امروز هم روز دیگری است، از روزهایی که فکر می کردیم جور دیگری خواهند بود. آفتاب پشت ابرها منتظر فرصتی است بیرون بیاید و بتابد اما ابر ضخیم و یک پارچه سایه اش شده است. بادی هم می آید، گیرم بیشتر از روزهای پیش. باد که می آید حتما هوا هم سرد می شود. سرد است، هواشناسی پیش بینی کرده بود، سردتر هم می شود. امروز حتی قرار است باران هم بیاید، مگر نمی دانی ؟ ... کاش بیاید، وعده باران زیاد گرفته ایم اما حیف که هزار وعده خوبان یکی وفا نکند ! به آخر سال نزدیک می شویم. هنوز این سال را درک نکرده ام، دیگر فرصتی نیست. خودش می داند هر آمدنی رفتن اگر نداشته باشد مردن است. نمی خواهد مثل کنه بچسبد، آرام از پنجره ای از سر شاخه ای می آید و از زیر دری بیرون می خزد. به بهار هم باید مجال داد. همین است که خسته کننده نیستند این فصل ها. راستی، تو راز فصل ها را می دانی ؟... اما من زمستانش را بیشتر دوست دارم، با هم جور تریم. شب های زیادی به پای حرف هایش تا صبح نشسته ام. به ظاهرش نگاه نکنید زود دوست می شود. دل پر دردی دارد و رنجی ابدی سینه اش را می آزارد. باید پای درد دلش نشست. خیلی تنهاست. خیسی اشکهایش را هنوز روی شانه ام حس می کنم. قدر شب هایش را بدانید. هیچ فکر کرده اید در تابستان دلتنگی ها را با که می شود گفت ؟ یا دیگر کی از گرمای این پالتوی سیاه می شود کیف برد ؟ هی قدم زد و دست را به جیب هایش فرو برد ؟ حتی فکر کردن به آن گرمای دیوانه وار، به آن خورشید لجوج تابستان برایم مرگ آور است... دهان یار که درمان درد حافظ داشت/ فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود... دوستش بدارید. زمستان است...
می گوید : خالی الذهن نمی شود چیز نوشت و سخن سر داد. می گویم: عجیب است ! می گوید : چه چیز عجیب است ؟ سخنان من یا نوشته های تو ؟ می گویم : بگذریم...
راست می گوئی حس عجیبی نسبت به زمستان دارم. تابستان برایم پر هیاهو و پوچ است و پوچ. لیکن زمستان حداقل هر سال باب خیری برایم بوده است
متلاطم
تنها
ژرف
کاش
اقیانوسی نبودم
پنجه کشات بر ساحل
هیچ کس
با هیچکس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
سلام به دوست زمستانی که سر بیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.... سلامی به خانه روشن.
وقتی می شه از زمستون لذت برد که گرما واسه پناه بردن داشته باشی
سلام تاریک خانه
اتفاقا من هر وقت خالی از ذهن میخوام چیزی بنویسم بیشتر مینویسم:)
راستی خوابگرد وبلاگت رو معرفی کرده :)
خوب بود. موفق باشید.
ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش می توانستم
_ یک لحظه می توانستم ای کاش _
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بی شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشید شان کجاست
و باورم کنند .
ای کاش
می توانستم !
بسیاز لذت بردم از نوشته هات به منم سر بزن دوست دشاتی بهم بلینکیم
أنتی لاریجانی ...
بهم لینک بدین اگر لایق بودم !
http://www.antilarijani.blogspot.com
هرروز روز دیگری است . سردی زمستان مجالیست برای آسودگی ... آرامش و ابدیت . یادم باشد به چوب خط هایم یکی دیگر اضافه کنم که کسی دیگر خالی از ذهن چیزی نمینویسد . این عجیب است هم گاهی کار دست من میدهد . که گاهی به شکل عجب رخ مینماید .
خیلی وقت است به روز نکرده ای ... شنبه سالروز درگذشت مصدق بود
منتظر آپدیت شما.