تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

عاشقانه

ماری جان اگر این ساعت ها بخواهم بنویسم چیزی جز نام تو بر صفحه نقش نخواهد بست. نقطه سر خط و ماری تا انتهای خط، تا انتهای همه چیز... تا بی انتها. تو پر از تجربه ها و احساس و لحظات ناب هستی برایم و بودن با تو را اگر به جبر روزگار نبود نمی گذاردم هیچ گاه به بی تو بودن منتهی شود اما چه می توان کرد که ما آدم ها پر از جنبه های ذائد و متضاد در زندگی مان هستیم که باید هوای تک تکشان را داشته باشیم و ناگزیر هیچ گاه طعم بودن، بی انقطاع، بی نبود شدن را تجربه نمی کنیم. ما می آییم پس ناگزیر باز می گردیم و چقدر سخت است بازگشتن بی تو ماری جان. چقدر سخت است بی تو بی حضور تو ساعت ها را گذراندن. این احساس لحظه به لحظه در وجودم بیشتر شعله می گیرد. لحظه به لحظه بیشتر تمامی وجودم را وجودت پر می کند...

تولد ماری ست و روزی بزرگ به اعتبار تولد ماری. همه چیزهای ما قراردادی ست. فلان روز به اعتبار فلان اتفاق افتاده در سال ها پیش گریه می کنیم و روز دیگر به اعتبار فلان اتفاق در سال ها پیش سر از پا نمی شناسیم و همه اینها بهانه است برای بودن با تو و می شود همه روز تولد تو باشد و همه روز، روز شیدایی من. ساعت 2 بعد از ظهر روز 24 اردیبهشت سال 62. الان ساعت 5 بعد از ظهر روز 24 اردیبهشت سال 85 است، ماری در کنارم نشسته و ما میرانیم. با سه ساعت تاخیر تولدت را تبریک می گویم. ساعت ها به اعتبار تو جان می گیرند و من به اعتبار تو. ماری سوار شو تا برانیم با هم به مقصدی نامعلوم. مقصد در عشق بی مقصدی ست. ما از کوه ها و دره ها عبور می کنیم. از دریاها می گذریم و من هنوز سر از شانه تو نمی توانم بردارم. من هنوز از چشمان تو گذر نکرده ام. من هنوز نمی توانم با ثانیه هایی که به سرعت همیشگی شان ما را به سوی جدایی نزدیک می کنند دوست شوم. با زمان چگونه می شود جنگید؟ باید از کنارش گذشت شاید. دستی تکان داد و به حال خودش رهایش کرد. حیف نیست این روز به این بزرگی به اعتبار ماری که در کنارت صبورانه نشسته، صبورانه می خندد و صبورانه ملاطفت می کند به چیزی به غیر از او بخواهی فکر کنی؟ در ذهنم آخرین و دلبرانه ترین تصویرت را قاب می کنم و تمام مدت به آن نگاه می کنم حتی نمی خواهم لحظه ای فکر کنم فقط باید نگاه کرد. فقط باید حس کرد، فقط باید بود... میرانیم و میرانیم. می گویی و می پیچم، می خندی و ترمز می کنم. سکوت می کنی و دیوانه می شوم. این ها مگر نمی دانند امروز چه روزی ست که اینگونه میرانند؟ نه، هیچ کس نمی داند. حتی تو هم نمی دانی این لحظه ها برای من چقدر بی قیمت است. سراشیبی و سربالایی. تند و کند. میرانیم و میرانیم... بگذار کمی با چشمان تر بنویسم. دست به موهایت می کشم و گرما را از دستان سردت حس می کنم و سرما را از دستان گرمم به چشمان بی اشک می کشانم. من می گریم اما تو نمی بینی. من می خندم و گریه می کنم. یادت هست درباره جمع اضداد می گفتم. درست مثل الان. باران می بارد در زیر بارش پرتوهای آفتاب و من می گویم عروسی گرگ ها و تو می خندی شاید هم تعجب می کنی. باران باران همراه است. باران موافق که حرف مرا و حس تو را تایید می کند... دیگر می ایستیم. فکر نکنید اگر ایستاده باشی نمی شود راند، نه ما همچنان می رانیم اما ایستاده. ما همچنان می باریم. آنقدر تا زلال شویم. قطره های اشک را باید به آب روان سپرد و به جمع قطرات اشک هزاران عاشقان دیگر پیوندشان زد. یک دریا، یک رود، یک برکه تمامی از تک تک قطرات اشک من و توست که شکل گرفته و حالا نور خورشید را می رقصاند و می گرداند بر سطحش. آری باید گذر کرد از کوه ها و دره ها و آب ها. اما از چشمان تو نه. از کنار تو نه. یادت هست گفتم دنیا جمع اضداد... باید گذر کرد و گذر نکرد. باید گریست بی اشک. ماری جان بیا عکس بگیریم. بیا قاب بگیریم. بیا عکس باشیم. بیا در عکس باشیم. بیا زنده باشیم و در عکس ها زندگی کنیم. بیا با هم باشیم. یک دو سه، شات

