تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

خیابان

photosig.comایستاده ام. مدتی باید بایستم در جایی پر رفت و آمد و شلوغ. به جایی خیره نیستم روبرو به ماشین ها نگاهم هست. از جلویم رد می شوند آدم ها، از جلوی چشمانم. گاهی نظرم از ماشین ها و خیابان کنده می شود و رهگذران را دنبال می کنم. چند قدمی از آمدنشان و تا چند قدم دور شدنشان در میدان دیدم قرار می گیرد. چهره ها برایم آشنا نیست. چهره های رنگارنگ خندان. عطرهایشان بیشتر یکسان است، بوهای ملایم. بوها در نظرم سرد می آیند. سرد و بیگانه. می آیند و می روند، گاه باز برمی گردند و دوباره از میدان دیدم عبور می کنند. تنها، جفت و گاه چند نفره. فکر می کنم جای خوبی برای ایستادن نیست، ممکن است آشنایی رد شود. اما هیچ آشنایی نه می آید نه می رود. من هم حوصله دیدن و سر تکان دادن ندارم پس دوباره نگاهم بین خیابان و آدم ها حرکت می کند.

چهره رهگذران که بیشتر هم جوانند فکرم را مشغول می کند. احساس راحتی و صمیمیتی درشان نیست. شاید هم برای من نیست. احساس غریبگی می کنم. لباس های عجیب کم نیست، صورت های عجیب هم. فاصله ای میان خودم و آن ها حس می کنم. نمی دانم این چهره ها محصول آزادی نیم بند امروز بعد از خفقان سالیان است یا پیشگامی ذهن این جوانان است که ظرفیتشان در غالب عرف نمی گنجد. محصول انقلاب است یا حاصل تفکر و نگاه منجمد تصمیم گیرندگان. هرچه هست برایم خوشایند نیست. عاریتی چهره ها نمایان است. خنده ها از قلب نیست از بین دندان هاست. باز می اندیشم، آیا این حد مطلوب است برای اینان ؟ یا فقط اعتراضی است به سلیقه های تحمیل شده. سرگردانی قدم ها و چهره ها نمایان است...

در آن گوشه دعوایی سرگرفته است. افکارم چون حباب می ترکد. راننده ای است بی حوصله و عصبی
که سوژه ای برای تخلیه روانی اش یافته است. باز درگیر این می شوم که حد ما این نیست.
زودتر می خواهم از آن جا جدا شوم. هیچ انگیزه ای برایم ندارد ایستادن در جایی که برای خیلی جزو تفریحات سالم است. برای کسانی که برایشان این حد مطلوب است. می شود مقصود خیلی ها را از رفت و آمدشان فهمید. به دنبال دستی می گردند که به دور گردنشان افتد و از آنجا جدایشان کند. هیچ هم پنهان نمی کنند. بوی عطرهایشان آزارم می دهد ...
به سقوط فکر می کنم، به اخلاق ویران شده این نسل. به باورهای نداشته این چهره ها. به نابودی خیابان...

به کنج اتاقم باز می گردم، با خود عهد می کنم به رنگ آن ها در نیایم. همان کور رنگی مرا بس است. از هم شکلی با این آدم ها عقم می نشیند.

باغ بی برگی

photosig.comبرگها بی وقفه می ریزند. برگهای خوش رنگ و جوان. اگر از زیر سقفت بیرون روی می بینی که چه رقصان و شاد از بلندی جدا می شوند و مقابل پاهایت آرام فرود می آیند. اگر به زیر سقف آسمان در آیی می بینی چقدر طبیعت زنده است در هنگامه مرگ. گویی درختان لبخند می زنند و برگها آواز می خوانند. باد سوزناکی نیست، باد سرگردانی نیست. گرما را هنوز می توانی احساس کنی. از باران ردی نیست. هوا ابری نیست. صورت مادرت زیر نور طلائی خورشید روشن تر شده است در این عصر دلپذیر منفور. دمی از خانه جدا می شوی، درختان بارشان را سبک می کنند و باغچه را در رنگ می پوشانند. رنگهای گرم، رنگهای زنده. گربه کوچکی بین ساق هایت می پیچد و اظهار رضایت می کند. رنگش به رنگ باغ می زند. به صدای افتادن برگ حساس است. سر برمی گرداند و جدا می شود و باز با پوستت لمسش می کنی. آرام است و ساکت. دستان محبتت صورت و بدنش را گرم تر می کند. از او جدا می شوی، می خواهد با تو بیاید اما مانعش می شوی. می خواهد به خلوتت بیاید، در را می بندی.
 
در خانه چیزی به غیر از روزهای پیشین درجریان نیست. مادرت در تاریکی فرو رفته و به برنامه ای مخصوص این ساعت خیره است. هوا گرم است ولی باد سوزناک دلت را خالی می کند. نورها را کم می کنی و به صدای نواری با بی میلی گوش می دهی. رنگها از پشت پنجره اتاق چه سردند و برگها چه نالان. دلت می خواهد از این سقف بگریزی. از این سقف بی رنگ بی برگ. خسته نیستی، امروز بیش از هر روز خواب دیده ای. باید به قولهایی که داده ای عمل کنی. دیشب آن مرد و پسرش برای همین تا دیر وقت اینجا بودند. دیشب درست نشد اما باید امروز درستش کنی. دلت برایشان می سوزد. فکرت را می گردانی از روی آن ها. به این فکر می کنی که چند روزی است که در کنج تاریکت سر نزدی. پس همه این عصر دلپذیر کم رنگ را می نویسی. فقط برای اینکه چیزی نوشته باشی، همین.

