تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

جمعه وقت رفتنه ...

این مطلبی است که شش جمعه پیش وقتی که بغض گلویم را می فشرد نوشتم در شوک یک فاجعه .

صدا به راحتی شنیده نمی شد، چی ؟ نه ! نه ! - رفت، رفت. نه !
جمعه ها خون جای بارون می چکه...
وحشتناک است، مگر ممک ... منم امیدوارم دروغ باشه
داره از ابر سیاه خون می چکه ...
وای ، وای ، دستم به لرزه افتاده ،
نفسم در نمیاد، جمعه ها سر نمی آد...
مگر ممکن است، خدای من! دایی ، دایی ،  بچه های یتیم، بی پدر ... بی مادر ، نه! مگر ممکن است ؟
داره از ابر سیاه خون می چکه، جمعه ها خون جای بارون می چکه...
قدم می زنم، دستانم یخ کرده ، باید خبر بدهم به حامد... نمی توانم، تلفن را خاموش می کنم
جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه...
دیروز چهلم شوهرش بود، نتوانسته بود بیاد، الان پیش اوست ....
جمعه ها خون جای بارون می چکه... چکه... چکه...
راه می روم، به راحتی این رفتن می اندیشم، بعد از او نتوانست تحمل کند، به چهل روز بیشتر نکشید...
طول جمعه ، به هزار سال می رسه...جمعه ها هم دیگه بیداد می کنه...
فرهاد بی قرار می خواند... امروز، جمعه بود مگر  !
جمعه ها خون جای بارون می چکه...چکه...چکه...
...
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد