تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

آلفرد هیچکاک

امروز سالگرد تولد آلفرد هیچکاک استاد صاحب سبک تاریخ سینماست. این را امروز از گوگل فهمیدم، لوگوی صفحه اصلی اش را به احترام هیچکاک تغییر داده و شمایلی از او بین حروف گوگل توجه را جلب می کند، رویش را هم که کلیک کنید نتیجه جستجویی با لغات کلیدی آلفرد هیچکاک را نشان می دهد. ابتکار جالبی است از طراحان گوگل.

اتفاقا چند روزی بود که به فکر هیچکاک بودم، متاسفانه هنوز هیچ فیلمی از این سینماگر افسانه ای که رهروان و مقلدان زیادی در جهان دارد ندیده ام. ولی نام او همیشه به عنوان یک فرد بزرگ در ذهنم بوده است. سرگیجه مهمترین و معروف ترین اثر هیچکاک یکی دیگر از آن top ten های جاودان همه سالها است.
سیزده آگوست 1899 تاریخ تولد و بیست نه آوریل 1980 ( باز زمانی که من بدنیا نیومده بودم ! ) تاریخ مرگش است، حدود 81 سال. در لندن بدنیا آمده و در لس آنجلس غروب کرده است.
الان بیشتر دارم به این نتیجه می رسم که یا ما باید بیست سال زودتر بدنیا می آمدیم یا بیست سال دیرتر تا بین گذشته اصیل و کلاسیک ولی نا واضح و غیر قابل تکرار و اکنون بی ثبات اما مدرن درست مثل آثار هیچکاک معلق نمانیم. راستی اگر کسی بخواهد خدای ناکرده کمی سلیقه سینمایی اش را ارتقا بدهد و نخواهد این افاضات بی سرو ته وطنی را تحمل کند جایی و راهی می شناسید تا به این فیلم ها دسترسی پیدا کند ؟
فعلا مثل اینکه باید لیست فیلم ها و به و چه چه منتقدان را بخوانیم و حسرت ببریم. اگر شما هم می خواهید حداقل از این بی بهره نباشبد به اینجا بروید.
اگر مطلب فارسی بدرد بخوری در باره هیچکاک پیدا کردم این پایین اضافه می کنم.

داستان ترک وطن

وقتی از مطلب قبلی ام بیش تر از یک روز می گذره ناخود آگاه مثل یک وظیفه دنبال پیدا کردن چیزی برای نوشتن می گردم تا این سلسله منفصل نشود، شاید هم برای ترک نشدن این عادت. امشب هم یادم آمد خیلی وقت هست در مورد روزمره دچار کشورم یعنی سیاست افاضه ای صادر نکردم، مطلب قابل بحث آنقدر نیست ولی از آن میان مطلب مهمتری را برای اشاره انتخاب کردم.
امیر فرشاد ابراهیمی را اگر اهل روزنامه ( در زمانی که روزنامه ای هنوز وجود داشت ) و سیاست باشید حتما می شناسید. یکی از اعضای سابق انصار حزب الله که بعد از یک سری دگرگونی های فکری و عقیدتی قصد خروج کرد و اعترافات و اخبار تکان دهنده ای از دوران مهشور بودنش با انصار و گروه های مزدور و لمپن سیاسی منتشر کرد که همان باعث مشهور شدنش در بین پیگیران ماجرا شد. اعترافاتی که هم خودش را به زندان انداخت و هم باعث تشکیل پرونده ای برای دو وکیل مرتبط با او یعنی شیرین عبادی و محسن رهامی در دادگاه شد. افراد زیادی در آن اعترافات و ناگفته ها مستقیم و غیر مستقیم متهم شدند، چه از سران انصار مثل الله کرم و بخشی و ... و چه سفارش دهنده ها و روسای غیر تشکیلاتی شان در گروه های ضد اصلاحات. جریان حمله به عبد الله نوری و مهاجرانی، برهم زدن سخنرانی ها و ضرب شتم فعالان سیاسی مطالبی بود که هرچند از ابتدا تنها انصار و گروه های تندرو متوجه انگشت اتهام اذهان عمومی در این قبیل ماجراها بودند ولی با عیان شدن حرف هایی مستند از زبان یک عضو فعال از درون این تشکیلات، ضربه سختی بود که حداقل برای مدتی آشفته شان کرد. چنان که واکنش های بعدی سرانشان در اخراجی بودن او و بی اهمیت خواندن اعترافاتش نشان از صحت گفته ها داشت.
البته آن پرونده معروف و جنجالی نوارسازان سرنوشتی متفاوت از سایر پرونده های پر سر وصدای این سال ها نیافت، پرونده مختومه شد و متهمان تبرئه. ولی خروج ناگهانی و تغییر جبهه امیر فرشاد باعث شد با او نه چون متهمان سیاسی عادی یا روزنامه نگاران پرده در، رفتار شود نه به کل رهایش کنند. بازداشت ها و رفت و آمدهایش به زندان در همه این مدت ادامه داشت. بر سر هر واقعه ای مدتی در زندان سپری می کرد و بعد موقت به بیرون می آمد.

