حالش خوب نیست، از صبح انگار قلبش درد گرفته، حال من هم خوب نیست نگرانم، از دیروز که هادی برای یک دور زدن و نهار خوردن رفت بابل و تا شب ازش خبری نشد دلم شور می زنه، فکر می کنم یک اتفاق داره نزدیکی ما می چرخه، بعد از کشته شدن سینا پسری که می آمد اینجا از کوچه بالایی فوتبال بازی می کرد توی تصادف دلم شور می زنه ولی به روی خودم نمی آرم.
وقتی مریض می شه ساکت تر از همیشه انگار همش داره انتظار یک چیزی را می کشه، نگاهش بی رمق می شه، دیگه چشماش برق نمی زنه. انگار خستگی پنجاه سال زندگی به تنش برگشته. خستگی بزرگ کردن بچه هایی که هنوز راهشان را پیدا نکردند، بچه هایی که سرگردانند مثل یک زخم کهنه تو وجودش جون می گیره.
رابطه های اجباری و احساس های سرد بیش از هر چیز می تونه آدمها رو نابود کنه، الان که فکر می کنم می بینم این فقط درد او نیست، خوره ای که هممون را داره نابود می کنه، درد سکوت.
حالم بهتر شده، حال او هم بهتر شده. ولی وقتی به روزهای سختی که انتظارمان را می کشند فکر می کنم بد جوری توی دلم خالی می شه. احساس می کنم فکرم تهی شده و دیگه هیچ خاطره ای ندارم که اون روزهای سخت بیادشان بیارم. و دلم به یادشون خوش باشه.
اصلا چرا باید ازاون جای تاریک و ساکت و گرم به بیرون به این جا پرت می شدیم، که حالا لحظه های مانده اش را بشماریم ؟
زندگی حسرتی است برای دو نوستالژی : تولد و مرگ .
سلام
اگر می خواهيد وبلاگ خود را در فهرست کاربران معرفی کنيدبه وبلاگ فوق سر بزنيد
موفق باشيد
در مورد رابطه های اجباری با شما موافقم.اما در مورد این که چرا باید به این دنیا می آمدیم ،همه این را میگن اما باز خودشون انسانهای دیگه را به دنیا میارن و باز اونا حسرت میخورن .حالا که اومدیم چرا باید لحظه های مانده را بشماربم.چرا بهترین استفاده را از این لحظه ها نبریم.