تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

نوشتار یک، بازگشت از گذشته

بعد از مدت ها می نویسم برای خودم، برای خودم و شما. فحش های رنگارنگی آماده کرده بودم تا برای اولین پست بعد از تبعید ! نثار جان دوستان بلاگ اسکایی کنم، اما فکر اینکه هیچ کدام از اینها را آن ها نخواهند خواند و فقط صفحه را می آزارد باعث شد این هم دریغشان کنم و کوتاه مدت حضور خود را در این فضای لغزان و ناپایدار چون گذشته در سکوت گذرانم. در اولین فرصت باید مجموعه نوشته ها را جان سالم از این جعبه به بیرون کشانم تا سرمایه ﴿!﴾ و تراوشات چند ماهه که تنها به کار همان آرشیو و شاید تفاخری به عقبه و قدمت بیاید محفوظ بماند. در این وانفسای گستردگی و پراکندگی در تاریک خانه ای دیگر باید مسیر آمده از گذشته را نمایانده داشته باشم تا به چیزی گرفته شوم !

حرف های ناگفته و فروخورده در این زمان فراق بسیار آمدند که نیازم بود با کسی بازگویمشان اما مجال نیافتند. اکنون دیگر متعلق به کنون نیستند و شاید دیگر هیچ گاه مجالی نیابند که عمر را فرصت توقفی نیست و حال به زبان حال سخن باید برانیم، هرچند دل از گرواش جدا نباشد و حرف امروز هم چیزی نباشد جز حرف از گذشته. اما این تاخیر ناخواسته کار دیگر هم در حقم روا داشت و آن قطع رشته ای بی حاصل بود که نه دیری است در فضای ذهن و این وبلاگ گسترش می یافت و کارکرد وبلاگ گونه را می ستاند. امیدوارم این تقطیع پیوندی قوی تر به فراخور فضای وبلاگ برایم به ثمر رساند و حرف هایی را گویم که عمومیت بیشتری بپذیرد.

و خبری دیگری که می تواند به شوقم آورد: دوست و استاد گرانقدری بعد از مدت ها اصرار و تمکین نکردن قصد وبلاگ و نوشتار آن لاین کرده است، البته ایشان هم به خاطر این رفت و آمدهای بی موقع بلاگ اسکای تمایلی بدان ندارد، همچنان که می خواهند شروع کار از جایی عمومی به انجام رسد و در پی اش مستقل به کار ادامه دهند، اگر موافقت داشته باشند شاید به زودی در این فضای محقر میهمان نوشته هایشان شوم و در غیر آن فضایی به عاریت برایشان خواهم گرفت تا محرومیت از قلمشان کوتاه تر شود. این را به عنوان مژده ای برای این فضای تاریک آوردم که می خواهد نوری تازه در آن دمیده شود.

میراث هایی بر خاک

تازه آمده ام، کمی خسته ام اما هنوز دارم خبرها را زیر و رو می کنم. دو روزی دسترسی به اینترنت نداشتم، فرصت پیگری اخبار از تلوزیون هم نبود. آخرین خبرها همان خبر ویرانی ۸۰ درصد و کشته شدن ۵ هزار نفر بود وقتی تهران بودم. تا دیشب که سی ان ان به قول وزیر کشور در زیر نویس عدد ۲۰۰۰۰ را نوشت. رقم عجیبی است هنوز با ۴۰۰۰۰ رودبار و گیلان فاصله دارد و امیدوارم به شدت آن نرسد. روزهایی که از زلزله برایم مدت ها تصاویری ساخت به رنگ شبی تاریک، اتاقی لرزان و عجله ای برای خروج و در امان ماندن از دری که بسته شود و دیگر خروجی نباشدش. شب بود آن شب هم، مثل همین شب حادثه. اما شبی تازه آغاز شده نه چون این شب در پایانش. آن شب ما فرصت آن را یافتیم که در خواب نمانیم و به زیر سقف آسمان در آییم، اما این شب، شب حادثه، فرصت نمردن را کسی نیافت و به زیر خاک در آمدند و به خواب رفتند، خوابی که آن شب تا به صبح از چشمان ما دریغ شد. صدای رادیو بود و تنها محل خبر گیری همان. در ماشین نشسته نگران از لرزه ای دیگر، ورد زبان آیت الکرسی و هر چه در آن کودکی از آیه های مقدس در ذهن داشتم. سرد نبود، با هم بودیم و نه نگران از کسی. اکنون اما خبر به همه جا رسیده، کمک ها آمده اند حتی از ینگه دنیا. سرما بیداد این شب هاست، ماندگان نگران از کسانی که گمشان کرده اند یا در سوگ آن هایی که در زیر  آوارها دفن شده اند، خاک شده اند... در زیر همه آن تاریخ خشت و گلی. ۲۵۰۰ سال خاک به خاک شد. حال ۱۰۰ هزار بازدیدگر سالانه اش بر ویرانه ها نظر خواهند افکند و شاید اشکی هم به تاریخ نثار کنند. اما مردمان خواب را کسی به یاد نمی آورد، دانشجویانی که همه در سقف سست خوابیده بودند، یا آن خواننده و یا آن توریست ها.  همان طور که مردمان آن سرزمین را کسی یاد نمی آورد. اما من از یادم نمی رود دشواری بازگشت را به شرط گردن گرفتن خطر جان و سختی اطلاع دادن به تهران که ما را به در حساب رفتگان نیاورند، هنوز هستیم. عجب مسافرتی بود...

حادثه می آید، دیر یا زود. برای ما هم آن روز هست ؟ مستمسک برای غر زدن و نواختن این و آن به انتقاد زیاد است، بیشتر از همیشه. اما دیگر علاقه ای ندارم چراها را مرور کنم و هم بزنم، گفتن از اینکه این لرزش و نا آرامی های زمین تنها در ایران نیست که می افتد پس چرا در آنجا کشتگان به انگشتان محدود است و اینجا زندگان، چرا خشت ؟ مگر این شهر در قرن های گذشته می زیسته ؟ و یا چرا در کشوری چنین بلاخیز برای هیچ کار آماده نیستیم و چراهای دیگر ... سودی هم دارد ؟ چاره اش ماتم گرفتن است در عوض ؟ یا خوشحال بودن از فراموش نشدن جایی به نام ایران برای خارجیانی که بسیار آماده تر از ما بوده اند و به نام پاسداری و اهمیت داشتن انسان ها نیروها و کمک ها را می فرستند. نمی دانم، ولی ترس و پریشانی در این شرایط را تجربه کرده ام. به راستی فاجعه است، بوسه آن مادر بر پیشانی فرزند خردسال...

شب گردی

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم    وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم     نابوده به کام خویش نابود شدیم

شب گردی دیگری را آغاز می کنم. خورشید رفته است، خورشیدی کمرنگ که به رسم عادت هر روز می تابید و گاه در پشت ابری می آساید این بار بلند تر خواه آسود. آسمان امشب قرمز است یا تاریک ؟ می روم ببینم...

روز اول دی ماه

امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
وحرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
وخاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش...

پس امروز اول دی ماه است ؟ عجب... تاریخ را گم کرده ام. مدتی است. ولی سرد است، از سردی اش می شود فهمید باید جایی بین زمستان و پاییز باشد. همان روز اول دی ماه خوب است ! مرز خزان و ویرانی. میان گذرگاه زندگی. اصلا چه فرقی می کند ؟
نه ، گویا فرق هم می کند. شب پیش از روز اول دی ماه هم شب یلدا باید باشد. وه... پس دیشب طولانی ترین شب سال بود ؟ حیف که مثل هر شب تا صبح بیدار نماندم تا لحظه هایش را بشمارم و با سپیده دمان گذشته بسنجم، ببینم دیشب طولانی تر بود یا شب های گذشته ام. ولی برای من که به فاصله پتویی که بر سر کشیدم و از سر برکشیدم پایان یافت... نمی دانم از آنان که شمرده اند باید پرسید.

دیشب اما راه رفتم. طولانی تر و پر پیچ خم تر از هر شبی. از میان خیابان ها و کوچه های فرعی، هی مسیرم تا خانه را دور تر می کردم. اما سرانجام از کوچه ها و خیابان ها دورتر شدم .
اصلا شب های سرد آمده اند برای راه رفتن، با لبه های برگشته پالتو و دست هایی گیر افتاده در بر همان پالتو. تنها و سرگردان، از کوچه ای به کوچه ای برای دیدن درختانی بیشتر که تنشان را بی پوشش مقابل سرمای شب نمایان کرده اند و هیچ باکشان نیست. برای دیدن عابران اندک با همان شکل، دستهایی در بر و نگاهی پنهان میان لبه های برگشته.
کیف بی پایانی است، در سرما بودن و پوشاندن خود. حتی سرد شدن و سرما خوردن، اگر بارانی حوصله باریدن داشت در آن سرما. یا سرخ شدن مقابل آتش، همرنگ آسمان. در باغی بی انتها، پر از درختان بی بر و خشک در دوسو، تا هاله ای مبهم که پنهانشان کند. تو هم برای آنکه حجم ابر در مقابلت را ببینی آوازی را از دهانت بیرون آوری، آوازی طولانی که به این زودی تمام نشود. و در این فاصله، تا صبح فراموشی، می توانی در نوستالژی گذشته غوطه ور باشی و به لحظه های نداشته حسرت خوری. حتی سرما بخوری...

ایمان بیاوریم،
ایمان بیاوزریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.

نگاه کن چه برفی می بارد ...

خبر کوتاه

خبر کوتاه بود. صدام دستگیر شد. به کوتاهی خبری که غلامحسین صالحیار برای تیتر یک روزنامه اطلاعات سالها کنار گذاشته بود، " شاه رفت ". اتفاقا آن روز هم سرد بود اما انتظار بهاری گرم و مهربان در وجود همه سایه انداخته بود. انتظاری که بعد از سالها دگرباره در وجودمان آرزویی نزدیک و دور می نماید.

دیکتاتور بزرگ رفت. به همین سادگی ؟ بله در ذهن تاریخ ۹ ماه زمانی بس اندک است برای اویی که سه دهه خون ریخت و زمان خرید و حکومت کرد، بر مردمی که نمی خواستندش. اما اینک در کمتر از سالی طومار همه آن سالیان نفرت و دود و آتش به لحظه ای درهم پیچیده شد و در تاریخ به نوشته ای و شاید خاطره ای بدل خواهد شد. سطرهایی که دانش آموزان مدرسه ای باید در روزی پاییزی به خاطرش آورند، به معلم تاریخ پاسخ دهند و بعد فراموشش کنند. به همین سادگی.

مردم به خیابان ها ریخته اند، اشک در چشمان همه حلقه زده . باورش مشکل است، کنده شدن سایه شوم دیکتاتور از سر یک ملت، بلکه یک جهان. خبرها و تصویر ها بی مانند تر از همیشه با سرعتی به قاعده این عصر خانه ها را در می نوردد، نورها و صداها از فراز آن گودال تاریک قبر مانند نوید بهاری گرم می شود برای مردمی که همه گاه دستهاشان پنهان بوده و نفسهاشان ابر...
همه شادند مگر عده ای که یا خود دیکتاتورند ، بزرگ یا کوچک، و به فردای محتوم می اندیشند و در هراس از آن، یا جماعتی که روزگار را از سر سایه دیکتاتور می گذراندند و بجز خم بودن در برابرش کار دیگر نمی دانستند. عده ای هم اندیشناک، پس این دستگاه های عریض استخبارات و عسگری و ... به چه کار آمد دیکتاتور را ؟ چرا سرنوشت را این بار رقم نزدند ؟ دیری نیست از زمانی که آنان با گلوله و گور می خواستند سر نوشت ملت ها را تغییر دهند ، پس چرا نتوانستند سرنوشت خود را رقم زنند ؟ مگر سرنوشت با همان گلوله و گور نمی پاید و ویران نمی شود ؟ ... آه آنان نمی دانند که گلوله اگر سر را ویران کند نمی تواند فکر را ویران کند، نفرت را خاموش کند، پس محکوم است به تغییر وقتی همه تغییرات و تقدیرات در قدرتش نیست.

چهره دیکتاتور رنجور و بی پناه است در عکس یک شرق. به مانند انسانهای بدوی و خواب زده. گویی هنوز هم از خواب سی ساله بیرون نیامده. به سربازان می گوید شلیک نکنید من حاکم عراقم، آماده ام با شما مذاکره کنم...
نمی دانم آیا دیکتاتور های ریز درشت از درونمان تا درون اجتماعمان این تصویر ها را دیده اند ؟ خشکی درختان را فهمیده اند ؟ ابرهای سیاه را چطور ؟