الهم انی اسئلک ... صدایی است که فضا را پرکرده. همه بیدار شده اند، به غیر از من که هنوز نخوابیده ام. عادت دور میز جمع شدنمان از امروز تغییر می کند، نمی دانم خودمان هم تغییر می کنیم یا ...
درگیری ها باز به سراغم می آیند، درگیری هایی که مدتی بود کمرنگ شده بودند. درگیری هایی از جنس تحمل، تنفر، صبر و سکوت. سعی می کنم از یک مشکل خانوادگی به حد معضل شخصی فردی دیگر تقلیلش دهم اما نمی شود، وقتی همه را پریشان کرده من هم نمی توانم از فکر آینده در هراس نباشم. برای دور شدنش، برای آدم شدنش همه امیدوار بودند و خوشبین اما دریغ... . چند روز گذشته آنقدر فشار و عذاب از حماقتش ذهنم را پرخاشگر کرده بود که هر لحظه در فکر نوشتن فحش نامه ای در خورش بودم اما ترتیب همیشگی صبر و سکوت بعد از تنفر مانع شد. آه... اگر باز به اینجا باز گردد من نخواهم ماند...
دیروز مسیر دانشگاه تهران را بار دگر طی کردیم، بخشی که باید حل می کردم حل شد. به یاد فیلم سیندرلا افتادم. رفت و آمدمان برایم سفری به لایه های زیرین شهر بود. آدم ها، ترافیک، موتورهای بی پلاک بی قانون، ماشین های زرنگ ... همه به فکر می اندازد که چرا اینچنین شده ایم در عقب ماندگی در بی فرهنگی، در فرهنگ ستیزی. وقتمان تلف شد، انرژیمان هم، در این دیدن های دور و بر. دور و بر زشت دود گرفته، پر از استرس.
در بین راه ناهنجاری ها بیشتر موضوع کلاممان می شود. او یک دنیا دیده است، می تواند به راحتی از نقطه ای مرتفع وضعمان را تحلیل کند. از کلامش قاطعیت و واقعیت عایدم می شود. فاصله مان را به خوبی می فهمد و به افکار مالیخولیایی رهبران می خندد. من هم می خندم، خنده ای تلخ. او بین شهرهای ایران در رفت و آمد است همیشه در طی سال. می گوید هرچه هست در تهران جمع شده، باقی کشور فقط نقشه را پر کرده اند. از سفر اخیرش به آلمان می گوید که چه طور صنعت، اقتصاد، رفاه و آبادانی به یک نسبت تقسیم شده است.
سفر سطح به عمق در تهران را به صورت معکوس ادامه می دهیم، از دانشگاه دور شده ایم. تیتر روزنامه ای نظرم را جلب می کند، " مقتدی صدر با حکم شورای حکومتی و تایید آمریکا به اتهام دست داشتن در قتل مجید خویی بازداشت شده است ". خنده اش می گیرد وقتی برایش می گویم همین مردک چند ماه پیش با عالی رتبه ترین سران نظام دیدار کرده بود و قرار بود آلترناتیو ایران در عراق باشد، برای پر کردن جایی که از آن حکیم می دانستنش. به چنین مهره ناپایداری آویزان شده بودند.
از او جدا می شوم. گشنه و خسته تر از همیشه باز می گردم. ذهنم بیشتر خسته است از لایه هایی که در این نیمروز دیدم. لایه های سنگین و سخت.