تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

برای خوابگرد

خوابگردی آرزو می کند خواب ببیند تا بتواند بار دیگر در خواب خوابگردی کند. زندگی سخت متعفن است. پنجره پشتی هنوز باز است. دست کسی درد می کند. همه خوابیده اند. من فکر می کنم چه بنویسم در این فضای واقعی. زندگی واقعی، فکر مجازی. خوابگرد دیگری آرزو می کند خوابگرد اصلی روزی در خواب از خوابگردی هایش بنویسد. شب است. همه خوابند. صبح گرمی است. کسی که تا صبح بیدار بوده تازه می خوابد. حوصله آمدن بیرون را هم کسی ندارد. اما همه مجبورند نان سنگک بخورند و چای تلخ و ساعت ۶ نشده راه بیافتند. منحنی زندگی شوخی ندارد. اگر بر سر درخت گیرش نیاندازی شاید بیافتد توی جوی. راننده تاکسی عینک مطالعه می زند و سر چهارراه چراغ که قرمز می شود اول ماشین را خاموش می کند و بعد روزنامه ای که کنار دستش گذاشته ذره ذره می خواند تا چراغ سبز شود. کاش این چراغ هیچ وقت سبز نمی شد؟ تا جاده کرج خیلی راه است اگر نجنبد دیر می رسد و اگر دیر... اخراج؟ ساعت ها هم یک ساعت جلو آمده. یک ساعت کمتر می شود بیدار ماند. روزگار تلخی است. چرا امروز اینقدر گرم است؟ پسر از مادرش می پرسد غم نان چیست مامان؟ مادر انگار نشنیده باشد: چرا امروز زود بلند شدی پسرم؟ صبحانه می خوری؟ دست مادر درد می کند. راستی تابستان هم از راه رسیده است. پسر با خودش فکر می کند... روزنامه فروشی محل روزنامه فروشی را تعطیل می کند می رود پی زندگی اش. شاید به یک دکان نانوایی سر زد یا یک کار توی بقالی برای خودش پیدا کرد. فکر می کنم پسری که روزنامه ها را سر چهارراه ها می فروشد باید چقدر غمگین باشد. بابت هر روزنامه ۲۰ تومن، فکر می کنی بیشتر؟ مگر چقدر گل می خرند از سر چهارراه ها که این خانم زیر این آفتاب خنده بر لب از این ماشین به آن ماشین می کند؟ هوا بد جوری گرم شده است. توی این هوا کی به سینما می رود؟ این سوالی است که مدیر سینما می پرسد. از کی؟... پسر همسایه آرزو می کند کوچه شان کمی پهن تر بود تا می توانست با پسر همسایه روبرویی و همسایه پشتی قایم باشک بازی کند. چرا نگوید: دختر سرایدار آن برج چقدر خوشبخت است. کسی هنوز تا صبح بیدار است؟

چقدر از خودم متنفر شدم. شاید من هنوز نفهمم حال کسی که مجبور است بین دو چیز یک چیز را، آن هم به انتخاب زندگی و روزگار و نه انتخاب خودش برگزیند چه گونه است. کسی دیگر نمی خندد چون مجبور است. کسی حتی دیگر گریه نخواهد کرد، باور می کنی؟ چقدر از خودم مایوس شدم که می توانم هم بخندم و هم بگریم و هم شب را به صبح کنم، گیرم هنوز، ولی... شاید فهمیدن کسی که مجبور است بمیرد تا زندگی کند برایم کمی زود باشد. اما باور دارم که حقیقت دارد.

خوابگرد دوست داشتنی و پر تلاش دیگر نمی نویسد. تلخ است. هم نخواندنش و هم نوشته نشدن و علتش. صادقانه می گوید زندگی و روزگار و منحنی کثیفش با نشستن و نوشتن و به آسمان نگاه کردن جور در نمی آید. آیا می شود کاری کرد؟ می گوید: چرا، حتما. لطفا اگر زورتان می رسد این جاده زندگی را کمی به سمت راست بکشانید. دارد دور خودش می چرخد... ای کاش زورم می رسید. گیرم که امروز باران آمده باشد، که چی؟

و من به دنیا آمدم...

