دوری ناخواسته ای بود، ننوشتن و نبودن عوارض یک وضعیت دیگر شده بودند و ناگزیر. هفته های جهنمی آمدند و هنوز مطمئن نیستم که رفته باشند، درون و بیرون را ویران کردند. تنش و تب. تبش رفت اما... شاید " این ابتدای ویرانی است ... " و روزهای درد در پی باشد، نمی دانم.
سرماخوردگی تب دار چند روزه به اضافه یک آنفولانزای شدید روحی ﴿ شاید هم یک سرطان روانی، هنوز دکترها تشخیص نداده اند ! ﴾ دمار از روزگار در آورد، روزگاری که فقط برای گرما و سکوت پتو، داروهای اجباری و صدای رادیو و نواری که صدای بیرون را مانع می شد توان تحمل وجود داشت. باید قرار بگیرید در لحظاتی که آرزوی نیستی وجود را پر می کند، پاهایتان یخ کرده و دلتان آشوب است، لحظاتی که هزارتوی فکر را به دنبال مفری برای فرار می گردید و هیچ نمی یابید. من سختی را یک تنه به زیر سکوت پتویم بردم و دیوانه وار تحملش کردم، می دانم اینجا ، در این ناکجا دوستان اندک اما پر شماری بودند که می توانستند رنج را تخفیف کنند اما حوصله و توانی حتی به اندازه بازگو کردن هم باقی نمانده بود. تنهایی را با خواندن شرح بیست ساله شدن "دونده" امیر نادری و یادداشت ها و نوشته های مجله هایی که چند ماه بود خوانده نشده بودند به همراه صدای نجات بخش رادیو که چون عده ای همراه شبانه تا صبح برایم هیاهو می آفرید و فکرم را از مرگ تعدیل می کرد، گذراندم. فقط می دانستم که می شود از یک نفر کمک گرفت، نیرویی که برتر است و گاه فراموشش می کنیم. ورد زبان به همراه قطره هایی داغ از تب، خدای من بود. می دانستم که اگر او بخواهد می شود همه آن چه من نمی توانم یا گریزانش هستم به شکل در آید و موجودی نیست که برایش فریاد سر دهد و هماورد طلبد . فکر این که " این نیز بگذرد " آرامش فکر دیگری بود. فکر روزی که در خاطرم جز یک نقطه سیاه از همه این شب ها چیزی نماند ، روزگاری که دیگر نیستیم تا همدیگر را بیازاریم و مرگ بیافرینیم . آه .. آن روز همه آرام شده اند، همه ساکت بدون استرس بدون ترس. آرامش نسبی اکنون را هم از گوشه نگاه او می دانم، ای کاش همه حال دست گرم و پر مهرش را می فشردیم. نه فقط به روزگار خاری، به روزگار ترس.
تصمیمات زیادی گرفتم و فراموش کردم، شاید هم برای شرایط سخت تری به گوشه ای پنهانش کردم. تصمیماتی که با دیدن بسته های قرص، چوبی که زیر تخت داشتم و پنجره ای که روبرویش بودم به ذهنم می آمد. سرگردان میان فرار، مرگ، نابودی... از میانشان فرار به چیزی که دو سال از آن به فرارم را شاید عملی کنم. فرار به جایی که مجبور نباشی صدایت را به قدری فرا ببری که خود فقط شنوایش باشی. فرار از حضور کشدار و کشنده.
اگر برگزیدمش بیشترش خواهم نوشت، سکون و سکوت را به وسیله اش خواهم شکست...
درودتان، تا شاید وقتی دیگر ...
...
باید استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
...
تنهایت نمی گذارم و همیشه در دل دعاگویتم باشد که خود آهنگ رهائی را بسرائی و ما به تماشای زیبا پروازت در آسمان زندگیت بنشینیم.
نمیدونم چی باید بگم! اما خیلی وقته یاد گرفتم صداهای زیادی هست که باید درون خودمون حبسش کنیم.
ای کاش این کارو نمیکردی
من که خیلی دلم برات تنگ میشه
توی نوشته هات یه حس دلتنگی و غربت خاصی هست که من خیلی دوستش دارم
سلام دوست قدیمی . دلخوشی من هم به دوستان اندک اما پر شمار هست.
منظورت از بسته های قرص و پنجره و ... چی بود؟
سلام
امیدوارم که این نوشته به معنی بسته شدن این پنجره کوچک در قسمتی دیگر از اطاقت به روی بسیاری که آنها را نمیبینی نباشد!
برایت تندرستی آرزومندم.
خوب بود