تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

هیچ مگو

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو        پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو          ور از این بی خبری رنج ببر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت    آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم     گفت آن چیز دگر نیست و دگر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال    خیز از این خانه برو ، رخت ببر ، هیچ مگو

۱ - آخرین بار امشب، ساعتی پیش، بعد از اولین بار ، امسال روی پرده ، خانه ای روی آب را دیدم ، ولی این بار کامل تر . نسخه ویدئویی شده اش حذفیات نسخه سینمایی را نداشت، هر چند حذفیات جدیدی اضافه اش کرده بودند. بعضی جاها را کوتاه تر، بعضی جاها هم، حتی صداها را سانسور کرده بودند یا به شکلی تغییر داده بودند. پایانش با قرآن  خواندن پسرک، کامواهای بافته شده پیر زن و نمای بهشت مانندی تمام شد که اصلا آن موقع نبود. حتما یک ربط امنیتی آن زمان با جنگ و سیاست درش یافته بودند، الان خیالشان راحت شده پس قابل نمایش شده است! این شعر هم در سینما شنیده بودم با صدا گیرای شاملو. از همه بیشتر موسیقیش حال فیلم است برایم. زخمه های و پنجه هایی که به درون می کشاند پژمان، گوش دادنی است. بعد از چند بار، هنوز گره ها و چرا ها از آن موقع در ذهنم مانده اند ﴿شماره ای که مجله فیلم نقدش را نوشته بود نگرفتم﴾. از بعضی چیز هایش الان خوشم نیامد، مخصوصا قطع نماها، خیلی یک دفعه و بی احتیاط است. ای کاش از چیزی مثل فید استفاده کرده بود. شب پیش هم رنگ شب را دیدم، یک اثر سینمایی کار شده از سجادی. از فضایش خوشم آمد. مخصوصا داستان پردازی و روایت. صدای خنده خشک و تلخ عرب نیا هنوز در ذهنم هست.
خیلی وقت شده سینما نرفتم، نفس عمیق را احمقانه از دست دادم. این روزها هم حال بیرون رفتن و سینما رفتن نیست. ولی سینما همیشه کند و تند، با من است. راستی توی صحنه چاقو خوردن دکتر توسط سیاه پوشان، صدای شاملو دائم درگوشم می خواند : عنکبوتای سیاه شب تو هوا تار می تنند ...

۲ - امروز تو بارون رفتم بیرون، برای خرید یک اسکنر و یک رایتر. یک بنده خدایی که شب قبلش تا سه نیمه شب اینجا بود می خواست ، برای اون رفتم گرفتم. اسکنر جنیوس . نکته جالب این اسکنر ، امکان اسکن از نگاتیو فیلم است. مشابه عملیات چاپ عکس از نگاتیو این اسکنر هم نگاتیو را به صورت عکس رنگی چاپ شده اسکن می کند. چند تا عکسی که عکاسی به علت نور کم چاپ نکرده بود با این سیستم، تبدیل به عکس قابل دیدن کردم. چیز جالبی است، البته کیفیتش فقط در حد دیدن است ولی چیز بامزه ای است. ﴿ تا چند سال دیگه فکر می کنم کلا لابراتوار ها تعطیل کنند و تبدیل شوند به چند تا اسکنر و پرینتر بزرگ ! ﴾

۳ - هفته دیگه احتمالا باید بروم اصفهان. با پسر خاله بزرگوار. یک دستگاه sem ﴿ میکروسکوپ الکترونی ﴾ هست مربوط به سازمان هواپیمایی که به علت مشکل نرم افزاری بعد چهار سال از راه اندازیش هنوز یک بخشش کار نمی کنه. البته کامپیوتر دستگاه قدیمی است، ۳۸۶ با داس و ویندوز ۳.۱ . حالا من باید بروم هر چه تجربه کار کردن و سرکله زدن با داس از ایام قدیم دارم تو این یک هفته بریزم بیرون که اونجا رفتیم دچار گیر کردن در گل نشوم. جالبی بعضی از این دستگاه ها این هست که از وقتی فروخته می شوند تا به صورت کامل راه اندازی بشوند خیلی هاشون از رده تولید و پشتیبانی و خدمات و ... کارخونه سازنده خارج می شن ! حتی تو سایتشون هم رسما اعلام برائت می کنند از ساختن چنین دستگاهی !! حالا جاهایی که قطع امید در بخش نرم افزاری پیش می آد من می روم شانسشون رو یک بار دیگه امتحان کنم : ﴾ دعا کنید این دفعه آبرو ریزی نشه، مشکلش حل بشه.

۴ - گاهی اوقات که یک خبر را برای اولین بار از کانال های تلویزیون خودمان می شنوم بعد که همون رو جاهای دیگه چک می کنم صد و خورده ای درجه ذهنیتم عوض می شه. نمونه اش خبر حمله و کشتار بی رحمانه - گوشه شبکه ها را نگاه کنید، هنوز می بینیدش، سامرا در خون و آتش - آمریکایی ها به مردم بی دفاع و کشتن یک ایرانی و ... است. هی مامانم گفت برو ببین بی بی سی چی می گه. می خواست درصد صحتش رو بفهمه ولی تا امروز فرصت نشد پیگیر این خبر بشوم. امروز در کمال تعجب هرچی سایت بی بی سی رو بالا پایین کردم اثری از خبر به این مهمی که حتی وسط برنامه نود، فردوسی پور مجبور شد برنامه را قطع کنه و از روی نوشته ای که بهش دادن محکومش کنه، پیدا نکردم ! داستان را بالاخره در خبر اعتراض شدید ایران به آمریکا پیدا کردم. بعد که برای مامانم گفتم وقتی یک کاروان نظامی آمریکایی در حال عبور، مورد حمله قرار گرفته، آمریکایی ها متقابل بهشون حمله کردن و ۵۰ نفر کشته و ۸ نفر دستگیر شدن، چند بار گفت نگفتم این ها یک کاری کردند، وگرنه آمریکا بیخودی برای چی حمله کنه ؟!
واقعا به دیپلماسی کشوری که منتظره با حوادث کشورهای دیگه خودش را پیش ببره باید چه گفت ؟!

۵ - صدای دلکش ضعیف از پشت سرم می آید. امشب برای تست رایتری که خریدم ﴿ تا ۲۴ ساعت حق تست هست مثلا، آن قدر تقلبی و مزخرف شده جنس های بازار کامپیوتر که همیشه از مرحله تست می ترسم، هیچ خاطره خوشی از خرید هایم ندارم ﴾ چند تا مجموعه از صداهایی که تو کامپیوترم گیر افتاده اند ﴿ آخه کامپیوترم مدتی است که کر و لال شده، هنوز هم اسپیکر براش نخریدم ﴾ رایت کردم. ویگن، چند تا دلکش و بکاپ برنامه هایی که هنوز رو سی دی ندارمشان.
این آلبومی هم که داره پخش می شه " آتش کاروان " است. آمد نوبهار، عاشقم من،می گذرم و ... . سلکشن خوبی شده این ها به اضافه امشب در سر شوری دارم، جدایی و بردی از یادم که با ویگن خونده. خیلی از این ها تو فیلم های این سال ها کار شده اند. عاشم من تو قرمز. بردی از یادم توی رخساره. آمد نوبهار ملودیش توی شب یلدا.
نازی خوشکلک... عزیز دلک... گنجشک دلت، می زنه پرک... حیف کاملش یادم نیست. صدایش را هم ندارم، نمی دانم نوار موسیقی فیلم بالاخره منتشر شد یا نه .

