تازه آمده ام، کمی خسته ام اما هنوز دارم خبرها را زیر و رو می کنم. دو روزی دسترسی به اینترنت نداشتم، فرصت پیگری اخبار از تلوزیون هم نبود. آخرین خبرها همان خبر ویرانی ۸۰ درصد و کشته شدن ۵ هزار نفر بود وقتی تهران بودم. تا دیشب که سی ان ان به قول وزیر کشور در زیر نویس عدد ۲۰۰۰۰ را نوشت. رقم عجیبی است هنوز با ۴۰۰۰۰ رودبار و گیلان فاصله دارد و امیدوارم به شدت آن نرسد. روزهایی که از زلزله برایم مدت ها تصاویری ساخت به رنگ شبی تاریک، اتاقی لرزان و عجله ای برای خروج و در امان ماندن از دری که بسته شود و دیگر خروجی نباشدش. شب بود آن شب هم، مثل همین شب حادثه. اما شبی تازه آغاز شده نه چون این شب در پایانش. آن شب ما فرصت آن را یافتیم که در خواب نمانیم و به زیر سقف آسمان در آییم، اما این شب، شب حادثه، فرصت نمردن را کسی نیافت و به زیر خاک در آمدند و به خواب رفتند، خوابی که آن شب تا به صبح از چشمان ما دریغ شد. صدای رادیو بود و تنها محل خبر گیری همان. در ماشین نشسته نگران از لرزه ای دیگر، ورد زبان آیت الکرسی و هر چه در آن کودکی از آیه های مقدس در ذهن داشتم. سرد نبود، با هم بودیم و نه نگران از کسی. اکنون اما خبر به همه جا رسیده، کمک ها آمده اند حتی از ینگه دنیا. سرما بیداد این شب هاست، ماندگان نگران از کسانی که گمشان کرده اند یا در سوگ آن هایی که در زیر آوارها دفن شده اند، خاک شده اند... در زیر همه آن تاریخ خشت و گلی. ۲۵۰۰ سال خاک به خاک شد. حال ۱۰۰ هزار بازدیدگر سالانه اش بر ویرانه ها نظر خواهند افکند و شاید اشکی هم به تاریخ نثار کنند. اما مردمان خواب را کسی به یاد نمی آورد، دانشجویانی که همه در سقف سست خوابیده بودند، یا آن خواننده و یا آن توریست ها. همان طور که مردمان آن سرزمین را کسی یاد نمی آورد. اما من از یادم نمی رود دشواری بازگشت را به شرط گردن گرفتن خطر جان و سختی اطلاع دادن به تهران که ما را به در حساب رفتگان نیاورند، هنوز هستیم. عجب مسافرتی بود...
حادثه می آید، دیر یا زود. برای ما هم آن روز هست ؟ مستمسک برای غر زدن و نواختن این و آن به انتقاد زیاد است، بیشتر از همیشه. اما دیگر علاقه ای ندارم چراها را مرور کنم و هم بزنم، گفتن از اینکه این لرزش و نا آرامی های زمین تنها در ایران نیست که می افتد پس چرا در آنجا کشتگان به انگشتان محدود است و اینجا زندگان، چرا خشت ؟ مگر این شهر در قرن های گذشته می زیسته ؟ و یا چرا در کشوری چنین بلاخیز برای هیچ کار آماده نیستیم و چراهای دیگر ... سودی هم دارد ؟ چاره اش ماتم گرفتن است در عوض ؟ یا خوشحال بودن از فراموش نشدن جایی به نام ایران برای خارجیانی که بسیار آماده تر از ما بوده اند و به نام پاسداری و اهمیت داشتن انسان ها نیروها و کمک ها را می فرستند. نمی دانم، ولی ترس و پریشانی در این شرایط را تجربه کرده ام. به راستی فاجعه است، بوسه آن مادر بر پیشانی فرزند خردسال...
خانههای خشتی ... عدم آمادگی ...عزای عمومی... تکرار و تکرار ... فردا؟ چندسال دیگر؟
زمین لرزید . دلها هم...
و بیش از هر وقت می فهمم چقدر همه چیزمان مسخره و تصنعی است و تکلیفی از سر بازی است و زلزله ای کاش تو آوار را بر سر مدریت بحرانمان فرو می اوردی
فاجعه آن قدر عمیق است که نمی توان خاموش ماند ...
به نظرم الان بهتره هر کی هر کاری از دستش بر می یاد بکنه. بعدا سر فرصت می شینیم غرغر می زنیم. و بهتر از اون فکر می کنیم و از اون بهتر عمل می کنیم.
ما حکمت الهی را فراموش نکرده ایم ... ولی جهل خودمان را چرا
دوست عزیز ... من با تو احساس قرابت خاصی می کنم ... تو یک « تاریک خانه » داری و من یک « خانه سیاه »
به من سر بزن
فاجعه است بوسه ی آن مادر بر پیشانی فرزندانش . حوا.
چنان که من دیدم...
salam
az webloge shoma lazat bordam
agar tamayol dashtid ba ham tabadole link dashte bashim
-saeed.