اخرا نیز امیر فرشاد با تاسیس یک وبلاگ شخصی -
گفتنی ها - نه مانند آن اعترافات خام و کانالیزه نشده گذشته اش بلکه با هیبت و قلمی ژورنالیستی شروع به نوشتن و تحلیل کرد. تحلیل هایی که هرجا لازم داشت به خبری و نکنه ای از پشت پرده، اینک صد پاره شده ، می آغشت و خوانندگان زیادی را به گردش جمع کرده بود. سایت و مجله الکترونیک سیاه و سپید با استفاده هوشمندانه از او علاوه بر کسب اعتبار وجه سیاسی خود به کانال ارتباطی او نیز تنبدیل شدند.
آخرین بار نیز در جریان نا آرامی های دانشجویی بود که مدتی ناپدید شد. خودش معتقد بود این فشارها از جانب هاشمی رفسنجانی به خاطر مطالب و افشاگریهایش درباره خانواده او بوده است. بعد از آن هم دیگر به ندرت می نوشت البته مشخص هم نبود دربند است یا مخفی درجایی از ترس جان.
به هر حال امروز در وبلاگش خواندم که او هم برای حفظ حداقل آزادی و حتی حفظ جان به اروپا رفته است. در نامه ای که با قلم خودش به تاریخ 21 مرداد نوشته است به صراحت دلیل خروجش را جستن از زندگی مخفیانه و فرار از جوخه های اعدام دانسته است. فعلا نیز بنا به نوشته اش در اروپای شرقی است و هنوز کشوری را برای سکونت دائم انتخاب نکرده است.

به نظر من نمی شود هر داستان خروج و ترک وطن کردن را به فرار و ترس و ... تعبیر کرد. کسی که احساس امنیت جانی در کشوری نداشته باشد خارج شدنش بسیار بهتر از مقاومت سرسختانه و احساسی است. آن هایی که می ایستند و مبارزه می کنند و بودن در وطن حتی در بند آن را از زندگی بدون آن ترجیه می دهند باید درود فرستادشان و در بزرگیشان شک نکرد اما همه نمی توانند بدون ترس از خطر در خطر زندگی کنند. چه بسا اگر نامشان را کسی نداند و در حلقه امن تری ساکن نباشند برود بر سرشان همچون آنچه بر سر انصافعلی هدایت رفت. چون کسی نمی شناختش کشتنش نیز کس را باک نبود.
واقعیت روزگار ما است : این کشوری است با زندانی به اندازه تمامی خاکش، می روند و می روند این باقی مانده هم.
 