تاریک، اما روشن

نمی دانم تحلیل شما از انتخابات چیست. اما به نظرم می شود به سادگی تصمیم گرفت. با یک نگاه ایدالیستی یا حتی رئالیسیتی. شرایط جامعه برای همه مان روشن است. این که در چه منجلابی دست و پا می زنیم و چه بر سرمان می آید. سیاهی ها کم نیستند و سفیدی ها اندک. بنابراین ساده ترین انتخاب، انتخاب نکردن و رای ندادن است. رای نمی دهیم تا این حکومت به زیر کشیده شود، تبعیض، بی عدالتی، بی اخلاقی از بین برود. بله... این -تحریم- ساده ترین راه است. رای ندادن بسیار ساده تر از رای دادن است.
و همیشه خراب کردن ساده تر از آباد کردن است...

اما راه دیگر اندیشیدن و تامل کردن و محاسبه کردن است. احساسات را باید به کناری نهاد. باید دید ما در چه نقطه تاریخی ایستاده ایم. نقطه ای که در 8 سال پیش بسیاری آن را نقطه عطفی در تاریخ معاصر می پنداشتند، به درست. به نظر و عقیده ام امروز هم نقطه عطف دیگری ست. احساسات را باید به کناری نهاد. من رای می دهم چون مایل نیستم تمامی این هشت سال یک شبه دود شود. رای می دهم چون مایل نیستم روزنه ها را هر چند اندک نادیده بگیرم. چشم ها را باید باز تر کرد و دید که آیا چیزی بیش از آن خواهد شد که در انتخابات شوراها افتاد؟
آیا باید تمام پنجره ها را بست؟

راه دموکراسی راه سختی ست. باور کنیم...



خسته و تاریک

این قافله عمر عجب می گذرد              دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری        پیش آر پیاله را که شب می گذرد

دوستی با نوشته های پر توان با فاصله چند میز از من به جمع نویسندگان وبلاگی پیوسته است. من، خودم از خواندنشان متفکرانه لذت می برم. شما هم شاید بتوانید لذت ببرید، غمگین شوید و تحسین کنید. علی در سایه های عوضی می نویسد.

زمان می گذرد و همچنان به این فکر می کنم که چه بنویسم. می خواهم بنویسم اما ذهنم چیزی نمی یابد که بر صفحه نقش زند یا بپاشاند و سیاه کند. روزها تند و سبک می گذرند. بیشتر وبلاگ می خوانم، بیشتر از گذشته، اما برای نوشتن می خواهم همچنان هرچیزی ننویسم هرچند حاصلش، حاصل این تلاش، هیچ باشد. می خواهم بنویسم از محرم، از اعتقاداتی که به رنگ یخ در آمده و چرا. از حکومتی که فکر می کنم شباهتهایش به حکومت صدام دو سال پیش کامل می شود روز به روز. از آخرین کتابی که نیمه کاره مانده و حوصله هیچ چیز نیست. از رویاهایی که بیشتر از چند لحظه نمی توان در ذهن نگهشان داشت و می ترکند خیلی زود. از دنیایی که برای تشبیه اش می توانی هر چه در درون از سیاهی داری به روی دیوار قی کنی. از دوستی که نمی دانم کجاست و من کجایم. از خودم که چرا اینگونه شد. و از چرا و چرا... اما توانی نیست.

انسانی مرد، انسانی رفت. آزادی کو؟  یکی آمد با پتک سیاه پرواز را کشت...
هم خاک من، هم وطنم یک بار بر پاخیز. شب فروریز، با نور آمیز. ای هم صدا
تو دستات خورشید، بر لب هات امید. بر دشمن بستیز...

دلم از تاریکی ها خسته شده. همه درها به روم بسته شده...
دلم از تاریکی ها خسته شده. همه درها به روم بسته شده...
دلم از تاریکی ها خسته شده. همه درها به روم بسته شده...
فرهاد آنقدر این را خواند که مجبورم برای دل او هم شده بنویسمش. گاه فکر می کنم رفتن به از ماندن و خاموشی به از فریاد است، گاهی هم صبح بلند می شوم و شب می خوابم و اصلا به هیج چیز فکر نمی کنم... کتاب ویران می آیی حسین سناپور که تو قطار نصفش را خواندم نصف دیگرش هنوز مانده. کتاب خوبی ست. اگر قطار کمی بیشتر تاخیر داشت شاید باقیش را هم می خواندم، اما خیلی زود دوزاریشان افتاد که نمی شود توی مسیر 3 ساعته بیشتر از 2 ساعت تاخیر داشت و کتاب نیمه تمام ماند. وی سی دی کنسرت سال پیش شجریان برای کمک به بم هم اتفاق تازه ای ست که در بخش موسیقی کامپیوترم افتاده. هم نوا با بم. اگر دی وی دی اش مجانی گیرم می آمد ترجیح می دادم دکوراسیون و نورپردازی فوق العاده  به همراه نوای غم انگیز آن چهار مرد را در دی وی دی بهتر ببینم و بشنوم... دیگر؟ دیگر ملالی نیست به جز نزدیکی شما.

چرندصفر -  برادر عجب برفی می آید. آسمان برف می تپاند. نمیری اینقدر لباس پوشیدی. نپاش. احمق نپاش... پیکانی با سرعت می گذرد و لاستیک هایش گل های خیابان را به روی صورت و لباسش نشانه می روند.
اه... شت

چرند یک - دایی عزیز ممنونم که از بیکاری درم آوردی. شعرهای صد تا یک غازت را با حوصله و دقت فراوان تایپ می کنم. خودم در دقت و انرژی خودم متعجبم. با نهایت وظیفه شناسی... به هر حال ممنون. مخلص شما هم هستیم. آب که از سر گذشت، هر چه بیشتر چه فرقی می کند. چه کار دارم؟

چرند دو - دوست عزیز اگر من از نوشته های چرند شما و خود شما حالم بهم نمی خورد حتما پیش از این برایتان کامنت می گذاشتم. لطفا اصرار نکنید. اگر امضا بخواهید در خدمت هستم... استعداد هم چیز خوبی ست.

چرند یک - هر کسی بتواند به این معماها پاسخ بدهد به قید قرعه یک جایزه نفیس دریافت می کند. (جایزه یک عدد کابل شو نمره 16، سوراخ 8) :
تعداد پرت های درخواستی را باید بر اساس LOM بنویسیم یا گردش کنیم به سمت تعداد صفر های قرارداد پروژه ؟ اگر تعداد voice panel ها از تعداد اسپلیتر ها یکی بیشتر از تعداد کابل ها n.25  باشد، پیدا کنید تعداد نفرات فلان فلان شده ای را که باید باهاشون تو مخابرات سلام و علیک بکنی. 

چرند صفر - بوی کوکوی سبزی مست کننده است. کاش شرکت یک شعبه هم خونه ما داشت... مامان بچه احمقش را صدا می زند که بیا ناهار سرد شد... کاش بعضی ها به اندازه درست کردن همین کوکوی سبزی برای آدم مفید بودند... مامان الان می آم!

مختصر مرگی اتفاق افتاد

چه بلد شده ام. روزگار را می بینید؟ مرگ در شمار واژگان مردمانی نه چندان دور همیشه سخت بوده است، هم شنیدنش و هم بیانش. اما اینک من به روانی می نگارمش، توصیفش می کنم و مثل تیله ای در دستانم لمس. این سرنوشت ماست یا سرنوشت مرگ؟ مرگ البته راه خود می رود ولی در نقاطی مجبور است با ما تلاقی کند، چه باک؟

دلم شور می زد. از همان زمان که می خواستیم سوار هواپیما شویم. حتی قبل ترش. آن موقع فکر می کردم دلشوره ام به خاطر این است که نکند به پرواز نرسم یا با آن برف که می آمد پرواز لغو شود. اما سوار شدیم و پرواز هم لغو نشد و همچنان دلم شور می زد. هومن همراهم است. یک روز سخت و چند روز فرسایشی را پشت سر گذاشته ایم. قرارمان با پیمانکار به نتیجه نرسید و مجبوریم موقتا برگردیم و اگر جور شد باز با پروازی به سوی کرمانشاه بیاییم، چند روز دیگر. هوا سرد و برفی و گرفته است. خیلی وقت بوده که کرمانشاه به خود برف ندیده. در تاکسی های پی در پی ی که این چند روز سوار و پیاده شدیم این را شنیدیم. درست از فردای روزی که من وارد کرمانشاه شدم برف آمد تا امروز که ما برگشتیم، و هنوز می بارید. یک ریز.

به تهران رسیدیم. هومن جدا می شود و من در راه خانه. تهران هم ابری ست. شاید هم نیمه ابری. تاریک است و شب و پیدا نیست. اما چیزی نمی بارد. دلشوره ام بیشتر است. پس چیزی در راه است. این را دیگر فهمیده ام. حدس می زنم یا شاید حس ششم یا هر چیز دیگر. اما خبری هست. می دانم. پس چرا حامد دنبالم نیامد یا تلفنم را جواب نداد یا... آری، خبری هست هنوز. یک مرگ شاید. این را هم حدس می زنم. مرگ چهره خود نتوانسته است پنهان کند، هیچ وقت. می فهمم. کسی مرده است. باید کسی مرده باشد. اما که؟ این است که دلشوره را بیشتر می کند. شاید خود من... پس چرا کسی خبرم نکرد؟

همه چیز را حالا می دانم. من مانده ام تنهای تنهای ایرج را می گذارم. می خواند و می نویسم. بله، گویا کسی مرده باشد. مختصر مرگی بوده است. ما دیگر حرفه ای هستیم. مرگ یک آدم 60 ساله شاید هم بیشتر که احیانا زن دایی آدم هم ممکن است باشد که اینقدر ماتم ندارد. ما مویی در این راه سپید کرده ایم، عمری. بله، کلی کارکشته و کارشناس و مرگ نگاریم برای خودمان. درست مثل مسوولین سردخانه. این همه جلو چشممان رفته اند که این مرگ ها خم به ابرو هم نمی آورد. من این روزها به زلزله بالاتر از 10 ریشتر فکر می کنم. یک نفر مثل شوخی ست. فکر نمی کنم بتوانم بیایم مراسم. فردا جلسه مهمی هست، با عزرائیل...

به خانه که می رسم دیگر هیچ دلشوره ای ندارم. با یک دوش سرحال می شوم، حتما. دیگر... کمی خسته ام، کمی هم غمناک. سوز هوا اشکم را در آورد امروز... شب عالی بخیر.

به بهانه دیدار

تمام روز را دویده ام. کار کرده ام و راه رفته ام و نشسته ام. تمام روز مثل هر روز زور زده ام وقت کندتر بگذرد تا به گوشه ای از کارهایی که بر گردن و پشتم سنگینی می کند برسم. با هزار جا صحبت کرده ام به هزار نفر توضیح داده ام و توضیح خواسته ام. هنوز گیج تر از آنم که آماده میهمانی یا میزبانی دوستان خوبی باشم. موقع خوشی نیست موقع غم هم نیست. در تقویم ذهنم این روزها هیچ نیست و سختم است از روزگار هیچ درون رو بروی دوستان زمان خوشی و غم شوم اما چه دانیم که کی، چه پیش آید؟ شاید روزگار من قرار نیست به آنجا کشیده شود که از آنجایش شروع شده است. شاید قرار نیست شب سرد زمستانی و برف و سرما همان تاثیر را داشته باشد که زمانی داشت و هنوز در کنج ذهنم مانده است. پس دست دست نباید کرد. علی اعطا دوست نازنینی ست. پویا هم، هرچند تصویرم از علی کاملتر بود تا او. باهم قرار گذاشته ایم کنج دنجی که بعدا فهمیدیم خیلی هم دنج نیست، اما خوب بود.

تمام روز دویده ام. چرا؟ نمی دانم. هیچ وقت تصوری نداشتم در زمانی که چنین دچار کار نبودم که کار این باشد! کار برایم نه رهایی، نه رسیدن، نه بودن و نه از هیچ جنسی ست، بلکه از جنس هیچ است و بر مثال این نیز بگذرد می گذرد بی هیچ ردی که به جا گذارد. ردی اگر بود همان ها بود که در پیشش مانده است. از همان شب های سرد، از جنس شب هایی که علی نوشته ای از همان زمانش را یادم آورد که به یادش مانده بود. من یا او یا ما، اکنون برای من دیگر آن نیست که پیشتر می بود. من آن نیستم اکنون دیگر یا او من نبود. یا همه یک خیال بود بی آنکه توانم باشد ردیفش را ردیف کنم و قافیه را تنظیم. هر چه بود و هر چه هستم من بعد از ظهر قرار دارم، با هر پیش فرض و هر ذهنیتی که واقعی بود یا نه. ما قرار است صورت هم را ببینیم و صدای هم را بشنویم. چرا من فکر می کردم این همه پیچیده است؟