خانه از پایبست ویران است ...

فردا ساعت هفت صبح پسر خاله عزیز دوباره می آید دنبالم بریم همون جایی که چند وقت پیش رفتیم ( دانشگاه تهران ). من هم با پر رویی تا الان نشستم اینجا و خودم را دچار بی خوابی کرده ام !
این یکی دو روزه درگیر یک سری کارهای بیخود خارج از خونه بودم - یک سری آدم می خواهند بروند مسافرت ما باید کار و زندگیمان مختل بشه - ، نرسیدم زیاد آن لاین بشم و اصلا پای کامپیوتر بشینم. یک کارهایی هم داشتیم با این آقا مرتضی انجام می دادیم که خود به خود کنسل شد. امیدوارم به زودی تمامش کنم و راهش بیاندازیم. یک وبلاگ هست برای جمع آوری لیست وبلاگ های بلاگ اسکای. البته مشابه این چند تا دیگه هم تو همین بلاگ اسکای یا جاهای دیگه وجود داره ولی فرق این در تقسیم بندی موضوعی وبلاگ ها و سیستم نیمه مکانیزه ای هست که به لطف ام تی براش درست کردم. جای کار داره ولی فعلا در مرحله اول باید راه اندازی بشه تا امکاناتش را به مرور زیاد کنم. قرار بود روی وبلاگ 321 با مرتضی کار کنیم که این وبلاگ به اشکال برخورد کرده یکی دیگه از کیسه وبلاگ های ثبت شده اش ( ! ) قرار شده بیرون بیاره به نام امشب.
برای این کار از نرم افزار های مجانی بهتری هم می شه استفاده کرد اما ام تی این روزها بیشتر دم دست هست.
 
چند وقتی هست دچار تنبلی عمیقی شدم. از اول مهر می خواهم بروم سینما. این دو تا فیلم " گاهی به آسمان..." و "نفس عمیق" آخرش از پرده پایین می آید و ما پشت این کامپیوتر خشکمان زده است.
چهل چراغ این هفته را هم اگر بگیرید در بخشی درباره زنده یاد محمود نظرات و نوشته های کوتاهی از چندین شخصیت فرهنگی آورده است، بد نیست نگاهی بکنید. یادداشت ها و گزارش های بزرگمهر شرف الدین هم توصیه می کنم از دست ندهید، مخصوصا بخش special report .
خبر دیگه ای نیست لا اقل برای این وقت شب. امروز لحظه ای ذهنم مشغول یک موضوعی شد که فردا اگر وقت و حوصله بود می نویسمش.
درباره اینکه اگر به شما بگویند فقط 5 دقیقه فرصت دارید محلی که درش هستید را ترک کنید، با خود چه خواهید برد ؟ در صورتی که بدانید دیگر آن چیزها نخواهند بود در بازگشتتان ؟
 
یک نظر سیاسی هم بدهم بروم بخوابم. شما فکر می کنید این خانم شیرین عبادی برخلاف این چیزی که می گه ( وارد سیاست نمی شوم ) اگر به فرض بعد از خاتمی با استقبال مردم رئیس جمهور بشود به پیشبرد حرکت اصلاحی مردم کمکی می تواند بکند ؟
اگر چه من به شدت داریوش سجادی این از خود بیخود شدن ها را ناشی از بیماری خود نارسیسمی نمی بینم اما فکر نمی کنید عده ای به شدت از خود بیخود شده اند و هر مزخرفی را به اسم رهایی و آزادی می گویند ؟
به نظرم من که اگر خانم عبادی با جمع شدن جمیع شرایط ( ابر و باد و مه و ... ) به ریاست برسند، یعنی وارد سیاست شوند در بهترین حالتش چیزی خواهد شد در حد خاتمی !
خانه از پایبست ویران است ...

خبری هست هنوز ؟

پیاده راه می افتم. هم برای فراموش نشدن پیاده روی هم برای سر زدن به دکه ای که در نزدیکی قرار دارد. از آن زمان که گاه روزی چند بار به چندین دکه در فاصله های دور و نزدیک سر می زدم مدتی زیاد گذشته است. فاصله ام با آن روزها به اندازه فاصله روزگار مردمان امیدوار آن روز تا مردمان ناامید این روزها می شود. دورانی که شوق خواندن و دانستن بین سطرهای روزنامه های چاپی به یک سان میان همگان افزون شده بود. عده ای با حسرت به یاد آن روزهای نچندان دور می افتند و به دوران طلائی مطبوعات یادش را به خیر می گویند. به راستی اگر خواستن و دانستن را بهاری متصور بود، بهارش آن روزها بود. همه باور داشتند گذشته را باید فراموش کرد و به امید فردا بود. اما دیری نپایید آن پیاده روی ها و جستن ها از ترس آنکه آرشیو روزنامه محبوب با نیافتن این شماره اش ضایع شود. به پاییز دچارش کردند آنان که با گذشته شوم پیوند خورده بودند.
 