۶ - شیخ صادق هم که فهمیدید بالاخره پنج شنبه ریغ رحمت را سر کشید و رفت به جایی که به قول کسی زمانی همه را به زور می فرستاد. شاید هیچ کس مثل او در داستان ها و خاطرات جمعی خانواده ما از سال های انقلاب حضور نداشته باشد. هر خاطره ای که تعریف کرد پدر، یک گوشه سیاه هم برای او خالی کرد. کتاب میلانی را که می خواندم نقاط سیاه بیشتری در ذهنم به او اختصاص یافت از سال هایی که نبودم و بودند. از آن اعدام ها و محاکمه ها... سکانس آخر کتاب میلانی را بخوانید، صحنه محاکمه و اعدام هویدا. ﴿ می گویم سکانس، چون روایت میلانی آنقدر استادانه است که همچون در مقابل پرده ای عریض حضور خود را می شود احساس کرد و تصویر ها را دید، وقتی صدای هلیکوپتر می آید و هویدا نفس راحتی می کشد... ﴾ به راستی بر هولناکی سرنوشت هویدا، سرنوشت انقلاب، سرنوشت یک ملت و دناعت او می گریید.
شاید روزی بیشتر از او نوشتم، از آن لکه های سیاه . نوشته قوچانی در شرق هم خواندنی است هرچند نه منتقدانه است ولی جانبدارانه هم نیست. چرخش شخصیتش بعد از داستان های آن روزها بیشتر پایبست نوشتار است.

۷ - هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم .
این هم به سبک یادداشت های هفت گانه احمد طالبی نژاد در هفت، به جبران همه این ننوشتن ها.
از حساسیت و همراهی همه تان سپاسگذارم، روزگار سختی است، می دانید. این بار اما سختی اش بیشتر آزارم داد. من قصد تعطیلی این دریچه را ندرام، نداشته ام و تا روزی که رمق حضور بماند، نخواهم داشت.

رنج نامه

دوری ناخواسته ای بود، ننوشتن و نبودن عوارض یک وضعیت دیگر شده بودند و ناگزیر. هفته های جهنمی آمدند و هنوز مطمئن نیستم که رفته باشند، درون و بیرون را ویران کردند. تنش و تب. تبش رفت اما... شاید " این ابتدای ویرانی است ... " و روزهای درد در پی باشد، نمی دانم.
سرماخوردگی تب دار چند روزه به اضافه یک آنفولانزای شدید روحی ﴿ شاید هم یک سرطان روانی، هنوز دکترها تشخیص نداده اند ! ﴾ دمار از روزگار در آورد، روزگاری که فقط برای گرما و سکوت پتو، داروهای اجباری و صدای رادیو و نواری که صدای بیرون را مانع می شد توان تحمل وجود داشت. باید قرار بگیرید در لحظاتی که آرزوی نیستی وجود را پر می کند، پاهایتان یخ کرده و دلتان آشوب است، لحظاتی که هزارتوی فکر را به دنبال مفری برای فرار می گردید و هیچ نمی یابید. من سختی را یک تنه به زیر سکوت پتویم بردم و دیوانه وار تحملش کردم، می دانم اینجا ، در این ناکجا دوستان اندک اما پر شماری بودند که می توانستند رنج را تخفیف کنند اما حوصله و توانی حتی به اندازه بازگو کردن هم باقی نمانده بود. تنهایی را با خواندن شرح بیست ساله شدن "دونده" امیر نادری و یادداشت ها و نوشته های مجله هایی که چند ماه بود خوانده نشده بودند به همراه صدای نجات بخش رادیو که چون عده ای همراه شبانه تا صبح برایم هیاهو می آفرید و فکرم را از مرگ تعدیل می کرد، گذراندم. فقط می دانستم که می شود از یک نفر کمک گرفت، نیرویی که برتر است و گاه فراموشش می کنیم. ورد زبان به همراه قطره هایی داغ از تب، خدای من بود. می دانستم که اگر او بخواهد می شود همه آن چه من نمی توانم یا گریزانش هستم به شکل در آید و موجودی نیست که برایش فریاد سر دهد و هماورد طلبد . فکر این که " این نیز بگذرد " آرامش فکر دیگری بود. فکر روزی که در خاطرم جز یک نقطه سیاه از همه این شب ها چیزی نماند ، روزگاری که دیگر نیستیم تا همدیگر را بیازاریم و مرگ بیافرینیم . آه .. آن روز همه آرام شده اند، همه ساکت بدون استرس بدون ترس. آرامش نسبی اکنون را هم از گوشه نگاه او می دانم، ای کاش همه حال دست گرم و پر مهرش را می فشردیم. نه فقط به روزگار خاری، به روزگار ترس.