از دهانم بخار می آید و هنوز ساعت 6 نشده همه آب ها یخ زده اند. لباس هایم جوری ست که نه می توانم چیزی از میانشان کم کنم و نه چیزی زیاد. پس به گرمایی که غنیمت است بسنده باید کرد. زمستان باشد و نفهمیم زمستان است؟ چه فایده؟ در زمستان باید یخ کنی، دستت سرّ شود و شانه هایت در هم روند. من این زمستان را دوست دارم. علی هم کمک کرد با این دوست قدیمی چند قدمی بیشتر همراه باشم. آدرسی که داده است با اختلاف یک چهار راه دقیق است! یادم می آید برایش نوشتم : "آدرس دقیق تری نداری؟" قرارمان ساعت هفت است. در جایی بین هفت تیر و حافظ. اما بیشتر نزدیک به هفت تیر تا حافظ. از یک کتاب فروشی می پرسم و آدرس را پیدا می کنم. نیم ساعتی دیر کرده ام و از قفسه کتاب ها سریع رد می شوم و از پله ها هم به همان سرعت. حالا یک راست سر میز هستم.

علی زود می شناسد. من هم زود شناختمش. سلام." سلام، سلام". می نشینیم. برای شروع بد نیست چیزی سفارش بدهیم؟ بالاخره کافی شاپ هست و بابت دور میز نشستن و چیزی نخوردن درست نشده است! من می خواهم قهوه سفارش دهم اما در منو آنقدر قهوه جور واجور هست که پشیمان می شوم. اسپرسو، ترک،... برای برقراری تعادل ذهنیم یک روزنامه شرق همراهم است با یک مجله هفت که هیچ کدام را وقت نشده نگاه کنم. برای یک گپ دلچسب شما فکر نمی کنید علی الحساب صدای موسیقی این کافی شاپ کمی نا امید کننده باشد؟

علی اعطا راحت تر و خودمانی تر از آن چیزی ست که انتظار روبرو شدنش را داشتم. پویا ه. هم همان است که هست، راحت. بی هیچ شباهتی به وبلاگش (یا آن بخشش که در ذهن من مانده است). یادم می آید که خیلی قبلتر، زمانی که خانه ای بر آب می خواست تعطیل شود من ارتباطم با علی از طریق پویا شکل گرفت و اینکه او پسر برادر احمد محمود است و ... را پویا به من گفته بود. پس احمد محمود محور و نقش اول این گفتگو می تواند باشد. ما بسیار حرف داریم.

یک ساعتی را با هم نشسته ایم. کمی هم بیشتر و من به ساعت توجهی نکرده ام. کافی شاپ باید تعطیل شود (نزدیک است تعطیل شود) تا بفهمیم فرصت همیشه کم بوده است و حرف زیاد. از احمد محمود حرف زدیم. درباره آن جایزه کذایی که هیچ وقت به او داده نشد از علی پرسیدم. از سایتی که سال پیش انتظارش را می کشیدم و سرانجام، سرانجامی نگرفت. از خودش که چه می کند، از خودم که چه می کنم و پویا که اهواز زندگی می کند و اینجاست تا درس بخواند. از جامعه آشفته و آشفته بازار جامعه. از زندگی ها و فکر ها و اعمال ناتمام نسلمان... کمی از من بزرگترند و پویا می گوید احساسم به سنین پایین تر از خودم این نبوده که اهل فرهنگ و قلم و ادب باشند و می گویم که این حس را من هم به پایین تری های خودم دارم، حتی به هم نسلانم که فاصله ای ست بینمان که اگر قرار بر پر شدن باشد قطعا از سمت ماست به سمت آنها که آنها را با این سمت کاری نیست. از اینترنت می گوییم. عادات وبگردیمان مشابه است تا حدودی. محدوده کوچک و ثابتی از وبلاگستان. از وبلاگ هم حرف می زنیم. به علی می گویم که از نوشتارش می شود بسیار لذت برد که برده ام. پویا مثل من این کار هم ناتمام گذاشته است. "خداحافظ فعلا."

علی اعطا کتاب "حکایت حال"، حاصل گفتگوی لیلی گلستان با احمد محمود، را هدیه می دهد. با همان طرح روی جلد همیشگی تمامی کارهای چاپ شده احمد محمود در انتشارات معین. نیم رخ. پویا هم دسته ای هفته نامه ندای جنوب می دهد که مطالب خواندنی زیادی از میانش یافته ام. علی عکس می گیرد. و یک عکس سه نفری که من چشمانم بسته است. نمی دانم چرا. دوستان خوبی اند در این آشفته بازار زندگی پر از هیچ، حداقل یادآوری کننده روزهای غم و شادی گذشته اند. یاد آوری کننده بخش و کنجی که در ذهنم بسیار سرد و کمرنگ شده است... به یادشان این صفحه را و این سطور را جدید می کنم و می نگارم. و بسیار سپاس از لطفشان و دیگر هیچ...