امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
وحرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
وخاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش...
پس امروز اول دی ماه است ؟ عجب... تاریخ را گم کرده ام. مدتی است. ولی سرد است، از سردی اش می شود فهمید باید جایی بین زمستان و پاییز باشد. همان روز اول دی ماه خوب است ! مرز خزان و ویرانی. میان گذرگاه زندگی. اصلا چه فرقی می کند ؟
نه ، گویا فرق هم می کند. شب پیش از روز اول دی ماه هم شب یلدا باید باشد. وه... پس دیشب طولانی ترین شب سال بود ؟ حیف که مثل هر شب تا صبح بیدار نماندم تا لحظه هایش را بشمارم و با سپیده دمان گذشته بسنجم، ببینم دیشب طولانی تر بود یا شب های گذشته ام. ولی برای من که به فاصله پتویی که بر سر کشیدم و از سر برکشیدم پایان یافت... نمی دانم از آنان که شمرده اند باید پرسید.
دیشب اما راه رفتم. طولانی تر و پر پیچ خم تر از هر شبی. از میان خیابان ها و کوچه های فرعی، هی مسیرم تا خانه را دور تر می کردم. اما سرانجام از کوچه ها و خیابان ها دورتر شدم .
اصلا شب های سرد آمده اند برای راه رفتن، با لبه های برگشته پالتو و دست هایی گیر افتاده در بر همان پالتو. تنها و سرگردان، از کوچه ای به کوچه ای برای دیدن درختانی بیشتر که تنشان را بی پوشش مقابل سرمای شب نمایان کرده اند و هیچ باکشان نیست. برای دیدن عابران اندک با همان شکل، دستهایی در بر و نگاهی پنهان میان لبه های برگشته.
کیف بی پایانی است، در سرما بودن و پوشاندن خود. حتی سرد شدن و سرما خوردن، اگر بارانی حوصله باریدن داشت در آن سرما. یا سرخ شدن مقابل آتش، همرنگ آسمان. در باغی بی انتها، پر از درختان بی بر و خشک در دوسو، تا هاله ای مبهم که پنهانشان کند. تو هم برای آنکه حجم ابر در مقابلت را ببینی آوازی را از دهانت بیرون آوری، آوازی طولانی که به این زودی تمام نشود. و در این فاصله، تا صبح فراموشی، می توانی در نوستالژی گذشته غوطه ور باشی و به لحظه های نداشته حسرت خوری. حتی سرما بخوری...
ایمان بیاوریم،
ایمان بیاوزریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.
نگاه کن چه برفی می بارد ...
سلام
خوبید ؟:)
راستی یه چیزی:
به نظر شما اگه اون لوگو بید بالای همه لینکهای سمت چپ بهتر نیست؟ آخه الان اصلا معلوم نیست، من میگم اون لوگو با کدش بیان بالای آخرین مطالب بهتره، یه تایتل لوگو بعدش اونا و سپس بقیه لینکا مرسی :)
همان وقت که نوشتی آمدم و خواندم ... و حضور سرد و سفید غم ... اما کیف زیر لحاف رفتن در شبهای سرد!
سلام ... من شعر شب یلدا رو مجبورم اینجا بنویسم ... چون تازه یادم اومد ننوشتم ... عزیز دلک .. نازی خوشگلک ... گنجیشک دلت ... میزنه پرک ... کاسه ی دلم ...ور داشته ترک ... یک امشب نباشی دل تنگک ... بی غصه خوش و شوخ و شنگک ... شمع و گل شیرینی رنگینک ... تولد نازی مبارک ... همدم غم شبونه... خرس صورتی می دونه بی قرارتم ... خواب می بینم در کنارتم ... بارون اشک در بهارتم ... عکس تو تو قاب سینمه ... یاد تو همیشه با منه .. خوشه خوشه های خاطره ... توی دشت دل یه خرمنه ...عزیز دلک ... امیدوارو ریتمش یادتون باشه ...
در ضمن متنتون در باره ی صدام خیلی قشنگ بود ...می گویند تاریخ تکرار میشه .. من امیدوارم ...به تکرار تاریخ درباره ی عالیجنابان سرخپوش...
بسیار ممنوم. پس شما هم چون من شب یلدا رو در خاطر حفظ کرده اید. نمی شود تنها بود و تنهایی چنین را فراموش کرد.
وقتی آدم به مرگ نزدیک می شه راز فصل ها رو می دونه و حرف لحظه ها رو می فهمه..
آخی... این شعر فروغ..
مرسی عزیز مرسی
نثر زیبایی دارین
سلام.من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم...حرفی از جنس زمان نشنیدم......سری هم به من بزن در....روزگار سربی....