+ " در خانه مان نیز امنیت نداریم " امیر فرشاد ابراهیمی
+ " اسم رمز : اکبر هاشمی "  امیر فرشاد ابراهیمی
+ " لیلاج بازنده "  کاملترین روایت از قتل های زنجیره ای
+ " نگران امیر فرشادم " مسعود بهنود
+ پرونده نوار سازان:  جستجوی گوگل 

چانه زنی بلدی ؟

امروز رفتم شرکتی که در مطلب قبلی "کابوس زبان" درباره پیشنهادش نوشته بودم. خیلی تردید داشتم و هنوز هم دارم ولی با اصرار بخصوص مادرم رفتم تا بیشتر داستان دستم بیاید. حداکثر این است که یک مدت کار می کنم و به نتیجه مورد نظر آنها نمی رسم و خداحافظ؛ اتفاق و حادثه ای نیست همین ها باعث شد دلگرم تر شب گذشته قرار امروز را بگذارم. از اینکه یک دفعه و بی هوا از کنج عزلت اتاقم می خواهم وارد یک زندگی جدی که خارج از چهار دیوار این اتاق بی وقفه در جریان است بشوم به وحشتم، زندگیی که اگر جدی اش نگیری مجبورت می کند تا کمر جلویش خم شوی. ولی تجربه لازم است این نتیجه همه این سالهای قطع ارتباط با آن زندگی خارج از خانه است، برای روزی که دیگر نتوانی به راحتی روزهای کودکی با آسودگی و سبک بالی زیر این سقف بدوی و ناچاری که همه آن را فراموش کنی و با بی رحمی، دنیای زشت بیرون را مجبور به تحمل باشی. من هم در کوشش برای فهم و درک واقعیت موعود و خارج شدن از زیر تیغ اتهام بی کفایتی و بی فکری بی تمایل نیستم تا بختی بیازمایم و تجربه ای از رهگذرش حاصل کنم، و چه بهتر که آن، تجربه برطرف کردن کابوسم باشد. شاید این شروعی باشد برای طی کردن آسوده تر چهارراه حوادث زندگی.  
 
به هر حال به فال نیکش گرفتم و مطمئن تر گام برداشتم. شرکتی به سنت نام همه شرکت ها و کمپانی های ایرانی اصیل، تا آنجا که دریافتم با حداکثر دو عضو موثر و اصلی که یکی همان مدیرعامل محترم - طرف من - و دیگری شخصی که شاید تا آخر هفته صندلیش نصیب من شود. این وضعیت دفترشان بود در ساعت چهار بعد از ظهر. مدیرعاملش هم اتفاقا همان بود که باید باشد: آدم بی سوادی که بیزینس یعنی وارد کردن به حداقل قیمت ( تاکید بر چانه زدن در هنگام خریدها که می بایست آن فرد دیگر برایش انجام می داد ) و صادر کردن نمی دانم چه محصول. درواقع عصای دست می خواهد تا قراردادها و داد وستدهای خارجی را برایش انجام دهد. یک آدم انگلیس دان که زبان بیزینس را هم بداند و زبان چانه زدن را البته بیشتر ! که حتما اگر به اندازه سواد یس و نو خودش می دانست مزاحم وقت آن نفر دوم هم نمی شد و یک شرکت مینیمالیستی واقعی اریجینال را درست می کرد. من باید هم کامپیوتر بدانم هم انگلیسی هم تجارت و هم تنظیم قرارداد، یعنی کارهایی که برای هر کدامشان یک متخصص نیاز هست. البته مهم نیست گور پدرش اتفاقا اینجوری برای من بهتر هم خواهد بود، خودم می دانم چه می کنم و چه می گویم، کسی نیست که بالای سرت بایستد و بفهمد کجای کارت می لنگد. برای تعیین سواد من هم کارهای جالبی کردند، یک برگه از صورتحسابش با یک طرف روسی را به من داد که آیا از آن چیزی می فهمم یا تا به حال مشابهش را دیده ام. برگه ای که رویش نوشته بود final invoice و او می گفت این یکی از کارهای ما فینال اینویس است و کار دیگر پروفیل ( احتمالا منظورش profile بوده ). یا صفحات قراردادهای گذشته اش که در پوشه ای دسته شده بود و بین آن ها رمز و شماره حساب های بین المللی و داخلی اش با حروف درشت به چشمم خورد. جالب تر از او نفر فعلی صاحب این پست بود، نامه نگاری های با اشتباه و غیر استاندارد. وقتی هم که می خواست سطح سواد مرا این بار او از دید تخصصی (!) بفهمد یک صفحه را که بیشتر جمله و لغت هایش درونش بود برای ترجمه لغت به لغت به من داد !! من را بگو که کلی تدارک مواجه با چنین فردی را در ذهنم می دیدم ، فکر می کردم باید حتما از ابتدا شروع به یک مکالمه و صحبت انگلیسی با او کنم تا از تجربه اش استفاده کنم. اول که برایم ورقه ای را مثلا به عنوان فرم درخواست کار آورد فکر کردم کارگر شرکت است و بعد فهمیدم او بوده که تا بحال همه این تردستی ها را انجام می داده ، البته با وجود چنین رئیسی اگر طرف به جای انگلیسی ژاپنی هم حرف بزند برایش فرقی نمی کند، او می خواهد جنسش را بفروشد و چانه اش را بزند !
من دقیقا نفهمیدم تجارتشان مربوط به چه محصولاتی است، احتمالا باید چیزی مربوط به صنایع فلزی و غیره باشد که البته نمی دانم این دوست مدیر عامل ما در آن چه می کند. حالا باید تا چهار پنج روز دیگر که آن صندلی خالی می شود فکر هایم را بکنم و جواب بدهم. واقعا الان کمی آرام تر شده ام، اضطراب و نگرانی وقتی شرایط را می فهمی کمتر می شود، فعلا از اینکه کسی آنجا صدایم را بشنود و خطم را بخواند راحت شدم. باید آن نامه نگاری های تجاری که سال پیش با آفریقا شد را مروری بکنم و برای مکالمه شروع با کلاس های کیش می تواند انگیزه و استارت ذهنی مناسبی باشد. دایی هم که جدیدا کامپیوترش را عوض کرده، خوب کافی است شرط آموزشش را یادگیری ریزه کاری ها و استاندارد این زبان چانه زنی بکنم.
 
