تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

خواب در چشم ترم می شکند...

ابراهیم نبوی :
« تلفنش با اضطراب زنگ می زند و می پرسد: از تهران خبر داری؟ می پرسم: از چه؟ می گوید: محسن سازگارا، محسن. جلو چشمم چشمهایی پر از عسل جلوه می کند و لبخندی بر صورتش که انگار هرگز تمام نمی شود. چشمهای محسن است که باهوش و جذاب خیره می شود به من و می گوید: من که می دونم اینها صلاحیت من رو برای انتخابات رد می کنند...
می گوید: یکی از بچه ها تلفن زد و گفت که محسن تموم کرد. می پرسم: یعنی چی؟ می گوید: می تونی از تهران خبر بگیری. زنگ می زنم و خبر می گیرم. می گویند که احتمالش هست. گوشی را قطع می کنم. چشمم را می بندم. چشمم را می بندم. دنیا را می کوبند توی سرم. یعنی چه که تمام کرد؟ ...
...
سخت است که بخواهی چیزی بنویسی و ندانی که به که می نویسی. خواستم نامه ای برای خاتمی بنویسم و از او بخواهم که وضع خطرناک سازگارا را جدا دنبال کند، اما دیدم واژه جدیت مدتهاست که از واژگان آقای رئیس جمهور حذف شده. [...] خواستم نامه را برای رهبری نظام بنویسم تا به او هشدار بدهم که حداقل برای حفظ خودش و چهارتا و نصفی از بقایای امت حزب الله عقل را به کار گیرد و لجن را بیش از این به هم نزند، اما گویی که همگان به بوی این لجن چنان خو کرده اند که نه هوای عفن و نه آب ناگوار دلشان را بدرد نمی آورد
حکایت از شکایت و شکوه گذشته است و نامه دیگر جای ناله نیست. [...] گرفتاری ما سخت دشوار است. در مثلث بدی گرفتاریم، مثلث قدرت ایرانی.  این حکایت ماست. گرفتار رهبری بی خرد، رئیس جمهوری بی عرضه و کارگزاری حقه باز هستیم...
...
نمی دانم که حالا کجاست. نمی دانم کدام تخت بیمارستان با کدام اسم مستعار بدن او را برای زنده نگه داشتن میزبانی می کند. دلم از اینجا پر می کشد و به تمام بیمارستانها سر می زند. بالای تخت جعبه ای از آهن است که بر آن خطی سبز با سماجت حیات آدمی را گزارش می کند. محسن زنده است؟ آیا آن منحنی سبز همچنان سینوس مقاومت قلبی را که زندگی را برای یک ملت می خواهد گزارش می کند؟ سخت نگرانم... » کامل
وقتی یک طنز نویس اینگونه می نویسد چونان روزی که از صدای دژخیمان و زره پوشان بعد از 18 تیر نگران بود و در ستون طنزش در عصر آزادگان خبرمان داد از نگرانی اش، خلاف آنچه پشت آن ظاهر شوخ وجود دارد چه غمناک جلوه می کند.
آن روز هم چونان امروز اشک در چشمانم حلقه زد و فکر آن سراشیبی هولناک مرگ دلم را سخت تهی کرد.
فکر مرگ آن منحنی های سبز...

سپاس از آیه های زمین برای لینک
نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 14 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 08:01 ق.ظ http://mehrvash.persianblog.com

سلام ،‌ خیلی از خوندن وبلاگت خوشم اومد . پیروز باشی .

سموئیل دوشنبه 14 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 01:56 ب.ظ http://w3.blogsky.com

سلام خیلی ممنون که به وبلاگ من اومدید و نظر دادید وبلاگ شما را هم خوندم و لذت بردم ...موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد