این را که می بینید ممکن است هر لحظه ناتمام بماند، چون من صبح به این زودی کار دیگه ای نمی توانستم داشته باشم بجز یک قرار با پسر خاله عزیز که گفته قبل از ۷ می رسم. باید برویم دانشگاه تهران. حالا تا نیامده می نویسم.
دیروز بعد از مدتی عزم را جزم کردیم که این فیلم بیچاره دیوانه ای از قفس پرید مگر چه گناهی کرده است که باید نادیده بماند و از دست ما برنجد که چرا نیامدی ما را آن بالا ببینی، پس یک تصمیم برای آخرین سانس روز شنبه ساعت هفت سینما فرهنگ گرفتم و راه افتادم. در دنیای واقع که چیزی نصیبمان نمی شود مگر همان کوتاه لحظه های فراموشی و خیال بکار آید... خلاصه با سلام و صلوات با مواظبت از دیده نشدن توسط بدخواهان به دنبال سیب ها منزل را ترک کردم.
به سینما رسیدم و شد آنچه نباید! بلیط آقا جان تمام شده مگر نمی دانی امروز شنبه است و بلیط ها نصف ؟ - آخ اصلا هواسم نبود ، ببخشید می رم فردا می یام! - برو بابا جان اینجا تا حلقومش پر است.
- به درک که پر است ! - خداحافظ شما - خدا حافظ شما
من هم شروع به یافتن اولین محل مناسب بعدی که این فیلم بیچاره بینوا در آن دیده می شود مغز را شروع به کاویدن و حسرت خوردن از زوج های مزدوجی که یکی یکی آمده و وارد می شدند و به ریش ما آروم می خندیدند. ولی هیچ نیافتم که تضمینی برای دیده شدن فیلم کذایی باشد موقعی که با این ترافیک دمدمی مزاج تا آن محل برسم. پس همان بهتر که ما همان کشک خود را بساییم و وبلاگ خود بروز کنیم این فیلم بگذار در همان تاریکی و گمراهی بماند و توسط ما دیده نشود ! بدرک . راه را کشیدم و پیاده شروع به گز کردن مسیر.
دکه ها و آدم ها هر کدام لحظه هایی وقت را گرفتند و عرض شریعتی به یخچال منتهی شد. پاسداران ! پاسداران ! هوار می کشید که منتظر تو هستم که سوار شوی من هم از لجش سوار نشدم مگر چه مان از زوج های مرتب اینجا کمتر است که با شور و اشتیاق قرار قدم زنی داشتند و ...
الان با بیست دقیقه تاخیر رسید بقیش باشه برای برگشت.