همه چیز به ظاهر حل است ولی هنوز به خودم نمی توانم دروغ بگویم، شاید به خاطر این است که من هنوز یاد نگرفته ام جنسی را که در انبار ندارم بر سرش معامله کنم ! 

فرش باد

فرش بادفرش باد فیلمی بود که زیاد مایل به دیدنش نبودم یعنی حداقل انتخاب اولم نبود و اولویت را به فیلم های دیگر اکران می دادم. چون اولا نسبت به فیلم های این چنینی معلق بین کشورها زیاد خوش بین نیستم مخصوصا ژاپن که توی تلویزیون و سینمای ایران با یک فرهنگ و نوع نا زیبایی جا افتاده و تجربه های سینمایی و تصویری ژاپن همیشه برای ما محدود بوده است به مراسم های عجیب و غریب و خانه هایی با درهای کشویی و غذاهایی که حتما باید با چوب های مسخره خورده بشوند. دلیل دیگر تبلیغات و تیزر فوق العاده مزخرف و بی ربطی بود که توی تلویزیون نشان می دهند، تصاویری کدر و سرد که همه تلاش گوینده تیزر برای بامزه جلوه دادن و سرگرم کننده بودن فیلم هیچ رقبتی در دل من بوجود نیاورد، واقعا اگر برای این فیلم این تیزر پخش نمی شد شاید تا الان بسیار موفق تر بود. به هر حال پخش شدنش در سینما فرهنگ و شنبه بودن امروز ( به خاطر قیمت نیم بهای بلیط که فکر می کنم خیلی موثر هم بوده در شلوغ شدن سینماها در اولین روز هفته ) باعث شد از دستش ندهم.
 
سانس شش بعدازظهر نزدیک ترین زمان به تصمیم ساعت پنج ما برای رفتن بود، سینما فرهنگ در خیابان شریعتی یکی از سینماهای مورد علاقه من است، اصولا در میان چهار گروه سینمایی تهران که همه یا تقریبا بیشتر فیلم های اکران را پوشش می دهند فرهنگ، استقلال، آفریقا، قدس و در بعضی موارد سالنهای عصرجدید همیشه انتخاب اول من است و فرهنگ به خاطر نزدیکتر بودن و کیفیت برتر نسبت به همگروهیهایش در اولویت بالاتری قرار دارد. خبر افتتاح سالن دومشان واقعا خوش حال کننده بود وقتی تبلیغ فیلم دیوانه ای... را هم امروز کنار فرش باد و یک فیلم خارجی سانس آخر ( بی خوابی، تا برش نداشتن ببینید، آخرین کار آل پاچینو ) دیدم. پس حتما دفعه بعدی احتمالا شنبه ! بعدی برای دیوانه ای از قفس پرید هم سینما فرهنگ دو را تست می کنیم. خلاصه سانس 6 که ما رفتیم مثل سانس آخر پنچشنبه ها شلوغ بود حتی یک صندلی هم خالی نماند، ما ردیف یکی مانده به اول بودیم، جایی که باید برای دیدن همه پرده به غیر از چشم ها به گردن هم حرکت داد. واقعا زیادی جلو بودیم : (
 
فیلم شروع شد درست با همان کلیشه های آزار دهنده مثل مراسم های سنتی و کلبه های چوبی و کشویی و زنانی با لباس های بلند، برای من با آن پیش زمینه ها واقعا ناامید کننده بود ولی کمی صبر کارها را درست کرد، از قلب ژاپن به فرودگاه اصفهان پرت شدیم و بساط عیش و نوش و شمع و شاهد شروع شد تا آن نمای آخر در ژاپن در همانجا ماندیم. فیلم داستان ساخته شدن یک فرش را به تصویر می کشد که می بایست در یک مراسم و جشن سنتی ( احتمالا یک کارناوال ) ژاپن در ایران با نقشه ای مخصوص بافته شود. علت ربط پیدا کردن آن هنر به فرش و ایران و ... هم یک خانواده ژاپنی و طراح بودن زن خانواده و تخصص او در فرش ایران است. و مرگ او باعث می شود ساکورا دختر و همسرش ماکوتا بدون او بدنبال گرفتن فرش سفارش داده شده به جای او به اصفهان بیایند در حالی که خبری از فرش نیست. و فرش باید قبل از آن مراسم به ژاپن برسد . اکبر طرف ایرانی و سفارش گیرنده فرش با تلاش چندین بافنده و رنگرز و منصرف کردن ماکوتو از بازگشت به ژاپن بدون فرش، شروع به بافتن قالی می کند و ... .
 
برخلاف تصور در فرش باد شاهد یک اثر قوی سینمایی هستیم. کاری با کارگردانی هنرمندانه کمال تبریزی که ثابت کرد محبوبیت و موفقیت فیلمی مثل لیلی با من است بدون حضور او ممکن نمی شد. تبریزی در اوج بینش و توانایی سینمایی در این فیلم به عنوان مهمترین نقطه قوت بسیار موثر بوده و تلاش او به نتیجه رسیده است. و درواقع بزرگترین نقطه ضعف فیلم، فیلم نامه است که باید از ابتدا آن را به کناری نهاد و بدون درگیر شدن در ربط های و توجیهات ناموفق فیلم را دید. مخصوصا این ضعف در پاشین آشیل ادامه داستان یعنی دلیل معطل شدن ماکوتو در اصفهان و به دلیل به تصویر کشیده شدن بافته شدن فرش یعنی بیش از نود درصد زمان فیلم عیان است. این که اکبر برای یک سفارش با این اهمیت هیچ گاه به کارگاه فرش بافی سری نزده است و برای بررسی مراحل پیشرفت فرش تا آمدن مشتری تلاشی نکرده واقعا تعجب آور است، و زمانی که آگاه می شود فرشی درکار نیست مسافتی چند هزار کیلومتری طی شده و آن همه تعجیل و اهمیت و غیره در اینجا به مسخره گرفته می شود و تازه دلیل بافته نشدن تعجب آورتر است: فراموش کردم. ولی اگر نظر من را می خواهید و قصد لذت بردن از فیلم را دارید این ربط و ضعف را به فیلم نامه محدود کنید و از بقیه فیلم لذت ببرید. به نظر من اگر ماکوتو از ابتدا بدون تعجیل برای سفارش و بردن سفارش وارد می شد و داستان پی می گرفت شاید منطقی تر بود.
به هر حال اکنون در اصفهان هستیم و تا پایان باید همراه با تصاویر و از دید کارگردان، فیلم را درآن ببینیم. فیلمی که به صورتی کاملا حرفه ای و دقیق و فکر شده تا پایان شما را لحظه ای کسل نمی کند ( وجود لحظه های کمیک و طنز در تداوم ارتباط تماشاگر بسیار موثر بوده است ). تصویر برداری فیلم یکی از نقاط قوت کار است، تصاویری که در اکثر مواقع به تنهایی بار انتقال حس و حال و عشق زیبای کودکانه را در نماهایی درشت به عهده می گیرد. نگاه تغزلی و ایرانی کمال تبریزی به بافتده شدن یک فرش و عشق و شادی هایی که به همراه و درکنار خود می آفریند با تصاویر دلفریب و البته با صحنه پردازی های زیبا منتج به خلق یک اثر چند بعدی شده است. البته شاید کمبودی که در پرداختن و نگاه مجرد فیلم به خود فرش به عنوان بوجود آورنده این فرهنگ و عامل ارتباط و مایه اصلی فیلم می باشد در کل فیلم احساس شود ولی به نظر می رسد قصد فیلم جدای از بحث درباره اعتبار و مقام هنر ایرانی در جهان، وارد شدن عمیق تر به زندگی جریان یافته در اطراف آن است، عشق کودکانه، شور و هیجان، زندگی و رنگ ها همان چیزهایی است که این هنر برای مردم زاییده است.
 
بازی رضا کیانیان در نقش و چهره ای متفاوت از نکات دیگر است ، به طور کلی انتخاب بازیگران و بازیگردانی فیلم موفق اند. موسیقی فیلم هم در خدمت کلیت و تولید کننده شور هیجان و به موقع و اندازه با پرداختی خوب است. اما نام فیلم - فرش باد - به نظر من یک نکته منفی برای فیلم است ، مانندن تبلیغ های تلویزیونی بی ربط. نامی بی ابهت و فاقد جذابیت و به نظر من و مهمتر از همه نازیبا.
در مجموع فرش باد یک اثر قابل قبول سینمایی است که با حوصله و دقت خلق شده است، و در میان فیلم هایی با استاندارد ایران از کیفیت بالایی برخوردار است. همچنین یک کار موفق بین اللملی نیز هست، اگرچه بخش هنری و اجرایی کار در اختیار ایران بوده است ولی حضور ژاپن به عنوان سرمایه گذار قطعا در کیفیت و اعتبار فیلم موثر بوده است.

+ گالری عکس : سایت سی نما 
+ " فقط باید بیست دقیقه اول را دوام بیاورید " امیر قادری

خواب تکراری

تکرار همه چیز را دیده بودم و انتظار هر پخش مجددی غیر قابل پیش بینی نیست ولی این جوریش خیلی جالبه ، خواب تکراری. من دیشب، البته دیشب که چه عرض کنم امروز صبح نزدیک به ظهر ! یک خوابی را که خیلی وقت پیش دیده بودم مجدد دیدم !! .وقتی تا ساعت دوازده می خوابی و برای بیکاری مجبوری چند سری خواب ببینی خوب توشون تکراری هم در می آد دیگه : ) تریلر جاده ای که از یک تعقیب و گریز پلیسی بین من و یک ماشین سرگردون پلیس بوجود می آید.
 