سال ۶۰ بود یا ۶۱؟ درست یادم نیست. مربوط به خیلی وقت پیش می شود. بیست و چند سال و خورده ای. هنوز صبح نشده بود. نه... شب نرسیده بود. بله، یادم آمد. هوا هم خیلی گرم بود. کولر روشن بود ولی من از گرما قرمز شده بودم. پاهایم توی شکم، خوابم برده بود. نمی دانم کی از خواب بیدارم کرد. درست یادم نیست. داشتم خواب می دیدم. یک دفعه صدایم زد. هی! تو! بلند شو. پاهایم درد گرفته بود از بس همه اش به یک حالت این چند ماه آخر آن جا خوابیده بودم و خواب دیده بودم، ولی هنوز خوابم می آمد. نه، هنوز تمام نشده. چه کارم دارید؟ شاید من ازشان پرسیدم. نمی دانم، شاید هم اول آن ها پرسیده بودند که چه قدر می خوابی و بعد من این را گفته بودم. صدایم را نشنیدند. باز یک ور شدم. لم دادم. آن قدر زیرم نرم و راحت بود که انگار توی پر قو هستم. جای تاریک و آرام. مادرم نمی گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. یک کنج دنج. تو همچین جایی به غیر از خواب دیدن کار دیگری می خواستید بکنم؟ فقط گاهی که حوصله ام سر می رفت با مادرم صحبت می کردم، او هم با دقت عجیبی به حرف هایم گوش می داد. بهش گفتم نمی خواهم از اینجا بیرون بیایم. خیلی غصه اش گرفت. هی از لباس های قشنگ و خوراکی های خوشمزه ای که برایم آماده کرده بود تعریف می کرد. چقدر لباس برایم دوخته بود. از یک جایی هم تعریف می کرد که من می توانستم تویش بخوابم  و هی تاب بخورم. آنقدر تعریف کرد که وسوسه شدم. آخر می خواستم بدانم آغوشش چه مزه ای دارد. شکلات قهوه ای خوشمزه تر است یا غذایی که آن تو می خوردم؟ اسباب بازی چیه؟ می خواستم ببینمش. خودش را. اگر نمی آمدم مطمئنم خیلی ناراحت می شد. نه! من نیامده نباید ناراحتش می کردم. این شد که آمدم. اما یک شرط گذاشتم که اگر از این جای جدید خوشم نیامد دوباره بگذاره برگردم همان جا، همان جایی که اول بودم. توی همان پر قو، تا بگیرم بخوابم. او هم گفت باشه، باشه، عزیزم! تو بیا اینجا رو ببین، من مطمئنم آنقدر بهت خوش می گذرده که دیگه هیچ وقت فکر برگشتن نکنی. صبح زود بود فکر کنم. شبش تا دیر وقت با من حرف زد. چقدر حس خوبی داشتم. کلی بوسش کردم. قلقلکش می آمد. می گفت بازی گوشی نکن. الان بگیر بخواب تا صبح که می خوایی بیایی این جا سر حال باشی. اما من دیگه خوابم نمی برد. انگار اضطراب داشتم. نه! بیشتر هیجان داشتم. آخه من قبلش اصلا آن جا را ندیده بودم. آخر می دانید قبل از اینجا من پیش پدرم بودم. باهم زیاد بازی می کردیم. خیلی خوش می گذشت اما یک دفعه تصمیم گرفت دیگه من رو تحویل مامانم بده تا یک مدت هم پیش اون باشم. قبل از بابام رو هم خیلی یادم نمی آد. شاید روی زمین افتاده بودم. یا تو هوا بازی می کردم. اما دیگه می خواستم به یک جای واقعا جدید وارد بشم. یک جای عجیب. از دوستام هر کی به اونجا رفته بود دیگه برنگشته بود. حالا هم من... نمی دانستم باید چه کنم. نمی دانستم جایی که باید واردش شوم چه جور جایی ست. آنجا هم می توانم مثل اینجا دوست پیدا کنم؟ یعنی نانی رو می تونم دوباره پیدا کنم؟ آخه نانی قول داده بود زود برگرده دوباره پیش هم باشیم ولی من تنها موندم و اون برنگشت. به دنیا رفت فکر کنم، پس حتما باید بتونم پیدایش کنم دیگه؟ به من گفت می روم دنیا، یا یک همچین جایی. کاش ازش آدرسش رو می پرسیدم... مادرم خیلی سفارش کرد که درست و سر موقع بیام بیرون. می گفت اگه دوباره بخوای بازی در بیاری یا خوابت ببره هم من رو اذیت می کنی هم ممکن است بلایی سر خودت بیاد. نه! به حرفش گوش می کنم من. آخه هنوز نیامده نمی خوام اذیتش کنم. ما دوست های خوبی بودیم. ما سه نفری. من و بابا و مامان. چشم گفتم و با هم خوابیدیم. کولر روشن بود ولی مامان خیلی گرمش شده بود. یادم نیست آن موقع می دانستم کولر چیه یا نه، ولی مامان می گفت اگه این هم نبود که من می مردم از گرما. پس خوب شد کولر بود اون موقع که مامان طوریش نشد.

سپیده زده بود؟ نه هوا داشت تاریک می شد، به نظرم. از آن تو درست نمی دیدم. از خواب که بیدار شدم یک دفعه حس کردم چقدر دلم درد می کند. احساس تهوع هم داشتم به نظرم. همه جا گرم بود و یک پارچه زبر دورم پیچیده شده بود. آه... بله، این که کنارم خوابیده مامان است. آه، مامان چقدر تو قشنگی. خوب شد بیرون آمدم. کاش بیدار بود تا بغلم کند و بهش بگویم چقدر دوستش دارم... خدای من! چقدر همه جا روشن است. مگر الان شب نیست؟ پس حتما باید صبح شده باشد. آره، صبح شده بود. من مامان را صدا زدم یا مامان من را صدا زد، یادم نیست درست، ولی یک دفعه من و اون یک وری شدیم رو بروی هم. خوابیده بلغلم کرد. چقدر بدنش گرم و خوش بو بود. پیشانیم را بوسید، خیلی کم مو بودم... من بعد یادم می آید که غمگین شدم. چرا زودتر نیامده بودم؟ مادر چقدر خوب است... و من گریه کردم آن موقع. مادر باز بوسید پیشانی را. با همان صدای آشنا که قبلا با هم صحبت می کردیم رو به من گفت: عزیزم، گریه نکن. تو دیگه به دنیا آمدی...

آهسته در آهستگی

نمی‌دانم دقیقا چه می‌خواهم بنویسم اما احساس می‌کنم بی‌توجهی به وبلاگ و خواننده آن (که از مزایای ناگزیر وبلاگ است) نه درست و نه برایم معقول است. بنابراین اگر حاضرید نوشته‌ای بی‌ آغاز و احتمالا بی پایان (بی سر و ته!) را بخوانید داستان را پی بگیرید.

چقدر امروز پای کامپیوتر چیز خواندم. رمان آهستگی میلان کوندرا مهمترینش بود. خیلی وقت بود صفحه اول را از سایت رضا قاسمی (بخش کتابخانه‌اش) گرفته بودم ولی مثل همه چیزهای دیگر که برای شروعش حتما اتفاق و دلیل باید باشد این هم نمی‌شد، تا دیروز که فروتنانه بگویم از سر بی‌کاری! داشتم گشتی در بخش ویِژه کتاب که بر روی کامپیوتر درست کرده‌ام (و اکثر کتاب‌ها یا رمان‌هایی که در وب ببینم و جالب باشد را در آن جا ذخیره می‌کنم) می‌زدم و چشمم به آهستگی افتاد. تنها صفحه اولش را داشتم ولی شروع کردم. اول کمی جا خوردم به خاطر لحن نوشتار (که گاهی آدم احساس می‌کرد یک گزارش یا روایت یک جور واقعه مستند را می‌خواند) ولی داستان با مایه‌های اروتیسم، طنز و همچنین نگاه نامتعارف تحلیلگرانه‌اش به افکار و اعمال آدم‌ها جذابیت لازم را بوجود آورد. بخش اول که فکر کنم تشکیل شده از 8 صفحه کتاب بود را دیروز خواندم. امروز چهار بخش دیگر را گرفتم. در مجموع حدود 51 صفحه (بنا به شماره گذاری مترجم احتمالا) بود و با سرعت بالایی که ناشی از جذابیت بیشتر (بله، اروتیسم ذاتا جذاب است قابل پنهان کردن هم نیست!) و تحسین بر‌انگیزتر شدن نوشته بود تمامش کردم. در طی خواندن آهستگی بین دو تفکر و واکنش متغیر بودم. گاهی دستمایه تمام چیدمان ها به نظر خیلی متکی به انسان-سکس می‌آمد که آدم را کلافه می‌کند و احساس خواندن یک داستان شهوت برانگیز نازل را در برخورد با آن تقویت می‌کند. ولی ساختار کلی و طنز قوی اثر در سوی دیگر نظرم را عوض می‌کرد. در مجموع شکل گیری داستان در سه زمان مختلف می‌‌گذرد. یک زمان، زمان راوی ست. راوی، همراه همسرش به سوی قصری قدیمی در نقطه‌ای از فرانسه برای گذراندن شب می‌رود. قصری که در ادامه داستان‌های اتفاق افتاده در درونش را گویی برای راوی باز خوانی می کند و بخش عظیم داستان از اینجا شکل می‌گیرد. آدم هایی که به نوعی در دو زمان متفاوت دیگر با این قصر ارتباط داشته‌اند یا به دلیلی به آنجا آمده‌اند. در داستان با سه زمان مجزی از دوران فرانسه قدیم (دوران نجیب زادگی و شوالیه‌‌ها) و بعد دوران بعد از جنگ (نزدیک به حال) و دوران حال (که خود راوی در‌ آن قرار دارد) روبرو هستیم. پایه اصلی داستان بر اساس نوع شکل گیری و تفسیر ارتباط و زندگی در جریان بین آدم هاست. نویسنده در ادامه با مشخص کردن وجه ارتباط بین زن و مرد و حلقه‌های اینجاد کننده این موج بر روابط مردان دیگر با هم و با زنان می پردازد. لحن راوی با همه نگاه روان و ساده‌ای که در ظاهر به توضیح و شرح (مثل تعریف کردن یک داستان برای کسی) و تحشیه‌های فراوان بر داستان اصلی دارد اما همواره مشغول خلق داستانی با ساختار مشخص در پشت پرده فضاسازی خودش است و گاه آدم را به این فکر می‌اندازد که چرا این زوائد را ما باید بخوانیم. اما او با زیرکی هم داستان را می‌سازد و هم آن را تعریف می‌کند و از لابلای آن به شرح و تفسیر عمیق تر می‌پردازد که مثل یک مانیفست ارزش مفهومی-کلامی پیدا می‌کند.

راوی -که بعدا می‌فهمیم همان نویسنده داستان هم هست- در یک قصر به داستانی فکر می‌کند که ما آن را می‌خوانیم (یا از زبانش می‌شنویم). قصر قدیمی عامل مرکزی در شکل گیری داستان در ذهن نویسنده-راوی است. بنابراین ما با او به جهانی می‌رویم که احتمالا در تاریخ گذشته‌ای در این قصر میان آدم‌ها جریان داشته است و اکنون به ذهن او هجوم آورده است. تفسیرهای او بر اتفاقات گذشته آنجا گاه چنان راه‌گشاست که می‌تواند در لایه‌ای دیگر داستان را برای ما پیش ببرد. به طور کلی می‌توانیم بگوییم در این داستان ما با سه لایه متفاوت مواجهیم. یک لایه بستر واقعی ماجرا و داستان و آدم‌های آن است. آدم‌هایی زمانی زندگی می‌کرده اند و داستانی داشته‌اند که حالا نقل می‌شود. لایه دیگر خود شخص راوی‌ است که نظر و کلامش (که انگار برای بهتر شکل گرفتن قصه اش از آن آدم‌ها می‌خواهد همه چیز را در ذهنش تفسیر و توضیح بدهد) همه جا منعکس در رمان می شود و ناچاریم برای رسیدن به اصل داستان (لایه اولی که واقعا داستان در آن باید جریان داشته باشد) از این لایه عبور کنیم. اما لایه آخر لایه‌ای بالاتر است که ما در آن هستیم و به دو لایه دیگر از چشم یک راوی نامرئی دیگر نگاه می‌کنیم.

آهستگی در مجموع به نظرم از لحاظ فرم یک اثر خاص و حتی عجیب است که باید با خواندش آن را تجربه کرد. از لحاظ محتوی هرچند نگاه خاص خود را باز در آن تکرار می کند اما حرف پیچیده و عجیبی ندارد. محتوی شکافته شده زندگی روزمره‌ای است که زمانی در این قصر جریان داشته و هنوز هم می‌تواند در هر جای دیگری جریان داشته باشد. اما ویژگی بزرگ داستان در نوع نگاه راوی-نویسنده است. او آنقدر شخصیت ها را توضیح می‌دهد و همه چیز را ساده می‌کند که انگار می‌خواهد ما را توجیه کند در نوشتن داستان مشابهی. به نحوی که جور دیگر نشود فکر کرد و نوشت. داستان (لایه اول) پر است از موقعیت‌های پنهان که نویسنده به عمد می‌‌خواهد آن ها را به عمق بشکافد و آشکارا تفسیرشان کند.

آهستگی به هرحال اثر قابل توجهی است که می‌تواند در ایجاد دیدی متفاوت در خواننده‌اش موثر باشد. و نشان از هوش بالا و ذهن زیرک نویسنده اش دارد. شاید هم بشود بر آن نام رمان فلسفی-اجتماعی گذاشت. با نگاهی طنز و سعی بر پررنگ کردن اروتیسم و روشن کردن همه زاویه‌های پنهان و مخفی ذهن آدم‌ها.

قرار بود چند خط روزمرگی بنویسم ببنید به کجا پرت شدم! بله، می گفتم. این یکی دو روز اینترنت برایم یک جور استفاده بهینه بود. خواندن کتاب تحت وب و در محیط اینترنت از هیچ کاری برایم جذاب تر نیست. تجربه فوق‌العاده‌ای است. امیدوارم روزی وضعیت تکنولوژی و نسبتش با ادبیات و نشر در کشور به شکلی برسد که بشود پای کامپیوتر همه چیز را و هر کتابی را خواند... واقعا این آرزوی بزرگ من است.

فردا صبح زود باید بلند شوم و تا الان نخوابیدم... اما برای آینده اینجا، می‌خواهم سعی کنم با پرداختن به چیزهای متفاوت نوشته‌هایم تنها در یک زوایه تنگ گیر نکند. شاید قابلیت نوشته‌هایی از نوع دیگر کمی راهگشا باشد. سایه تیره ای از نوشته‌های یک دوره نسبتا بلند اینجا را تحت تاثیر گذاشته است. شاید بشود از چیزهای دیگری هم نوشت. باید امتحانش کنم.

پراکنده

دلم نمی خواهد از این صفحه دل بکنم. یک چیز کافی نیست. باید بیشتر نوشت. هرچقدر وقت باشد. صبحانه نخورده راحت تر می نویسم. از خوابم می نویسم. خواب ها را باید نوشت.

ناخن ها بلند شده، مو ها بلند... اولین کاری که به ذهنم می رسد معمولا انجام می شود. کاری برای فرار، فرار از بیکاری. اه... این دیسکت هم که خراب است. کاش همه عکس هایی که انداخته ام توی کامپیوتر بود. برای وقتی که یک دفعه دلت می گیرد. ورق می زنی ورق می زنی بین عکس ها. چرا به فکر صدا نبودم؟ مگر صدا را نمی شود داشت، مثل عکس.

همیشه فرصت کوتاه بوده. به اندازه یک سلام و شروع و یک... و تمام. فرصت فکر کردن اگر پیش بیاید، حتما بعدا، پیش می آید. چرا تا تمام نشود نمی شود لذت برد؟ در فکرهای غوطه ور، هم می شود لذت برد. ساعت ۹:۱۰ دقیقه است. پس چرا دیشب زلزله نیامد؟

یک مشت مظاهر تکنولوژی اطراف را گرفته اند. بر روی کتاب ها. بر روی همه چیز هستند. سیاه رنگ. گاه نقره ای، گاه هم... همه چیز دارد خاک می خورد. می شود یک انگشت کشید تا به اندازه یک انگشت تمیز شوند. پنجره چقدر تکراری است. آن میله های بلند، این حیاط کوچک، این همسایه که دائم دعوا دارد. این ساعت که الان شد : ۹:۱۵

بیخود خودم را درگیر می کنم. اگر این گوشی نبود، بله. اما الان صدایش را می شود آنقدر بلند کرد که صدای محیط و آدم ها به گرد پایش هم نرسند. حالا از هر چی. حجم صدا مهم است. گوشی سیاه رنگ عزیزم، چقدر خوشبختی.

یک مدت می خواهم دیگه این کامپیوتر رو روشن نکنم. چقدر از زندگی عقبم انداخته خودم نمی دانم. به اندازه چند سال. شاید هم بیشتر. یک مدت فقط می خواهم با این گربه بازی کنم. یک مدت فقط می خ...

چند روز می گذرد. کتاب برایم فرستادند، آذر کیانی. با امضای آذر کیانی. دو مجموعه شعر و دو کار دیگر. "چرا کفش هایت جفت نمی شود شعر من". "من به قرینه لفظی حذف شده". بعد از احمد محمود که کتاب ها را در غرفه امضا کرد... بله، بعد از او فقط امضای شماست پشت... با آرزوی بهروزی، با آرزوی سلامتی، برای ...عزیزم، تقدیم به... کمی تکراری اند اما برایم یاد خواهد ماند.

متصل راه به من
          راه به تو
         راه به راه
متصل من به تو
                    راه ها    های    هوایی
متصل سرگردان روی دیوار
                          نگاه، تابلو، عکس های آلبوم قدیمی
متصل سکوت
                     به من
                                به تو
سکوت          س.س
ها     های              هوایی
﴿اتصال/ من به قرینه لفظی...﴾

مرثیه ای برای دوم خرداد

مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر / ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم

چقدر سخت است سرنوشت یک دوره تاریخی از ملتی را در چند پاراگراف کوتاه بخواهی بخوانی. و چه سخت تر که بخواهی با بغضی در گلو به روزهای امیدواری و امیدواران بیاندیشی و کوتاه بنویسی. براستی همه چیز تمام شد؟

انگار قرن ها می گذرد از شبی که اسامی کاندیداهای مورد اعتماد و ملی گرا را - که با نظر و تایید دوست دیگری در آورده بودیم - در چندین کاغذ بلند نوشتم. کاغذهایی که فردا در مدرسه پخش کردیم. کسانی را که مردد بودند شرکت کنند یا نه، تشویق کردیم و کسانی که بین اسم ها شناختی نداشتند از کاغذهای بلند ما گرفتند. به ما اعتماد داشتند. ۳۰ نفر در یک کاغذ. به آن ها اعتماد داشتیم. ریزتر نوشته بودم. با یک خودکار مشکی... چقدر دورند آن روزها. مثل یک خواب طولانی و من چقدر دلم گرفته است.

ریاست جمهوری کافی نبود. مجلس همراهش نبودند کاری نمی توانست از پیش ببرد. صبر کنید مجلس ششم دست اصلاح طلبان بیافتد و متحدان دوم خردادی قدرت پارلمان را در دست بگیرند، طومار همه سختی ها و دردها به هم خواهد پیچید. طومار همه آدم هایی که برجایی نشسته بودند که مردم نمی خواستند. طومار ظلم، تبعیض، استبداد. ریاست جمهوری کافی نبود. همه تلاش کردند. مجلس را به دست گرفتیم... صبر کنید، تازه آمده اند. بگذارید کمی بگذرد شروع می کنند. چهار سال وقت دارند. همه قوانین را عوض می کنند. چه بهتر که از قانون مطبوعات شروع کنند... نه مصلحت نبود. باید کمی سیاست داشت. الان اگر شمشیر می خواستند از رو ببندند فضا سنگین می شد. دموکراسی نیاز به زمان دارد. نیاز به حوصله دارد. عجله کردن کاری را درست نمی کنند... صبر کردیم. صبر کردیم و صبر... باور کنید مجلس هم کافی نیست. با یک دوره چهار ساله مجلس فکر کردید می شود بساط بیست سال کج روی و استبداد را بر هم زد؟ نباید ناامید شد. ما هنوز باید در چهارچوب قانون به مبارزات قانونی برای کسب قدرت در دوره بعدی تلاش کنیم. مجبورند عقب نشینی کنند. مجبورند...

و تمام شد. و هیچ اجباری ندیدند مقابل مردم کمی عقب بنشینند. همان جور سپر بالا گرفتند و ما فقط مشت بر زره آهنین فرود آوردیم و خسته شدیم. خسته شدیم و تمام شد. وقت تمام شد. ما هنوز حتی یک امتیاز هم نگرفته بودیم. تماشاگران ناامید و مایوس سالن را ترک کردند. ما هم صحنه را... تمام شد. آب سردی که آن همه تلاش کردیم روی تن داغمان فرود نیامد بالاخره آمد. ما یخ کرده ایم. ما مرده ایم. انگار قرن هاست...

هیچ چیز، هیچ افقی پیدا نیست. کشتی گرفتار توفانی را شده ایم هر گاه به سویی کشیده شود. و خود هیچ نتواند کند. آری موج های سنگین در انتظارمان اند. سرنوشتی مهیب. آن ها که توان و طاقت نشستن ندارند تن خود به آب می سپارند به امیدی دیگر... ما نیز آخر تن به آب خواهیم داد ؟

تمام شد. همه چیز. بدون آنکه چیزی آغاز شده باشد. روزگار مرگ آور شده است. فضا سنگین. چشم ها بسته. هوا مه گرفته و شرجی. نگه جز پیش پا را دید نتواند کرد...