تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

ثبت لحظه های بی بازگشت

childhood, corbisامشب برای نوشتن چیزهای زیادی توی سرم اومد ولی نهایتا به روی صفحه نیامد. درباره روز مادر که چند روز هست می خواهم بنویسم، از بچه هایی که امسال بابا و مامانشون را با اختلاف چهل روز از دست دادند ، طرح یک داستان کوتاه که حوصله پرداختن بهش را ندارم. امشب بعد از مدتها وبلاگ چای تلخ را که خواندم باز تحریک شدم در مورد این ناهنجاریهای خرد کننده و دردآور جامعه چیزکی بنویسم که آن هم به همان چای تلخ وامی گذارم که کامل و حرفه ای نوشته، از وبلاگ خودش بخوانید .
چیزهای دیگه هم بودند که آمدند و مکتوم نشدند، می خواستم از بلاگ درایو بنویسم که تو مطلب پایین معرفی اش کردم و بعدش امتحانش کردم.
خلاصه بین همه این ها چیز دیگری که توی پرسه زدن بین وبلاگ ها به ذهنم رسید را برای این آخرین لحظات قبل از خواب انتخاب کردم. از تو لیست آخرین آپ دیت شده های بلاگ اسکای روی اسم خانوم کوچولو کلیک کردم و حدود یک ساعتی با این وبلاگ و شور و شادیی که دیگر درون خیلی از ماها کشته شده به وجد آمدم و خوش گذراندم. حس کردم چقدر دنیای من توی آن سال ها که بیشتر از چند سال هم ازش نگذشته با دنیای بچه های هم سن آن سال های من متفاوت شده، انگار همه چیز ما توی این چند سال دگرگون شده با اومدن اینترنت و عمومی شدن تکنولوژی بین همه. الان دیگه بچه ها به دنیا که میان پدر و مادرشون برای اونها وبلاگ درست می کنند و لحظه های نفس کشیدن و بزرگ شدنشون را ثبت می کنند. دیگه برای نشون دادن یک مطلب و عکس هاش نمی خواد یک مجله دست یه دست بگرده، چون می شه خیلی راحت لینک اون رو برای هم دیگه میل کرد. برای ظاهر شدن لحظه ها نیاز به صبر کردن نیست همه چیز hot شده ، دکمه را فشار بده حالا از اون سر دنیا هم می تونن با دیدن لحظه های شما شاد بشوند یا با خوندن از دلتنگیها دلتنگ بشوند.  
آرزوی اتصال به اینترنت زمانی که من 15 سالم بود الان دیگه چیز مسخره ای است، حالا اون به تلاش برای ساختن یک وبلاگ تبدیل شده. واقعا شگفت انگیزه تحولی که تکنولوژی ارتباطات در زندگی ما آدم ها بوجود آورده است. هرسال با سال پیش فاصله مان را زیاد می کنیم، سال هایی که گویی بین هر کدامشان معادل یک قرن سال های دور فاصله افتاده است.
وبلاگ ها و نوشته را می خواندم و موج پاکی و صداقت را در غلط های املایی شان می دیدم. هیچ چیز برای انسان زندگی بخش تر از ابراز شدن نیست، کاری که وبلاگ و تکنولوژی در خدمتش قرار گرفته است در خدمت فردیت ها. حالا دیگه لازم نیست تمام اون احساس های پاک و ساده و کودکانه را به کنج دیوار و دفتر یادداشتی برد و پنهان کرد، بچه های این نسل دارند یاد می گیرند چگونه خودشان را فردیتشان را فریاد بزنند. آن چیزهایی را که همیشه توی جمع بزرگترها نمی تونستند بگویند، حرف هایی که جدی گرفته نمی شدند حالا هیچ کم از نوشته های آن نویسنده ندارند، توی یک سطح در یک جا و با یک امکانات ولی برای دنیاهایی متفاوت.
برای ما که تمام آن لحظه ها را با ترس از نگاه های آن آدم ها به دست خود نابود کردیم و همه را در کودکی جا گذاشتیم و به این جا به وزیدن بادی پرت شدیم، قدم زدن در این کوچه های پر طراوت و ناب غنیمت است و خواندن از آن عشق های کودکی و آن شیطنت ها نشعه آور.
درست در کنار ما همه این ها در جریان است ولی دیگر مجال دیدن برایمان باقی نمانده است.
لحظه ای چشم خسته و روزمرگی تان را ببندید و زندگی را به روایت پر ظرافت خانوم کوچولو ببینید :

«
ببخشید من چند روزی نبودم.رفته بودیم گرگان. جاتون خالی اینقد خوش گذشت...
حالا جدا از تمام اتفاقای خوب و یک اتفاق بدی که تو گرگان افتاد یه چیزی شد که کلی تعجب کردم و کلی هم خندیدم به خاطرش:
تو این چند روزی که گرگان بودیم خونه ی همسایه ی عمه مینا وقتی گرگان زندگی می کرده بودیم. که امسال دختر و داماد و نوه اش هم از آلمان اومدن ایران [...] نوه اش لیندا دختر بامزه ایه که همسن سیناست ولی درشت تر از اونه و همینطور یکم کاراش عجیب غریبه [...] و بی اندازه پر انرژیه که من نمی دونم این همه انرژی رو از کجا میاره آخه! از صبح که از خواب بیدار می شه مشغول ورجه وورجه و بازیه تا هر وقتی که بقیه بخوابن.من بدبخت تا ساعت ۱۲ باهاش بازی می کردم(بیشتر بدمینتون) و تا بیایم بخوابیم ۱ می شد. اونوقت ساعت ۹.۳۰ صبح میومد می پرید روم و با کمک سینا و پارسا که یکم باهم دوست شده بودن اونقد بالش بهم پرت می کردن و می ریختن روم تا از جام پاشم(اونم من خوابالو)
هرجا هم که می خواستیم بریم و من و بچه ها (معمولاٌ بجز امین) می رفتیم سوار ماشین نینا اینا می شدیم آخه از همه ی ماشینا بهتر بود!ماشین نیما کولر نداشت(PK) ماشین ما هم از ضبطش فقط صدای شجریان! یا hello muddah  hello fuddah  یا دیگه خیلی لطف می کردن نوار التون جان من اونم همشون با ولوم پایین در میومد(تو ماشین ما هیچکی درک موسیقی نداره و از موسیقی(البته بجز بابام که از اون دوتای اول که نوشتم خیلی خوشش میاد) دهیچ لذتی نمی بره!
حالا ماشین نینا اینا! هم کولر داشت! هم نوارای نفس (انریکهمنصورسیاوش قمیشی و...) اونم با ولوم زیاد! خوب اصولاٌ شما بودید سوار کدوم ماشین می شدید؟؟؟
  »
ادامه

پس تا دیر نشده این لحظاتی را که دیگر به سختی می شود بیادشان آورد توی وبلاگتان با دیگران تقسیم کنید.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد