تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

یاد آر زشمع مرده، یاد آر

کاوه گلستان در راه ثبت حقیقت کشته شد. ۱۳۳۹ - ۱۳۸۲

عراق جنگ درگرفته است. تحویل سال با خبر حمله متفقین به همسایه غربی مان آغاز می شود. جنگ است و جدال. با واژه اش و لحظه لحظه اش خوب آشناییم. سال ها کنار غذا با آب فرو داده ایم اش. چراغ خاموش، صدا کوتاه... آتش. همین همسایه غربی مان بود. همین صدام بود. همین ما بودیم و همین ما که نیستیم دیگر. ۸ سال را تحویل کردیم بدون سفره هفت سین، بدون ماهی کوچک قرمز... ۸ سال را مردیم و زنده ماندیم. اما دیگر نمی خواهیم حتی یک جرعه بیشتر بنوشیم. زهر از وجودمان بیرون نشده است، هنوز. لباس های سیاهمان خاک آلوده است... همسایه سرکش را ولی اکنون جنگ است. جنگ است ولی بی جدال. جنگ دیوان است. جنگ آزادی است. آن ها هم چون ما هیچ میلشان نیست مرگ را چند باره تکرار کنند. سال هاست پیش و بیش از ما مزه تلخش را چشیده اند. طناب دار در گلویشان گیر کرده است. دست و پا می زنند. راحتشان کنید... بهای آزادی مگر چقدر است؟ نفت؟ ببرید. مرگ؟ بگیرید. اما به جرعه ای هوا مهمانشان کنید. به جرعه ای عشق.

جنگ است. این روزگار همه اش جنگ است. جنگ آدم ها، جنگ ماشین ها، جنگ رسانه ها. اما کاوه گلستان در این دعواها نقشی ندارد او این همه را به نظاره می نشیند و تلخیشان را عکس می کند، قاب می گیرد. تجربه جنگ ایران را دارد. جنگ انقلاب را. جنگ اجتماع را. در ایران. کشورش. هرجا که باید، بوده. عراق این همسایه غربی هم به امید آخرین بودن بر این جنگ ها از لنز دوربین او پنهان نیست. او هم پنهان نیست. در شمال عراق. میهمان کرد هاست. کردهایی که مشتاق تر از اقوام دیگر لحظه سقوط دیکتاتور بزرگ را انتظار می کشند. جنگ خوب﴿!﴾ پیش می رود. صدام به سوراخی خزیده است، حتما. مقاومت ها رنگی ندارد. همه امیدوارند سه دهه آدم کشی ساقط شود. کاوه هم امیدوار است. این در گزارش ها و تصاویری که برای شبکه بی بی سی می فرستد مشهود است. از قلب درگیری ثبت می کند. گوشه ای که روح سوراخ شده قائد بزرگ سوت کشان از روبرو رد می شود. جایی که پرچم الله اکبر با خط زشت و پر از نفرت تکریتی بزرگ﴿!﴾ زودتر از دولتش پایین آمده است... کاوه دوربین را چون اسلحه ای رو به سوی دشمن نشانه می رود و لحظه ها را شکار می کند. دروغ ها را آشکار می کند.

امروز هم روز دیگری است برای ثبت حقیقت. چند روز است که درست نخوابیده اند. هر لحظه یک جا. جیم میور همراهش است. او می گوید رو به دوربین و کاوه ضبط می کند. تهیه کننده برنامه بی بی سی هم هست. باید برای دیدن منطقه و فرستادن گزارش زنده ای به کیفری بروند. می روند. پنج نفر. یک بلد کرد، یک مترجم و آن سه نفر. گوشه ای می خواهند نگه دارند صبحانه یا نهاری بخورند و ادامه کار. جیم، رفیق شفیقش، ماشین را می راند. کاوه کنارش نشسته. گوشه ای در افقی پایین تر می ایستند. با عجله بیرون می روند. صدای مهیبی می آید. و دوباره دو صدای دیگر. کاوه آرام کناری می افتد. گوش هایشان سوت می کشد. کاوه برای همیشه به خواب می رود. در راه ثبت حقیقت به حقیقت می رسد...

پی نوشت : دومین نوشته این وبلاگ [کاوه گلستان و افجه] در آغاز، در همان روزها نوشته شد. روزی که رفتن کاوه همه را لرزاند و گریاند. کاوه اکنون در جایی ییلاقی و خوش آب و هوا در لواسان، افجه، به زیر خاک در آمده است. در نزدیکیمان.

بوتیک

دیروز روز خوبی بود. بعد از مدت ها کش و قوس و خواستن و نشدن بوتیک را دیدم. فیلمی بود که می خواستم ببینم، هم به سبب واکنش های خوب منتقدهای سینمایی و هم به جهت مقایسه هاش با نفس عمیق، دیگر فیلم معترض اجتماعی. سرانجام دیدم ولی باید اعتراف کنم زمان بدی را انتخاب کردم برای فیلم اول حمید نعمت الله. یک بعد از ظهر شلوغ پر ترافیک و پر استرس. فیلم شروع شده با عجله وارد سالن تاریک شدم و چند دقیقه ای گیج بودم. هی چشمانم رو جمع و باز کردم درست نشد. فیلم واضح ﴿focus﴾ و شفاف نبود. تا آخر هم متوجه نشدم کجا این مه آلودی به سبب تعمد کارگردان و فیلم بردار است و کجا به سبب تنزل کیفیت فیلم بعد از چند هفته اکران. دوربین روی دست، موسیقی سکوت، نورپردازی خاص و جامپ کات های خلاقانه توجهم را جلب کرد.

داستان فیلم را حتما می دانید. جهان ﴿گلزار﴾ در یک بوتیک کار می کند، در یک خانه مجردی چند نفره با دوستانش زندگی می کند. با دختری آشنا می شود ﴿گلشیفته فراهانی﴾ در بوتیک. دختری که پول خرید یک شلوار را ندارد. ارتباط با مخلوطی از حس ترحم و کشش های ناخودآگاه جنس مخالف برای جهان آغاز می شود و در سراسر فیلم با همین دو حس در نگاه او ادامه می یابد. حس ترحمی که بدون هیچ کوشش خاصی ﴿حتی با نوعی خویشتن داری﴾ به عشق می رسد، در سکانسی که دیگر او - اتی- نیست و جهان به دنبالش سرگردان می شود. آدم های دور و بر جهان یا خوبند چون خوبند ﴿تنها نمونه اش داود﴾ یا خوب می نمایند چون قصد خوبی ندارند و یا سرگردان و در نبرد با دنیای خودشان. اتی یک دختر از دسته سوم است. آسیب می بیند چون ساده است و همه چیز را ساده می بیند. رویاهای کوچکی دارد. می خواهد به خارج برود [خارج کوه هاش هم با اینجا فرق می کنه]. به یک جور زندگی انگلی رسیده است ناخود آگاه. تنها راه سپری کردن در این شهر را همین یافته. از جهان پول می خواهد. جهان پولی ندارد. جهان برای شاپوری ﴿صاحب بوتیک﴾ کار می کند. شاپوری یک عیاش و خوش گذران است. ﴿ یکی از کاراکتر هایی است که درست تصویر می شود ﴾. در طول فیلم آدم های دیگری هم می بینیم. آدم هایی که تصور می شود یک جوان در شرایط جهان با آن ها خواسته و ناخواسته ﴿در چهره جهان سراسر این اجبار و اشمئزاز از دم خور بودن با آن ها حس می شود﴾ باید ارتباط داشته باشد. زندگی او در این سطح است، زندگی بسیاری در این جامعه. تلاش هایشان برای گذر از این آدم ها و وضعیت قی آور به هیچ کجا ختم نمی شود. انگار طنابی است سخت، به پایشان بسته شده و به درون مرداب می کشاندشان. جهان این را پذیرفته، تحمل می کند. می داند دست و پا زدن ها بی نتیجه است، روی پیشانی آن ها جز چند حرف کوتاه چیز دیگری نوشته نیست " بد بخت ". در بوتیک سراسر مهمان آدم هایی هستیم له شده یا در حال له شدن در چمبر این چرخ بزرگ. در زیر غبار سنگین این شهر. بله، اجتماع آلوده جز انسان آلوده نمی پروراند. حال چطور توقع داشته باشیم اتی تا انتهای فیلم همانجور پاک و گیج در رویاهایش بماند ؟ او یک زن است، گیرم که ۱۷ سال بیش ندارد. و از زن در این شهر تمام نقشی که انتظار می رود در وجود ژاله خلاصه شده. حالا شاپوری نه یک شاپوری دیگر، مگر همین یک شاپوری در این شهر نفس می کشند ؟ اتی در لحظاتی کالبد شکافی می شود. شرایطش کلیشه ای است. پدر و مادرش در جایی زندگی می کنند نه ابتدای آرامگاه که انتهای آرامگاه ﴿این را جهان آدرس می دهد وقتی می خواهد به سراغ پدر و مادر اتی برود﴾. جاده آرامگاه چه درست دو سویه بازه زندگی آنان را نشان می دهد. آسانسور آن ها چه رو به سوی بالا رود چه رو به سوی پایین بیاید دو طرف یک چیز است. دست و پا زدن تا جان دادن... اتی ابتدای زندگی اش انتهای زندگی همه است. آرامگاه ! پدرش قبر می کند، برادرش ور دست پدرش است. او از گور فرار می کند و در جایی با دوستانش دور از دسترس خانواده عجیب سر می کند. حالا پولی بدهکار است به همان ها. اجاره مدتی که آن جا سر کرده. از جهان با همان روش انگل واری که به عنوان آخرین راه می آزمایدش طلب می کند. جهان پولی ندارد. داود مرد نیکوی داستان پول را فراهم می کند. جهان دلش به حال او می سوزد. محیط آلوده شهرش را بهتر از اتی می شناسد. شاپوری را می شناسد. وجدانش قبول نمی کند او را تنها بگذارد. دختری که هیچ گاه اظهار عشقی به او نمی کند مگر زمانی که دیگر نیست و او سرگردان می شود.

فیلم عجیب رئالیسم است. انگار با یک پیکان مدل ۶۰ صبح راه افتاده باشی به سمت جنوب شهر و این ها را ببینی. داستان نه در زیر پوست شهر که بر روی پوست آماس کرده اتفاق می افتد. آنقدر عیان است که دیگر نیازی به کنکاش نیست. آن ها به تریاک تل می گویند، نهار تخم مرغ نیمرو می کنند و با صدای اذان بیدار نمی شوند. آنقدر خوابشان آشفته است که خواب ادامه درگیری های روزانه شان است و روز در رویاهای شبانه سیر می کنند. آن ها خوشبخت نیستند.

اتی با همان سادگی به جهان می گوید " اگه بخوای زنت می شم ". داود امشب عروسیش است. با مهری. مطب دندانپزشک هستند آن ها. اتی دندانش باید جراحی شود. جراحی می شود، پدر و مادرش سر می رسند. دخترشان فرار کرده باید با کتک بازش گردانند تا دیگر به فکر فرار نیفتد. اما او دیگر به جایی فرار نمی کند که دست کسی به او برسد. به جایی خیلی دور. خیلی دور در همین شهر. جهان نگران می شود. به سراغ شاپوری می رود. می فهمد اتی در راه آن راه بلند از اینجا گذشته است. شاپوری را می زند. شاید هم می کشد. چه فرقی دارد ؟ با آسانسور یک طرفه به سمت پایین می رود. به سمت سرنوشت نامعلوم سقوط می کند...

بهار آمده است

 به اعتقاد من اسف‌بارترین وضعیت انسانی، زمانی‌‌ست که شکوه فردیت و استقلال انسان لگدمال شود... ﴿خوابگرد﴾

چرا آپ دیت نمی کنی ؟
این سوالی است که من هم از خودم می کنم اما به جوابی قانع کننده نرسیده ام، هنوز. یا باید وبلاگ راه نیانداخت و همچنان در سکوت فریاد زد و خاموش ماند، یا دم وجودش را غنیمت شمرد و نوشت، گیرم از سکوت. من دچار وضعی در میانه این اوضاع شده ام. نه دلم می آید رهایش کنم و خلاص،  نه حرفی در فکر که بشود جمع و جورش کرد برای روزی از روزها که دوستی با علاقه به اینجا سر می زند و می خواهد چیزی بخواند و با تنهاییم همراه شود ولو به همان اندازه خواندن و فراموش کردن، که من خود را از این محروم کرده ام. پس راه سوم که خودساخته من هم نیست و بسیار بوده اند و هستند که دچارش می شوند گاهی، چیزی است مثل آرامش فعال ! می شود اسمش را گذاشت فریاد در سکوت ! فریاد زیر آب ! یا یک چیزی که برساند این کشیدن و پس زدن ها را. البته به نتایج جالبی هم آدم را می رساند این روش تازه. مثلا رابطه تعداد روزهای سکوت فعال یا همان ننوشتن با تعداد کامنت هایی که پای آخرین مطلب ثبت می شود. از اینجا می شود حدس زد اگر روزی برای همیشه ننوشتی چه خواهد شد. هیچ... پس امیدوار تر به زندگی باید تا دیر نشده به سوی دیگری خزید و از وضع معلق خارج شد. اما آن چه دیده نمی شود داستان ها و حرف هایی است که پشت این سکوت ها مسکوت مانده اند. داستان هایی کاملا شخصی که ممکن است در میان همه این میلیاردها نفر فقط برای من اتفاق بیفتد. حتی برای همه آن دیگران اگر هم چنان شود روزی، چنین نخواهند شد. در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا می خورد و می تراشد... و اگر چیزی باشد که بتوان نوشت آیا نه همان زخم هاست ؟ همان زخم ها که تا در روح، روحی حلول نکند درکش چه سخت خواهد بود.

چه خبر ؟ از روزگار. چه می کنی ؟
می بینید، اگر بخواهی به نوشته ات رنگی زنی و قابل درکش کنی چه تکراری در می ‌آید. بله، شاید هنر آن باشد که از همین مصالح تکراری چیزی بیافرینی که به تکرار کاریش نباشد. بله، هنر است، حتما. در خشکی خشک بودن و سر در آن نقطه ناپیدا، غوطه ور در آب، داشتن. پس اگر هنر نزدت نبود تو به نزدش می روی ؟ به همان نقطه ناپیدا در میان آب. من هم شاید به همین مشغول باشم. روزنامه وقایع اتفاقیه روزنامه خوبی است در روزگاری که سالروز مرگ ۱۹ تا به مانندش می گذرد. آن روزها را به یاد می آورید ؟ چه امیدوار بودیم. توجیه می کردیم همه چیز و همه کس را... بله، روزنامه خوبی است، داخله و خارجه دارد و دیباچه و چه و چه... اما شرق هر چه می گذرد دوست داشتنی تر می شود، صفحه بندیش هوش از سر می پراند چنان که قیاسی در میان همه آن ها که آمدند و خاموش شدند نمی یابی. همسنگش. حتی از محتوی. عمرشان دراز باد !
هوا سرد است، گرم هم هست. بهاری است پس ! جوری که نه گرمایش اذیت می کند و نه سرمایش فراری می دهد. می شود زیر آفتاب گرم دراز کشید، خواب دید و با صدای باران از خواب پرید. این را امروز امتحان کردم. نمایشگاه کتاب قرار است به زودی برگزار شود. نفهمیدم کی دقیقا. گزارش روزنامه تازه کار کمی گیجم کرد. نوشته بود شواری شهر با ۵ ام تا ۱۵ ام موافق شده، از صبح تا ۱۰ شب. پس چهاردهم چه می شود ؟ بالاخره برگزار می شود و می فهمیم. شب ها قدم زدن در این هوا هم حسابی باید جالب باشد، آن هم به دنبال فرهنگ. زیر باران !
خبر دیگری که خواندم و اندوه بار شدم حدیث رنجیده شدن فرمان آرا، کارگردان کم کار، که هنوز اثری به جاودانی آن چه انتظارش را می توان داشت خلق نکرده مجبور به خلق نکردن شده است. آدم باورش نمی شود این وزارت ارشاد در دولت خاتمی باشد این مقدار بیمقدار... اینجا مزد ممیز از گور کن هم بیشتر است !

بالاخره که چی ؟
این بالاخره از آن واژه هاست که هیچ وقت در انتخابش نقش نداریم. همیشه پیش می آید. مسیر مسدود می کند یا راه فرعی دیگر می گشاید. من هم برای این فضا بالاخره ای ندارم و بر این مناقشه پایانی نمی دانم. حکایت همچنان باقی است...