برگها بی وقفه می ریزند. برگهای خوش رنگ و جوان. اگر از زیر سقفت بیرون روی می بینی که چه رقصان و شاد از بلندی جدا می شوند و مقابل پاهایت آرام فرود می آیند. اگر به زیر سقف آسمان در آیی می بینی چقدر طبیعت زنده است در هنگامه مرگ. گویی درختان لبخند می زنند و برگها آواز می خوانند. باد سوزناکی نیست، باد سرگردانی نیست. گرما را هنوز می توانی احساس کنی. از باران ردی نیست. هوا ابری نیست. صورت مادرت زیر نور طلائی خورشید روشن تر شده است در این عصر دلپذیر منفور. دمی از خانه جدا می شوی، درختان بارشان را سبک می کنند و باغچه را در رنگ می پوشانند. رنگهای گرم، رنگهای زنده. گربه کوچکی بین ساق هایت می پیچد و اظهار رضایت می کند. رنگش به رنگ باغ می زند. به صدای افتادن برگ حساس است. سر برمی گرداند و جدا می شود و باز با پوستت لمسش می کنی. آرام است و ساکت. دستان محبتت صورت و بدنش را گرم تر می کند. از او جدا می شوی، می خواهد با تو بیاید اما مانعش می شوی. می خواهد به خلوتت بیاید، در را می بندی.
در خانه چیزی به غیر از روزهای پیشین درجریان نیست. مادرت در تاریکی فرو رفته و به برنامه ای مخصوص این ساعت خیره است. هوا گرم است ولی باد سوزناک دلت را خالی می کند. نورها را کم می کنی و به صدای نواری با بی میلی گوش می دهی. رنگها از پشت پنجره اتاق چه سردند و برگها چه نالان. دلت می خواهد از این سقف بگریزی. از این سقف بی رنگ بی برگ. خسته نیستی، امروز بیش از هر روز خواب دیده ای. باید به قولهایی که داده ای عمل کنی. دیشب آن مرد و پسرش برای همین تا دیر وقت اینجا بودند. دیشب درست نشد اما باید امروز درستش کنی. دلت برایشان می سوزد. فکرت را می گردانی از روی آن ها. به این فکر می کنی که چند روزی است که در کنج تاریکت سر نزدی. پس همه این عصر دلپذیر کم رنگ را می نویسی. فقط برای اینکه چیزی نوشته باشی، همین.
فوق العاده بود رفیق.
همین.
فقط برای اینکه جیزی نوشته باشم.
سلامش هم یادم رفت
پس سلام و خدانگهدار.
کفشهایم کو؟
فقط برای اینکه چیزی نوشته باشی
یاد خیمهنس میافتم:
ای دل بمیر یا بخوان!
تو می نویسی که چیزی نوشته باشی او برای سایهاش نوشت ومن مانده ام گیج ومتعجب که از کجا بروم از کدام راه به کدام سو!