تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

آنم آرزوست !

Movable Typeیکی دو روزه بیشتر وقتم با html و طراحی می گذره. واقعا لذت بخش و نشاط آوره و برای من هرچند وقت یک بار لازم. چون آدمی که به صورت حرفه ای کاری را دنبال نکنه هرچقدر هم توانایی ها و علاقه اش زیاد با شد باز هم کامل نیست و ممکن خیلی زود از آن حالت خارج بشود. منظورم از کار حرفه ای کار برای پول هست یعنی وابستگی به کار. برای من طراحی و درست کردن وب علاقه ای غیر حرفه ای و تفننی است، و فاصله کارهایی که می کنم بعضی وقت ها آنقدر زیاد می شه که اصلا از مودش خارج می شم و خیلی چیزها را فراموش می کنم یا اصلا حوصله رجعت کردن بهش را پیدا نمی کنم، تا دوباره به دلیلی بیام بشینم سرکار و برگردم به همان شادی و شور قبل برای یادگیری چیزهای جدید و انجام تجربه های نو.
البته این چیزی است که شاید گاهی عذاب آور هم باشه، یعنی کاری را با حرارت خاصی شروع می کنی ولی یک دفعه سرد می شی، مثل آتشی که ماده سوختنی را ازش بگیرن. بعد دوباره یک نور یا محرک جدید تو افق فکر پدیدار می شه و آدم را دنبال خودش می کشه و باز تکرار همان. نمی دانم استادی می گفت اگر بگذاری ارتباطت با آن موضوعی که درگیرش هستی و می خواهی همچنان انرژیت حفظ بشه و ادامه اش بدی کم نشه، هیچ وقت این سردی بوجود نمی آد یعنی تا می بینی داره آتشه خاموش می شه بروی سریع هیزم بیاری. من تجربه خوبی ندارم از این سیستم. دائما در حال زوم این و زوم آوت شدن هستم. ولی بین همه این ها کامپیوتر به خاطر حضور فیزیکیش و جذابیت و تنوعش باعث شده هیچ وقت ارتباط قطع نشه و شاید برای همین من تو کامپیوتر بیشتر از کارهای دیگر پیشرفت کردم.

از حرف اصلی پرت شدم، خلاصه این چند روزه اون اتفاق و عامل گرم شدن این کوره
مرتضی بود. برای وبلاگ لیست کاربران بلاگ اسکای - 321 - قرار شد یک طراحی بکنم. در هین اون کار ذهنم پر از ایده شده بود. البته هنوز کامل و تمام نشده ولی یک استارت دوباره خوبی بود برای من. باعث شد من از جاهای جالبی سر دربیارم، مثل سیستمی که اینجا پیدا کردم مشابه بلاگ رولینگ . روی سرور شخصی نصب می شه و بدون محدودیت می شه وبلاگ های بروز شده را توش لیست کرد.
یا یک سرویس دهنده جالب وبلاگ که از طریق معرفی مرتضی باهاش آشنا شدم. یک اکانت هم گرفتم.
journalspace امکانات خیلی زیادی داره ولی بدیش اینه که فعلا فارسی را ساپورت نمی کنه، البته برای مدیر سایت یک میل فرستادم نمی دانم براش فکری می کنند یا نه. ( در ضمن فردا یک معرفی مفصل تر ازش می کنم که ملت برن وبلاگ ها را بگیرن تا بعضی ها موفق به اهتکار id مثل اینجا نشن، لامصب از تو آستینش هی اکانت در میاره : ) )

