تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

تو آزادی !

می گوید : تو آزادی !
تو آزادی در اینجا هر چه می خواهی بکنی !

فکر کنی ، به هر چه اطرافت می بینی
قدم بزنی ، در محدوه چند متری این اتاق
غذایت را انتخاب کنی ، از غذاهایی که به تو می دهیم
بخوانی ، هر کتابی را که اینجا می یابی
بنویسی ، از هرچه اینجا می بینی
حتی فریاد بزنی ، اما طوری که صدایت از اینجا فراتر نرود
...
و همینطور آزادی نفس بکشی ، البته اگر اکسیژنی یافتی  ...

خاموشی فکر

نمی دانم دقیقا مشکل از کجاست که این چند وقت ناتوان در نوشتن شده ام. ولی به این باور رسیده ام که برای نوشتن و ثبت یکی از ده ها فکر و مساله که در ذهن داریم باید مجموعه ای از شرایط یاریمان رسانند. به نظرم نبود تمرکز و پراکندگی و آشفتگی است که مانع می شود برایم.
اکنون دنیاهای واقعی و مجازیم به سوی هم میل کرده اند و یکی شده اند. کم حرفی و بی عملی.
اگر افکار و نوشته ها را آینه انعکاس جریان زندگی بدانیم پس تعجبی نیست از این هم گرایی و تاثیر. اگرچه به تجربه نوشتن در این مدت دریافته ام افکار و نوشته ها در ناکجایی مانند اینترنت می توانند محرک و انگیزه ای را در عالم ماوقع موجب شوند. تعاملی پیدا در جریان است که گاه به روشنی تعریفی برایش نداریم.
روزگار دوری نیست آن زمان که سعی می کردم هر خبر و اتفاق را به تحلیل بنشینم، در شروع کار در این ناکجا ، اما چون تلاطم زندگی، پایدار نماند و جایش را به سبک دیگری داد که زندگی من سراسر تعویض و تغییر از پناهگاهی به پناهگاهی است. گیرم نوشتن دمی پناه روح و فکرم شود ، مگر باقی بقا یافتند که این ؟
اما همیشه رمزهایی هست که عده ای کشفش می کنند و آن راز جاودانی است. در آن صورت هیچ جذابیت ناپایدار نیست، همچون در این شهر که می بینید عده ای بیش از دو سال نوشتن را تاب آورده اند و هیچ از علاقه شان هم کم نشد. بسیار از حالت ها و اوقات چنین اند. مگر من روزی دیوانه فهم تاریخ نبودم ؟ تب دانستن بود ؟ نمی دانم هر چه بود تداوم نیافت شاید هم تداومش ندادم و جذابیتش خاموش شد. همچنان که سیاست، ادبیات، طراحی و غیره. که آمدند و رفتند و گاه نشستند و گاه نه.
بر هر چیزی ممکن است این سردی عارض شود حتی بر عشق. باز به تجربه یافته ام تداوم است که می تواند این مشکل را تخفیف دهد. تداوم در تکرار. تنها زمان عارض شدن سردی بر جسم است که چاره اش نتوان کرد.

پس اینجا را بار دگر پالودم با فکرم، تا خاموش نشود، فراموش نشود...

گشنه عاشق !

قبل از افطار :
« من گشنه ام،
من گشنه ام و انگار هیچ وقت سیر نخواهم شد ... »

بعد از افطار :
« من سردم است،
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد ... »

نتیجه اخلاقی : گشنگی نکشیدی تا عاشقی یادت بره !

بی هدف

در کوچه باد می آید...

در کوچه باد می آید‌
و این ابتدای ویرانی است...

صبر و سکوت ؟

الهم انی اسئلک ... صدایی است که فضا را پرکرده. همه بیدار شده اند، به غیر از من که هنوز نخوابیده ام. عادت دور میز جمع شدنمان از امروز تغییر می کند، نمی دانم خودمان هم تغییر می کنیم یا ...

درگیری ها باز به سراغم می آیند، درگیری هایی که مدتی بود کمرنگ شده بودند. درگیری هایی از جنس تحمل، تنفر، صبر و سکوت. سعی می کنم از یک مشکل خانوادگی به حد معضل شخصی فردی دیگر تقلیلش دهم اما نمی شود، وقتی همه را پریشان کرده من هم نمی توانم از فکر آینده در هراس نباشم. برای دور شدنش، برای آدم شدنش همه امیدوار بودند و خوشبین اما دریغ... . چند روز گذشته آنقدر فشار و عذاب از حماقتش ذهنم را پرخاشگر کرده بود که هر لحظه در فکر نوشتن فحش نامه ای در خورش بودم اما ترتیب همیشگی صبر و سکوت بعد از تنفر مانع شد. آه... اگر باز به اینجا باز گردد من نخواهم ماند...

دیروز مسیر دانشگاه تهران را بار دگر طی کردیم، بخشی که باید حل می کردم حل شد. به یاد فیلم سیندرلا افتادم. رفت و آمدمان برایم سفری به لایه های زیرین شهر بود. آدم ها، ترافیک، موتورهای بی پلاک بی قانون، ماشین های زرنگ ... همه به فکر می اندازد که چرا اینچنین شده ایم در عقب ماندگی در بی فرهنگی، در فرهنگ ستیزی. وقتمان تلف شد، انرژیمان هم، در این دیدن های دور و بر. دور و بر زشت دود گرفته، پر از استرس.
در بین راه ناهنجاری ها بیشتر موضوع کلاممان می شود. او یک دنیا دیده است، می تواند به راحتی از نقطه ای مرتفع وضعمان را تحلیل کند. از کلامش قاطعیت و واقعیت عایدم می شود. فاصله مان را به خوبی می فهمد و به افکار مالیخولیایی رهبران می خندد. من هم می خندم، خنده ای تلخ. او بین شهرهای ایران در رفت و آمد است همیشه در طی سال. می گوید هرچه هست در تهران جمع شده، باقی کشور فقط نقشه را پر کرده اند. از سفر اخیرش به آلمان می گوید که چه طور صنعت، اقتصاد، رفاه و آبادانی به یک نسبت تقسیم شده است.
سفر سطح به عمق در تهران را به صورت معکوس ادامه می دهیم، از دانشگاه دور شده ایم. تیتر روزنامه ای نظرم را جلب می کند، " مقتدی صدر با حکم شورای حکومتی و تایید آمریکا به اتهام دست داشتن در قتل مجید خویی بازداشت شده است ". خنده اش می گیرد وقتی برایش می گویم همین مردک چند ماه پیش با عالی رتبه ترین سران نظام دیدار کرده بود و قرار بود آلترناتیو ایران در عراق باشد، برای پر کردن جایی که از آن حکیم می دانستنش. به چنین مهره ناپایداری آویزان شده بودند.
از او جدا می شوم. گشنه و خسته تر از همیشه باز می گردم. ذهنم بیشتر خسته است از لایه هایی که در این نیمروز دیدم. لایه های سنگین و سخت.