پیاده راه می افتم، روزنامه ای جدید آمده است. بد نیست گه گداری دیدن و خواندنش. بعد از آن سرخوردگی ها که همگانی بود و هست، اینترنت و رسانه های مجازی تا حدودی زیاد خلا نبود آزادی تبادل اطلاعات در رسانه های چاپی را برای کسانی که آن را برگزیده بودند توانست پر نماید. دیگر خواندن روزنامه ای که فقط می خواهد خبرها را با تاخیری زیاد به نسبت سرعت پخش خبر در رسانه های مجازی برایمان پخش کند لطفی ندارد. البته روزنامه جایگاهش همیشه یگانه بوده و یگانه خواند ماند حتی در سرزمین هایی که نبود آزادی در اطلاع رسانی معنایی ندارد تا بازارش را از سکه اندازد، اما اگر در اینجا به توقعی که برایش متوقع است نرسد کمرنگ خواهد شد بی شک، که شده است.
روزنامه شرق روزنامه ای است که می خواهد سطحش را در این بازار بی رونق به سطح توقع نزدیک کند. لااقل به سطحی نزدیک به انتظار اهلش نزدیکش کند. دکه ای نزدیک است. شماره این ماه فیلم را هنوز نگرفته ام. دکه ای هم ندارد، خودش هم نمی داند هنوز نیامده یا تمام شده است. فقط نمی یابمش در پیش خوان کم نور، میان مجله های رنگارنگ. شرق هم تمام شده، البته این هر روز می آید، زود هم می آید ولی زود هم تمام می شود. از دکه ای در فاصله ای کمی دورتر که برای پرس و جو از "فیلم" بعد از برداشتن دو مجله "کارنامه" و "هفت"، راهش را می پیمایم زمان تمام شدن شرق را می پرسم. می گوید نه صبح ! متعجب می شوم و "فیلم" را در پیش خوانش می یابم و برمی دارم. پس باید روزنامه قابلی باشد که در این خلا توانسته مخاطبان را به این سرعت جذب کند. هرچند دنبال کنندگان حرفه ای با کارشان در لایی های همشهری پیشین، پیشتر آشنا بودند.
اما حیف که روز من به زودی تمام شدنش شروع نمی شود، ولی به گمانم به لطف دنیای مجازی می توان هر روز مثل ده ها سایت و وبلاگ و صفحه خبر، نوشته هایش را خواند.
 
پیاده برمی گردم. به یاد روزهایی که مسیر برگشت را از جلوی کتابفروشی در آنطرف خیابان انتخاب می کردم، راهم را کج می کنم و از میان ماشین های زیاد سرگردان رد می شوم. نگاهی گذرا به پشت ویترینش می اندازم چیزی نظرم را جلب نمی کند. داخل هم نمی شوم چون پول اندکی که در جیب داشتم با خرید سه مجله تمام شده است. حداقل آنقدر نیست که به انتخاب چیزی رسد. به روی در کتابفروشی پوستر اولین کاستی که ایرج گلپایگانی بعد از انقلاب منتشر کرده لحظه ای در نگاهم می آید و رد می شوم.
پیاده روی شاید بعد از یک دوش تازه کننده در این خیابان دود آلود شروع خوبی نباشد اما با چند مجله در دست و یاد آوری پیاده روی های آن روزها گام ها را می گذارم و بر می دارم. به زودی می رسم. در را باز و بسته می کنم و از خیابان جدا می شوم.
نمی دانم بار بعدی که چنین پیاده روی دست دهد چند روز شاید چند هم هفته دیگر باشد.
مجله ها را به روی تخت می اندازم و کامپیوتر را روشن می کنم... .

آخرین جرعه جام تهی ...

تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو بجای همه گلها تو بخند
در دل ساغر هستی تو بجوش
من ، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش ...
 
این را در انتهای آخرین نوشته از آشنایی یافتم.
من دیوانه این شعر با آن صدای دلنشینم.
نمی دانم فقط محمد اصفهانی این را خوانده یا کس دیگری هم با آن لحن زیبا زمزه اش کرده است وقتی ؟ ولی در صدایش بغض و دردی است که حالم را دیگرگون کرد زمان شنیدنش اول بار.
هیچ گاه هم به درستی و از ابتدا جایی پیدایش نکردم، هر بار هم که شنیدمش از روی تصادف بود. شد چون آن تکه هایی که می آیند بی صدا و گم می شوند بی هشدار.
اگر کسی درباره اش دقیق تر می داند یا جایی که این ترنم راز آلود نیایش وار را در بر دارد می شناسد، سخت درودش گویم گر من را هم خبر دهد. 

تازه : دوست خوبم آرمینی این شعر فریدون مشیری را به صورت کامل تو وبلاگش گذاشته.