ولی چیزی که بیش تر از همه الان بعد از سه ساعت خرده ای که مستمر مشغول آپ لود کردن فایل ها و تنظیمات بودم برایم لذت بخش شد و خستگیم را درآورد سرویس
مووبل تایپ (ص) بود. این برنامه به طرز شگفت انگیزی قدرتمند است. البته قبلا باهاش کار کرده بودم ولی خیلی وقت پیش بود. یک وبلاگ تست هم ساختم تو یک هاست مجانی تا ببینم بالاخره با این آقا زهیر به توافق می رسیم یک هاستینگ ازش بگیزیم و روش mt نصب بکنم : )
ولی وقتی باهاش کارمی کنید متوجه می شید چرا اینقدر علما سفارش اکید به استفاده از اون دارن.
خلاصه الان من کلی I'm feel lucky هستم و اگر فردا یک وقت خبر از کشف یا اختراع چیز مهمی تو دنیای کامپیوتر شنیدید بدونید کار من بوده : )

تکه های گمشده

نمی دانم تا حالا این حس را پیدا کردید که دوست داشته باشید دیگه ننویسید، فقط بخونید تا جایی که خوابتون بگیره برید بخوابید. تا ته ذهنتون را پرکنید از اون نوشته هایی که انگار همزاد شما یا کسی که روحش به شما نزدیکه وقتی اونها را نوشته.
وبلاگ نویسی یکی از خوبی های بزرگش اینه که چند برابر زمانی که صرف نوشتن می کنید شما را درگیر وبلاگ های دیگه می کنه. مثل روزنامه نگاری که هرروز خودش را مجبور به خوندن روزنامه های دیگه می کنه، البته بدون اجبار و از روی علاقه.
من هم گاهی ترجیه می دم حس خودم را تو نوشته های بقیه پیدا کنم. وبلاگ هایی که خیلی اتفاقی پیداشون می شه و گاهی می مانند وگاهی مثل یک ورق کاغذ هرچی دنبالشان می گردی پیدایشان نمی کنی.
البته همیشه نمی شه یک مطلب بلند و بالا در معرفیشان نوشت، بهتر است گوشه ای توی وبلاگ برای این معرفی های یک خطی داشته باشیم، یک وبلاگ کوچک کنار نوشته های اصلی. البته گاهی می توانند موضوع یک یادداشت جدید هم قرار بگیرند.
چند تا وبلاگی که خیلی وقت نیست پیدایشان کردم در اثر همان اتفاق اینجا می گذارم با تکه ای از نوشته شان.
 
« برام نوشتی :
آمدنی ؛ رفتنیه
نفهمیدم کی آمدی و کی رفتی .
همیشه همینطوره قدر همه را بعد از ؛ از دست دادنشان می فهمم .
وای که اتفاقات این زندگی چقدر ناگهانی ما را در بر می گیره... »
« می دونی رفیق !
همه زندگی یه به تو چه بزرگه ...
سرتو بندازپایین و صدات در نیاد...هر چی بیشتر بپرسی ضایع تر میشی... »
« آخ آخ دیدی صدای پاییز داره میاد؟ به صداهای دور و بر گوش بده ...صداهای بنفش...قهوه ای ... نارنجی چرک.. آبی تند ... خش خش ...قار قار...و حس غار... حس مهاجرت ... حس...حس تنهایی تو کویر...»
« حس سفر دارم...دارم کوله بارمو جمع میکنم. کمکم کنید چیزی جا نذارم...»
« روز پدر گذشت و ماهم هی خودمو زدیم به اون راه... هر چی خواستیم بریم بهشت زهرا نشد. نمیدونم چه جوری بود اصلاْ جور نشد. خیلی دلم میخواست برم.
بابا میدونم دیروز همش حواست به ما بود ببینی به یادت هستیم یا نه. آخه مگه میشه به یادت نباشیم؟ما هر چی داریم از زحمتای تو داریم. اون عکس خوشگلتو پاسپارتو کردم که مامان ببره بده قابش کنن... یه قاب طلایی خوشگل، برازنده ی همه ی خوبیهایی که ازت شنیدم.چقد الآن به دستات احتیاج دارم. با اینکه خیلی کوچولو بودم دستاتو یادمه .دو تا دست زمخت مردونه . فقط همین ... تمام تصور من از تو..
ادامه