تصمیمات زیادی گرفتم و فراموش کردم، شاید هم برای شرایط سخت تری به گوشه ای پنهانش کردم. تصمیماتی که با دیدن بسته های قرص، چوبی که زیر تخت داشتم و پنجره ای که روبرویش بودم به ذهنم می آمد. سرگردان میان فرار، مرگ، نابودی... از میانشان فرار به چیزی که دو سال از آن به فرارم را شاید عملی کنم. فرار به جایی که مجبور نباشی صدایت را به قدری فرا ببری که خود فقط شنوایش باشی. فرار از حضور کشدار و کشنده.
اگر برگزیدمش بیشترش خواهم نوشت، سکون و سکوت را به وسیله اش خواهم شکست...

درودتان، تا شاید وقتی دیگر ...

فریاد از این بیداد

خدایا به من توانی بخش تا ظلم را تاب نیاورم، قدرتی ده تا پست سفله را به زیر آورم، حتی اگر تاوانش جانم باشد.

چقدر سخت است سکوت، تحمل، صبر، این همه ظلم را. ظلمی که از کوتاه ترین سقف این شهر تا بلند پایه ترین کاخش به من، به ما می شود.
این شهر را نمی خواهم، همانطور که از این اتاق منزجرم. جایی است که نفس برایم به شماره می افتد و من روزی به پا خواهم نشست. می دانم آن روز شب خواهد شد برایت اما من به پا خواهم نشست، در زیر این سقف. روزی که دیگر مجالی برای تو نخواهد بود. برای آن حضور کشنده و کشدارت. آن روز از سقف این تاریک فضا بیرون خواهم آمد و مرگ را برایت آرزو می سازم که مرگ را برایم آرزو ساختی. می دانم که آن لحظه بی بازگشت خواهد شد، لحظه ای که سکوتم را بشکنم و راز آن سکوت سالیان را برایت آشکار کنم. من آن روز پر از نفرتم برای تو و پر از آزادی برای خود. لذت زجر را خواهی چشید، همان زجری که در کنج اتاق خفه ام کرد. خواستم فراموش کنم، اما فهمیدم تا تو باشی زجر هم خواهد بود، خواهد ماند.  تو می خواهی ظالم بمانی ؟ بمان، اما من دیگر مظلوم نخواهم ماند. تو می خواهی اسد باشی ؟ باش، اما من مجید نمی شوم. آن روز می فهمی که دنیا برای تو آفریده نشده تا در آن بخوابی و لذت بجویی و مرگ بیافرینی و خود را پایانی نبینی، آن روز است که مرگ را پایانت می کنم، حتی اگر روز پایان من هم باشد.

خانه ام آتش گرفتست
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
و زمیان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته ی سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد !
...
از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب،
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم، گریان ازین بیداد.
می کنم فریاد، ای فریاد ! ای فریاد !

فریدون چهار پسر داشت !

تمام شد، در فصل هایی اندک و دوشب تا صبح، کتاب، تا آخر آمد. واقعا لذت آور بود خواندن داستانی چون آن و درد آور بود باور قصه ها در آن. تلخ تلخ، به تلخی زندگی، به تلخی حقیقت. همه اش را باور کردم، همه اش را. اصلا هم جا نخوردم، نه از شروعش نه از پایانش. گویی با آن شروع تنها آن پایان را باید انتظار می کشید. حتی مرگ مجید،مجید امانی هم ناگهانی نبود. چون از ابتدا با انتها شروع شده بود. هستی و نیستی از دو نقطه شروع کردند از هم جدا شدند و باز به هم رسیدند. همچون رسیدن مجید به مهدوی، بعد از گورستان، لعنت آباد. مگر همو نبود که آن برادر را شمرد ؟ هشت ! این هم را بگذار بشمرد. مثل همه کسانی که این سالها شمرده اند.
لحن و روایت سرگردان بود، جایی در آینده و گذشته و حال، مثل سرگردانی مجید، مثل سرگردانی نسل ها بعد از انقلاب. کتاب زود تمام شد و فرصتمان نشد داستان اسد را به پایان رسانیم، هرچند همانطور که آغاز شد می شود انتظار پایانش را داشت. با مرگ آغاز شد پس با مرگ هم ... .
اما می دانید داستان ایرج چیست ؟ او روح ایرانی است که همان روز های اول گلوله بارانش می کنند، در خود می کشندش و بعد به سراغ ایران می روند و ایران را که بهترین بخش بود ... .
همه را می شود تعبیر کرد، از فهیمه تا عبدالناصر ناصری. همه شان هم داغ تجاوز می بینند. یا تجاوز می کنند یا تجاوز می شوند. یا گورکن اند یا گور روند.
... و این من ... در آستانه فصلی سرد.

چیز هایی که به ذهنم رسید در داخل داستان :
شخصیت حاج فریدون امانی آزارم می دهد. نمی توانم هضمش کنم، ما به ازای خارجی اش کمتر یافت می شود. نه که بگویم دگردیسی و چرخش کامل در کسی اتفاق نیفتاده ولی فریدون امانی که به همه چیز تعصب وار نگاه می کند چگونه دچار این تحولی نه در بیرون ﴿ تظاهر ﴾ که در درون ﴿ عقیده ﴾ هم می شود. مقایسه شحصیتی که شد " دیگر گلپا گوش نمی کند گاهی پیپ می کشد ، غذای ساده می خورد چون امام غذای ساده می خورد " با آن چه بود در فاصله ای کم از زمانی که " فقط گلپا می گذاشت و وینستونی که شاه می کشید  را دود می کرد " کمی توی ذوق می زند. به نظرم این شخصیت قربانی اثبات نگاه سیاسی رمان شده است، در صورتی که می توانست همان فریدون امانی بماند گیرم که یک حاج هم به اول نامش اضافه می شد. حتی تبدیل شدن به یکی از سران بازار و موتلفه را می شود به حساب جریان باد گذاشت. اما وقتی در خلوتش روی پتو می نشیند و به پشتی تکیه می دهد، دیگر نه. به نظرم این جای این داستان می لنگد، البته داستان از دید و تعریف ادبیات نه از نگاه سیاست.
او کارکرد یک نماد را پیدا می کند، همانطور که بقیه ، که نقطه اوجش طفل - جانور - عجیب الخلقه ای است که درست یک ماه قبل از انقلاب از شکم انسی - خلاصه ای از همه خانواده - بیرون می آید و در گوشه ای رها می شود، همانطور که طفل انقلاب شد، نارس بود و هیچ کس توقع آن " سر بدون پیشانی " را بعد از این همه صبر نداشت.

فریدون سه پسر داشت، داستان برادر کشی

قسمت ششم از فصل یکش الان تمام شد. فصل یک، فصل من، از کتاب " فریدون سه پسر داشت " . خیلی وقت بود مزه کتاب خوانی های شبانه را نچشیده بودم. لذت زیادی دارد کتابی به این زیبایی را مثل خواندن یک وبلاگ پای کامپیوتر شروعش کنی و خیره به صفحه مانیتور تمام. و این لذتی بود که به لطف وبلاگ و سخاوتمندی مرد توانایی چون عباس معروفی سر شب تا به حال مرا سرشار کرده است. بعد از هر یک ربع، بیست دقیقه ای که در یکی از بخش های جدا شده از فصلی غرق شده ام و تمامش کرده ام با اشتیاق لحظه ای کوتاه متصل می شوم و صفحه دیگری برای بخش جدا شده از فصلی دیگر را می گشایم و به سرعت قطع می شوم و باز غرق در نوشته، غرق در تایخ، در داستان، شروع به خواندن می کنم. چقدر حس خوبی است، این حس نزدیکی و ارتباط با نویسنده، آن قدر نزدیکی که گویا او آن ور صفحه، آن طرف مانیتور نشسته و با حوصله دارد داستانش را برایت تعریف می کند و تو در چشمانش زل زده ای و کلامش را در ذهنت به تصویر تبدیل می کنی.
آنقدر که وقتی می گوید « پدر در سالن قدم می زند »‌ صدای پایش را هم می توانم بشنوم...
اینجا حتی می شود بعد از خواندن هر بخشی برای خالقش نظر هم بنویسی تا بداند چگونه نقش بسته است خطوط در ذهن خواننده اش.
البته از اینکه حاصل فکر و بخشی از زندگی و تکه ای از وجود نویسنده ای نمی تواند در داخل چاپ شود تا همه امکان خواندنش را بیابند و او مجبور می شود بدون هیچ نفع مالی فقط به عشق خوانده شدن این تکه جدا شده از او، همه را اینگونه منتشر کند نمی توان خوشحال بود، اما فکر وسعت بی مرز انتشار آن در اینترنت و لذت خواندن آن همچون نوشته های یک وبلاگ ، بدون هیچ ممیزی و سانسور، شوقی دو چندان در درون می آفریند. به راستی که اکنون هنگامه کمرنگ شدن مرزها و نزدیکی ملت هاست و این آزادی است که حکمفرماست. پای این جعبه جادو می توان به سبکبالی یک پرنده از کشور و تاریخ و مردم گذشت و بی واسطه به خانه دیگری در آمد و مهمان صاحبان کلمات شد. همانطور که امشب را تا صبح من میهمان عباس معروفیم، میهمان تاریخ یک ملت.