با سرعت زیاد ماشین را می رونم از بقل همه ماشین ها مثل حرکت سواره از کنار یک پیاده می گذرم، به چراغهای قرمز گردون نزدیک تر شدم و باز هم جاش گذاشتم. دارم وارد جاده لواسان از سمت می نی سیتی می شوم، وای چه لذتی داره پات را رو گاز بگذاری و اون اتوبان طولانی و پهن را با سرعت رد بشی، چراغ گردون هم مثل اینکه می خواهد ببینه ماشینش چقدر سرعت می رود. اتوبان تمام شد جاده کوهستانی و باریک می شه پلیس نزدیک تر می شود، انگار منتظر بود من بیام از بقلش رد بشوم و بیفته دنبالم. نمی دانم چرا وارد جاده های پر پیچ خم که شدم ماشینم دیگه نیست الان روی یک موتور نشستم، ولی پلیس دست بردار نیست، مثل اینکه واقعا با من کار داره. جاده ها پر شیب می شوند فاصله ام را زیاد می کنم حداقل یک پیچ عقب تر است. دلهره زیادی دارم از اینکه به من برسه و گواهینامه ام را بخواهد و بپرسه با این سرعت تو این جاده از چی دارم فرار می کنم، ولی من اگر می دونستم قرار مثل قاچاقچی ها دنبالم بیفته اصلا همون اول وارد این جاده خلوت و خطرناک نمی شدم، فوقش می خواست جریمه کنه یا گواهینامه بخواهد ولی الان فکر می کنه من یک خلاف کارم که دارم از دست قانون فرار می کنم.
داره یک چیزهایی یادم میاد، آره من تو این جاده یک بار دیگه هم وقتی پلیس دنبالم بود آمده بودم و جاش گذاشته بودم. دلم قرص شد پس حتما گوشه ای کناری چیزی هست که موقت توش پنهان بشم تا این ماشین لعنتی از بقلم بگذره و منم جاده را برعکس برگردم. نور چراغ قرمز و گردونش از پیچ بالایی اینجا را روشن کرده، باید پایین تر جایی باشه که از پشت دید نداشته باشه، آه دیدمش اونجا راحت می تونم مخفی بشم. سریع می رم جلوی یک فرورفتگی کنار جاده، جایی که به خاطر عریض کردن جاده خاک ها رویهم ریخته شدن و از پشت جایی که ماشین ها به سمت پیچ های پایین تر می آیند دید نداره. می خوابم روی زمین صداش داره نزدیکتر می شود، نور قرمز حالا دیگه خیلی نزدیک شده، ماشین از کنارم رد شد، من دیگه جلوی اون نیستم من پشتشم سه تا توش هستن من را روی زمین ندیدند، جاده را پیچیدند، آه نفس راحتی می کشم درست مثل دفعه قبل جاشون گذاشتم. بلند می شوم و به سمت پیچ های بالایی جاده راه می افتم، باید سریع تر از این جاده لعنتی خارج بشوم هر لحظه ممکن هست دوباره سر اون پیکان را کج کنند و دوباره دنبالم کنند. جاده کوهستانی تمام می شود، دوباره می افتم توی اتوبان.
وای... صداش داره دوباره می آد. این لعنتی چرا ولکن من نیست مگه من چکار کردم؟ اه پشت سرمه ، هوا تاریک شده، نور قرمز پر رنگ تر توی آسفالت خیابون پاچیده می شه. نمی دانم چه کار باید بکنم. داره برام چراغ می زنه راه دیگه ای نیست باید وایسم. نه چرا یک راهی هست چون دفعه پیش هم توی همین جا بود که بهم رسید ولی دوباره جا موند. خدایا دفعه پیش چکار کردم؟ داره هر لحظه نزدیکتر می شه آخه اینجا که دیگه سوراخ و سمبه ای نیست توی این اتوبان کجا می شه پناه برد، مثل یک بیابون بی آب و علف حتی یک درخت هم نیست که یک سایه روی یک موجود زنده بیاندازه چه برسه به مخفی گاه. دیگه فکرم کار نمی کنه باید وایسم، اگر مسلح باشند ممکن شلیک بکنه. ولی داره یادم میاد دفعه پیش به اینجا که رسیدم، موقعی که داشت نزدیک می شد یک دفعه غیب شدم و دیگه نتونست دنبالم بیاد.
یک راهنمای چپ و راست براش می زنم و سرعتم را کم می کنم. اون هم پشت سرم سرعتش را کم می کنه، کاملا متوقف می شویم. از ماشین پیاده می شن، سه نفر اسلحه به دست باتون هم دارند نزدیکم که شدند یک شکلک گنده براشون در میارم و از خواب می پرم.