گردن و پشتم سنگینی می کند برسم. با هزار جا صحبت کرده ام به هزار نفر توضیح داده ام و توضیح خواسته ام. هنوز گیج تر از آنم که آماده میهمانی یا میزبانی دوستان خوبی باشم. موقع خوشی نیست موقع غم هم نیست. در تقویم ذهنم این روزها هیچ نیست و سختم است از روزگار هیچ درون رو بروی دوستان زمان خوشی و غم شوم اما چه دانیم که کی، چه پیش آید؟ شاید روزگار من قرار نیست به آنجا کشیده شود که از آنجایش شروع شده است. شاید قرار نیست شب سرد زمستانی و برف و سرما همان تاثیر را داشته باشد که زمانی داشت و هنوز در کنج ذهنم مانده است. پس دست دست نباید کرد. علی اعطا دوست نازنینی ست. پویا هم، هرچند تصویرم از علی کاملتر بود تا او. باهم قرار گذاشته ایم کنج دنجی که بعدا فهمیدیم خیلی هم دنج نیست، اما خوب بود.

تمام روز دویده ام. چرا؟ نمی دانم. هیچ وقت تصوری نداشتم در زمانی که چنین دچار کار نبودم که کار این باشد! کار برایم نه رهایی، نه رسیدن، نه بودن و نه از هیچ جنسی ست، بلکه از جنس هیچ است و بر مثال این نیز بگذرد می گذرد بی هیچ ردی که به جا گذارد. ردی اگر بود همان ها بود که در پیشش مانده است. از همان شب های سرد، از جنس شب هایی که علی نوشته ای از همان زمانش را یادم آورد که به یادش مانده بود. من یا او یا ما، اکنون برای من دیگر آن نیست که پیشتر می بود. من آن نیستم اکنون دیگر یا او من نبود. یا همه یک خیال بود بی آنکه توانم باشد ردیفش را ردیف کنم و قافیه را تنظیم. هر چه بود و هر چه هستم من بعد از ظهر قرار دارم، با هر پیش فرض و هر ذهنیتی که واقعی بود یا نه. ما قرار است صورت هم را ببینیم و صدای هم را بشنویم. چرا من فکر می کردم این همه پیچیده است؟

از دهانم بخار می آید و هنوز ساعت 6 نشده همه آب ها یخ زده اند. لباس هایم جوری ست که نه می توانم چیزی از میانشان کم کنم و نه چیزی زیاد. پس به گرمایی که غنیمت است بسنده باید کرد. زمستان باشد و نفهمیم زمستان است؟ چه فایده؟ در زمستان باید یخ کنی، دستت سرّ شود و شانه هایت در هم روند. من این زمستان را دوست دارم. علی هم کمک کرد با این دوست قدیمی چند قدمی بیشتر همراه باشم. آدرسی که داده است با اختلاف یک چهار راه دقیق است! یادم می آید برایش نوشتم : "آدرس دقیق تری نداری؟" قرارمان ساعت هفت است. در جایی بین هفت تیر و حافظ. اما بیشتر نزدیک به هفت تیر تا حافظ. از یک کتاب فروشی می پرسم و آدرس را پیدا می کنم. نیم ساعتی دیر کرده ام و از قفسه کتاب ها سریع رد می شوم و از پله ها هم به همان سرعت. حالا یک راست سر میز هستم.

علی زود می شناسد. من هم زود شناختمش. سلام." سلام، سلام". می نشینیم. برای شروع بد نیست چیزی سفارش بدهیم؟ بالاخره کافی شاپ هست و بابت دور میز نشستن و چیزی نخوردن درست نشده است! من می خواهم قهوه سفارش دهم اما در منو آنقدر قهوه جور واجور هست که پشیمان می شوم. اسپرسو، ترک،... برای برقراری تعادل ذهنیم یک روزنامه شرق همراهم است با یک مجله هفت که هیچ کدام را وقت نشده نگاه کنم. برای یک گپ دلچسب شما فکر نمی کنید علی الحساب صدای موسیقی این کافی شاپ کمی نا امید کننده باشد؟

علی اعطا راحت تر و خودمانی تر از آن چیزی ست که انتظار روبرو شدنش را داشتم. پویا ه. هم همان است که هست، راحت. بی هیچ شباهتی به وبلاگش (یا آن بخشش که در ذهن من مانده است). یادم می آید که خیلی قبلتر، زمانی که خانه ای بر آب می خواست تعطیل شود من ارتباطم با علی از طریق پویا شکل گرفت و اینکه او پسر برادر احمد محمود است و ... را پویا به من گفته بود. پس احمد محمود محور و نقش اول این گفتگو می تواند باشد. ما بسیار حرف داریم.

یک ساعتی را با هم نشسته ایم. کمی هم بیشتر و من به ساعت توجهی نکرده ام. کافی شاپ باید تعطیل شود (نزدیک است تعطیل شود) تا بفهمیم فرصت همیشه کم بوده است و حرف زیاد. از احمد محمود حرف زدیم. درباره آن جایزه کذایی که هیچ وقت به او داده نشد از علی پرسیدم. از سایتی که سال پیش انتظارش را می کشیدم و سرانجام، سرانجامی نگرفت. از خودش که چه می کند، از خودم که چه می کنم و پویا که اهواز زندگی می کند و اینجاست تا درس بخواند. از جامعه آشفته و آشفته بازار جامعه. از زندگی ها و فکر ها و اعمال ناتمام نسلمان... کمی از من بزرگترند و پویا می گوید احساسم به سنین پایین تر از خودم این نبوده که اهل فرهنگ و قلم و ادب باشند و می گویم که این حس را من هم به پایین تری های خودم دارم، حتی به هم نسلانم که فاصله ای ست بینمان که اگر قرار بر پر شدن باشد قطعا از سمت ماست به سمت آنها که آنها را با این سمت کاری نیست. از اینترنت می گوییم. عادات وبگردیمان مشابه است تا حدودی. محدوده کوچک و ثابتی از وبلاگستان. از وبلاگ هم حرف می زنیم. به علی می گویم که از نوشتارش می شود بسیار لذت برد که برده ام. پویا مثل من این کار هم ناتمام گذاشته است. "خداحافظ فعلا."

علی اعطا کتاب "حکایت حال"، حاصل گفتگوی لیلی گلستان با احمد محمود، را هدیه می دهد. با همان طرح روی جلد همیشگی تمامی کارهای چاپ شده احمد محمود در انتشارات معین. نیم رخ. پویا هم دسته ای هفته نامه ندای جنوب می دهد که مطالب خواندنی زیادی از میانش یافته ام. علی عکس می گیرد. و یک عکس سه نفری که من چشمانم بسته است. نمی دانم چرا. دوستان خوبی اند در این آشفته بازار زندگی پر از هیچ، حداقل یادآوری کننده روزهای غم و شادی گذشته اند. یاد آوری کننده بخش و کنجی که در ذهنم بسیار سرد و کمرنگ شده است... به یادشان این صفحه را و این سطور را جدید می کنم و می نگارم. و بسیار سپاس از لطفشان و دیگر هیچ...