" فریدون سه پسر داشت " اما روایتی است از برادر کشی. چهار برادری که از دروازه انقلاب می گذرند و هر یک به خاکی جدا دور از هم می رسند. مجید، سعید، اسد و ایرج. که ایرج اولین قربانی است و زودتر خاک وطن را برای همیشه در آغوش می گیرد. مجید، شاید هم اسد آخرین قربانی باشند زمانی که مجید ضامن نارنجک را در بغل اسد بکشد و انتقام بستاند.
روایت پسران فریدون بعد از قدرت گرفتن و تاختن و تاراندن، ایرج، سلم و تور در ایران و رم و توران. که با روایت معروفی از دل تاریخ و افسانه بیرون می آید و در بستر معاصر جان می گیرد. روایت همه آن امیدواران و فداکارن که در ابتدا هدف مشترک داشتند همراه با شوری شاه کش. شور شان ثمر داد، شاه به زیر آمد اما شاهی دیگر بر منبر رفت و ایران را " که بهترین بخش بود " تصاحب کرد و سهمی به اندازه جرعه ای هوا هم برای آن دیگر شورشیان پر شور دریغ کرد.
عجب نیست که مجید، مجید امانی فرزند حاج فریدون امانی صاحب کارخانه لاستیک سازی " بی. اف. گودریچ " سابق و ایران تایر اکنون، بعد از ۱۳ سال فریاد زدن و به جایی نرسیدن در اپوزیسیون خارج نشین کارش به آسایشگاه روانی رسد. مگر دو دوست مبارز دیگرش چه سرنوشتی یافتند ؟ امیر کمونیست و عبدالناصر ناصری. پس اگر قرار باشد همه را از پشت عینک فرو رفته در دو کیسه زیر چشمان مجید ببینیم، نباید انتظار خاکستری بودن نگاهش را داشته باشیم، سیاهی ها در ته ذهن، آزارش می دهند. هرچند نگاهش در بسیاری از جاها واقع بینانه است، گیرم با نفرت و کینه.
نام داستان در ابتدا شاید نامانوس و غریب باشد اما روایتی است واقعی و نه چندان عجیب از دگر دیسی و پراکندگی که ملت انقلاب زده را دچار آمد، همچون تیری که مغزی را بترکاند و هر تکه اش را جایی بپاشد. حاج فریدون هر چقدر هم قدم می زد ، می خواستید به چه نتیجه ای برسد ؟ او که نماینده شاه دوست های دو آتشه بود در خانواده چند صدایی اش، پس چرا از هیئت موتلفه سر در می آورد ؟ یا سعید که هفت ازدواج سازمانی می کند و آخر هم چون جسد گرگ زده پاره پاره می شود در بغداد. اصلا مگر اینها روزی برادر نبودند ؟
مجید، مجید امانی سرانجام آن نارنجک را حرام اسد خواهد کرد یا در گوشه همان اتاق تک نفره اش از بیکاری خواهد پوسید ؟ نمی دانم، این را در فصل های بعدی خواهم خواند، اما هر چه هست جعبه اسرار او روزی به تمامی خواهد گشود و عکس ها یک به یک به گلدانی تکیه داده خواهند شد... .